eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
سر و جان به فدای کاشی به کاشی حرم رقیه سر نوکر به درک
جهانی راز دارم مانده در دل که را گویم چو یک محرم ندارم.
موقع عصبانيت حواستون باشه باکی و چجوری دارین حرف میزنید همه چیز حل میشه و حالتون خوب میشه اما یه حرفایی یه لحنایی هیچوقت از دل طرف مقابل پاک نمیشه :)
من اگر عکاسم همه از شیوه خندیدنِ توست !📸
شجاعانه ترین کاری که تا به حال انجام داده ام این بود که وقتی از درون ویران بودم به زندگی ادامه دادم و هیچ کس متوجه نشد ...
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ تیزی کلامم خماریِ این خواستگاری ناخواسته را از سرش پراند که سرش را بالا آورد، مستقیم نگاهم کرد و من به تلخی توبیخش کردم: _وقتی راضی نیستید، چرا اومدید؟ تکه سنگ صیقلی و کوچکی دست زینب بود و با دقت نگاهش می‌کرد و پاسخ سؤالم در چشمان مظلوم همین دختر بود که مهدی نفس بلندی کشید و بی‌صدا زمزمه کرد: _زینب داره از بین میره. وقتی کنار شما آرومه، من راضی‌ام. صورت شکسته و چشمان غمزده‌اش گواهی میداد عشق فاطمه هر لحظه در قلبش شعله میکشد و من چطور می‌توانستم وارد زندگی‌اش شوم وقتی تنها به هوای زینب راضی به ازدواج با من بود! خبر نداشت از سال‌ها پیش چه احساسی به او پیدا کردم و حالا با این خواستگاری اجباری چه زجری می‌کشم که بی‌خبر از حال خرابم، با لحنی لبریز حیا عذابم میداد: _من امشب خیلی شرمنده شما شدم، شما همون یکی دو روز که مراقب زینب بودید، منو مدیون خودتون کردید و این خواستۀ ما، خیلی خودخواهیه! با هر کلمه، تپش قلبم تندتر میشد و کام دلم تلخ‌تر و شاید ادامه حرفش به این راحتی قابل گفتن نبود که دوباره نگاهش به زمین افتاد؛ باز با کف دست پیشانی‌اش را خشک کرد، چندبار لب‌هایش را از هم گشود و نشد حرفش را بزند که بلاخره دل به دریا زد و چند قدمی جلوتر آمد. اجازه گرفت و با فاصله از من لب باغچه نشست؛ می‌دیدم دستانش به نرمی می‌لرزد و با لحنی لرزان‌تر حرف دلش را زد: _شما اصلاً به زینب فکر نکنید، خیال کنید امشب یه خواستگار اومده تو این خونه. این مرد رو قبول می‌کنید یا نه؟ همانطور که سرش پایین بود، نیم‌رخ صورتش را نگاه کردم و از همین زاویه، خاطرۀ آن شب در ماشین و میان تاریکی جاده، در دلم طوفان کرد؛ مگر میشد فراموش کنم شبی که مرا از جهنم داعش نجات داده و در پناه حمایتش تا خانۀ نورالهدی رسانده بود و مگر می‌توانستم چنین مردی را رد کنم؟ اما مطمئن بودم او مرا نمی‌خواهد و همین نخواستنش روی شیشۀ احساسم ناخن می‌کشید که در برابر لحن گرم و مهربانش، به تندی طعنه زدم: _مگه شما به خاطر خودم اومدید خواستگاری که من شما رو مثل یک خواستگار عادی ببینم؟ به سمتم صورت چرخاند و با لبخند تلخی، دلم را به محکمه کشید: _می‌بینید من تو این برزخ گیر افتادم، می‌خواید بیشتر عذابم بدید؟ چشمانش در هم شکسته و از نگاه و لحن و کلامش درد می‌بارید: _من اگه شما رو قبول نداشتم که الان اینجا نبودم ولی اگه زینب نبود، اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم. با اینهمه صراحت احساسش، خلع سلاحم کرد و این‌بار نه برای سرزنش که برای راضی کردن دل خودم با لحنی ساده پرسیدم: _من میدونم همسرتون رو خیلی دوست داشتید، حالا چجوری می‌تونید با یکی دیگه زندگی کنید؟ انگار غم از دست دادن فاطمه، دل این مرد نظامی را نازک کرده بود که شیشۀ چشمانش با همین تلنگر شکست، یک قطره بی‌صدا چکید و درمانده‌تر از من پرسید: _به‌نظرتون راه دیگه‌ای برام مونده؟ زینب خودش را به پهلویم چسبانده بود، می‌دیدم کنار من آرامش دارد و دلم نمی‌آمد رهایش کنم اما زندگی با مردی که مرا نمی‌خواست، ممکن نبود و باید این ماجرا همین‌جا تمام میشد که با دلی خون، تیر خلاصم را زدم: _شما میدونید من چهار ماه پیش طلاق گرفتم؟ می‌دانستم او دیگر دلی برای عاشق شدن ندارد اما دلم نمی‌آمد این دختر تنها را پس بزنم و خواستم با خبر طلاقم، منصرفش کنم که نگاه خیره‌اش تا چشمانم کشیده شد. به روشنی پیدا بود جا خورده و می‌خواست تعجبش را پنهان کند که مردد تکرار کرد: _طلاق گرفتید؟ منتظر پاسخم پلکی نمیزد و چشمانش طوری رو به صورتم ثابت مانده بود که این‌بار من نگاهم را ربودم و زیر لب پاسخ دادم: _چهار سال پیش ازدواج کردم و رفتم آمریکا تا چهار ماه قبل که طلاق گرفتم و برگشتم پیش خانواده‌ام. مطمئن بودم از همین خبر پشیمان خواهد شد و او می‌خواست بیشتر بداند که با مکثی کوتاه و لحنی نجیب پرسید: _اگه اشکالی نداره، میشه دلیلش رو بگید؟ ای کاش می‌پرسید دلیل ازدواجم چه بوده تا تمام دردهای مانده بر دلم را نشانش دهم؛ از تهدیدهای وحشتناک عامر و آبرویی که می‌خواست از من و مهدی با هم ببرد تا بداند حیثیت او و آرامش همسرش، بخشی از دلیل من برای این ازدواج اجباری بوده است. از دلیل طلاقم پرسیده بود و من چهارسال در زندگی با عامر، زجرکش شده بودم و نمی‌خواستم حرفی بزنم که فقط به آخرین جرم عامر اعتراف کردم: _به من خیانت کرد. سرم پایین بود و منتظر بودم تا انصرافش را از این خواستگاری اعلام کند و بر خلاف آنچه انتظار داشتم، احساسش را به پایم ریخت: _من الان خیلی بیشتر ازتون خجالت میکشم چون شما یه بار زندگی‌تون خراب شده، حالا این انصاف نیس که یه بار دیگه آینده‌تون به‌خاطر من از بین بره...
لحنش به‌قدری با محبت بود که بی‌اختیار به سمتش چرخیدم؛ شاید برای دلخوش کردن من به زحمت لبخندی زد و با مهربانی نجوا کرد: _خوشبختی حق شماست. نذارید این حق رو هیچکس ازتون بگیره، حتی به‌خاطر زینب، این حق رو از خودتون نگیرید! سپس از کنارم بلند شد، با متانت چند قدم زد، دوباره روبرویم ایستاد و احساسش را بی‌ریا عیان کرد: _بدون در نظر گرفتن زینب، ببینید میتونید من رو قبول کنید؟ از نگاه سرگردانم اوج پریشانی‌ام را حس کرد و فهمیده بود نمیتوانم به همراهی‌اش اطمینان کنم که با حالتی مصمم ضمانت داد: _می‌دونم شما تو زندگی قبلیتون تجربۀ تلخی داشتید اما من قول میدم نذارم تو زندگی با من اذیت بشید. برای نخستین بار هر دو در چشمان همدیگر خیره مانده و من می‌دیدم برای گفتن هر کلمه چه عذابی می‌کشد که تلاش می‌کرد لبخند بزند و روی چشمانش را پرده‌ای از اشک گرفته بود. مرتب پلک می‌زد تا دربرابر هجوم گریه مقاومت کند و عوضِ اشک، عشق فاطمه از آسمان چشمانش بی‌دریغ می‌بارید. می‌فهمیدم تنها به خاطر زینب می‌خواهد عشقش را قربانی کند و برای راضی کردن دل من ناشیانه تقلا میکرد که کلافه از جا بلند شدم. نه محتاج محبتش بودم نه وجدانم قبول می‌کرد این دختر معصوم را رها کنم که قاطعانه تکلیفش را مشخص کردم: _شما هر وقت بخواید می‌تونید زینب رو بیارید پیش من، هر چند روز دلش بخواد می‌تونه اینجا بمونه اما من نمی‌تونم با شما ازدواج کنم. دیگر منتظر پاسخش نماندم و زینب هم با من از جا بلند شده بود که دستش را گرفتم، سمت پله‌ها به راه افتادم و کلام بلند مهدی جانم را به آتش کشید: _گفتم فقط منو ببین! بازم که میگی زینب! با عصبانیت به سمتش چرخیدم؛ در برابر آیینه دل‌شکستۀ چشمانش نشد صبوری کنم و غم مانده روی قلبم را با نفس‌هایی خسته نشانش دادم: _من فقط تو رو می‌بینم که هیچ احساسی به من نداری! نگاه زینب به من بود که شاید تا این لحظه ناراحتی‌ام را ندیده بود و مهدی برای دخترش حاضر بود به هر آب و آتشی بزند که قدمی به سمتم آمد و مردانه تمنا کرد: _اگه خودم رو قبول داری، برای احساسم به من فرصت بده! در تاریکی حیاط و نور ملایم مهتابی، چشمانش شبیه دریا شده و صداقت در کلماتش موج میزد: _انتظار نداشته باش انقدر زود بتونم با شرایط جدید کنار بیام ولی قول میدم یه کاری کنم که همیشه آرامش داشته باشی! در برابر نجابت نگاه و حرارت لحن گرمش، برای گفتن هر حرفی کلمه کم آورده بودم و او برایم سنگ تمام می‌گذاشت: _من مرتب مأموریت میام عراق، بعضی‌وقتا هم میرم سوریه و لبنان اما بیشتر عراق هستم. برای اینکه شما راحت باشید منم میام همینجا زندگی می‌کنم، اینجوری خودم هم بیشتر پیش زینب هستم. تو بغداد خونه می‌گیریم که خیلی از پدر و مادرتون دور نباشید. او می‌گفت و هر کلامش شبیه قطرات باران، زمین خشک قلبم را نرم می‌کرد و باز پای دلم می‌لنگید و می‌ترسیدم هرگز نتواند عاشقم شود. سفرشان برای زیارت عتبات، چند روز طول کشید و در تمام این مدت، او با زینب هر روز برای دیدارم تا فلوجه می‌آمد. ساعت‌ها صحبت می‌کرد تا شخصیتش را بهتر بشناسم و میدیدم چه زجری میکشد تا داغ مصیبت فاطمه را پشت لبخندهایی نیمه‌جان پنهان کند مبادا باز پشیمان شوم و خبر نداشت من هر بار که چشمانش را می‌بینم، عشق قدیمی در قلبم تازه‌تر میشود. شب نیمۀ شعبان دیگر دست خالی به دیدارم نیامد و از بازار کربلا، چادر حریر سفیدی سوغات آورده بود و سرانجام من با همین چادر تبرک، پای سفرۀ عقدش در حرم کاظمین نشستم. از آن روزی که عقدم با عامر به هم خورد، هر بار وارد حرم می‌شدم خاطرات تلخ عامر، حال خوش زیارتم را به هم میزد و حالا مهدی با صورت جذاب و چشمان مهربان و نگاه نجیبش کنارم نشسته بود تا زیباترین تصویر زندگی‌ام در همین حرم جان بگیرد. ساعتی به اذان مغرب ۲۵ ماه شعبان، خطبۀ عقد ما در صحن باصفای کاظمین قرائت شد و تنها خدا میداند در دلم چه غوغایی بود که میان خطبه یک لحظه نگاهم در چشمان مهدی نشست و دیدم نگاهش جایی دور از من، گم شده و گرهِ گریه، تار و پود مژگانش را به هم بافته است. می‌دانستم حسرت حضور فاطمه، جانش را به آتش کشیده و او نمی‌خواست دل من بشکند که به رویم خندید و چه خنده‌ای که همزمان قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید. صوت صلوات که در فضا پیچید، باور کردم مَحرم مهدی شدم و هنوز برای لمس احساسش آماده نبودم که دستم را میان انگشتان گرمش گرفت تا حلقه ازدواج‌مان را دستم کند. نگاه مهربانش به چشمانم بود و می‌خواست فقط شریک شادی‌هایش باشم که از بین هزار غم نهفته در نفس‌هایش، با کلام شیرینش کام دلم را طعم عسل کرد: _ممنونم که قبول کردی، ان‌شاءالله شرمندت نشم... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ حلقۀ ظریف و ساده‌ای که با سلیقۀ خودم خریده بودیم، دستم کرد و می‌خواست در همین لحظات اولِ محرم‌شدن حرف دلش را بگوید که سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته زیر گوشم زمزمه کرد: _من نمیتونم محبت تو رو جبران کنم، اما هر کاری میکنم که قشنگ‌ترین لحظه‌ها رو برات بسازم. آیینه چشمانش با حریری از اشک می‌درخشید و می‌فهمیدم چه حال سختی دارد که دلش سوخته و با تمام دردهای مانده روی سینه‌اش صبورانه می‌ساخت تا به روی من بخندد. اعضای خانواده‌ها برای تبریک دورمان جمع شده و چشم من دنبال زینب بود مبادا در این شلوغی احساس غربت کند که او را روی پایم نشاندم و مهدی با مهربانی پیشنهاد داد: _نیم ساعت تا اذان مغرب وقت داریم، بریم زیارت؟ شاید هر دو حرف برای گفتن فراوان داشتیم و هیچ‌جا مثل حرم نمیشد که با لبخندی دلبرانه و با اشارۀ چشمم، پذیرفتم. زینب را از آغوشم گرفت، هدیه‌هایی که برایمان آورده بودند به مادرم سپردم و با هم از جا بلند شدیم. میهمانان از این اتاق گوشۀ صحن بیرون می‌رفتند و آخرین نفر پدر و مادر فاطمه مقابل در منتظر ما ایستاده بودند. مادرش رویم را بوسید و نمی‌توانست عراقی صحبت کند که آنچه در دلش بود، سید گفت: _دل بچۀ منو شاد کردی، ان‌شاءالله در دنیا و آخرت خدا دلت رو شاد کنه. دستم هنوز در دست مادر فاطمه مانده بود و سید با محبت ادامه داد: _تا خونه‌تون آماده بشه و زینب رو ببرید، ما اینجا می‌مونیم و کنارش هستیم. سپس به سمت دو گنبد زیبای کاظمین چرخید و با خوش‌زبانی توصیه کرد: _حالا برید رزق زندگی‌تون رو از باب‌الحوائج و باب‌المراد بگیرید. شانه به شانۀ هم از اتاق خارج شدیم و به سمت حرم به راه افتادیم؛ یکی دو هفته تا آغاز بهار مانده و انگار هوای حرم از همین حالا بهاری شده بود که نسیم خنک و خوش‌رایحه‌ای از سمت رواق‌ها صورتم را نوازش می‌کرد و از قدم زدن روی فرش‌های حرم، حال دلم بهشتی شده بود. زینب در آغوش پدرش، پوشیده در پیراهن صورتی و پُر از شکوفه‌ای، شبیه فرشته‌ها شده و من از این لحظه باید جای خالی مادرش را پُر میکردم که رو به حرم، تمنا میکردم یاری‌ام کنند و همزمان صدای مهدی در گوشم نشست: _برای من خیلی دعا کن! به اندازۀ طول چند فرش تا ورودی رواق راه بود و از اینجا بانوان و آقایان از هم جدا می‌شدند اما مهدی نظر بهتری داشت: _همینجا کنار هم بشینیم زیارت‌نامه بخونیم. از کتابخانه میان صحن، کتابی دست گرفت و میان یکی از قالی‌ها تعارف زد تا بنشینم و خودش کنارم روی دو زانو نشست. زینب خودش را سمت من کشید و احساس کردم کمی خسته شده که کمکش کردم روی پایم بخوابد و مهدی با صدایی آهسته قرائت زیارت‌نامه را آغاز کرد. سلام اول را که خواندم، طوری قلبم به لرزه افتاد که یقین کردم امام کاظم و امام جواد (علیهماالسلام) پاسخ سلامم را با مهربانی دادند و از همین احساس، چلچراغ اشکم در هم شکست. با هر دو دست صورتم را پوشانده و نمی‌خواستم مهدی شاهد گریه‌هایم باشد که انگار به اندازۀ تمام این سال‌ها، غصه و مصیبت در دلم بود و حالا در پناه ائمه و در کنار مردی که قول داده بود مردانه کنارم باشد، می‌توانستم بار دلم را زمین بگذارم. از هق‌هق گریه‌هایم، صدای مهدی هم به لرزه افتاده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، به سختی کلمات زیارتنامه را ادا می‌کرد و من فقط از خدا می‌خواستم در عوض روزهای سخت و سیاهی که سپری کرده بودم، دل مهدی را آرام کرده و عشق من را به قلب او هدیه کند. از شدت گریه و لرزش بدنم، زینب سرش را از روی پایم بلند کرد و نمی‌خواستم یک لحظه دل کوچکش بلرزد که بلافاصله در آغوشش کشیدم و با همین لحن گریان و همان آهنگ همیشگی، نامش را زیر گوشش می‌خواندم. زیارتنامه که به آخر رسید، آسمان چشمانم از اینهمه بارش بی‌وقفه، سبک شده و دلم انگار به اندازۀ وسعت این عالم باز شده بود که با چشمانم به روی مهدی خندیدم و قلب او همچنان شکسته بود که با لبخند غمگینی پرسید: _برای منم دعا کردی؟ چشمان خودش هم مثل دو لاله قرمز شده و شاید سینه‌اش سنگین‌تر از این حرف‌ها بود و نمی‌توانست مثل من راحت زار بزند که با لحنی لطیف پاسخ دادم: _فقط برای تو و زینب دعا کردم عزیزم. از قند و نبات آمیخته در کلامم، برای اولین بار چشمانش درخشید و شاید از تهِ دل خندید و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید که هر دو از جا بلند شدیم، دست به سینه رو به حرم سلام دادیم و برای اقامۀ نماز از هم جدا شدیم. بنا بود فردا برای دیدن خانه‌ای که مهدی در بغداد برایم در نظر گرفته بود، دوباره به این شهر بیاییم اما تا آماده شدن خانه فعلاً منزل پدرم بودم که به همراه خانواده تا فلوجه برگشتم و شب از فکر مهدی خوابم نمی‌برد...