میرسد روزی که تو انتخاب اول
و آخر تمـامِ دنیـا خواهی بود
میرسد روزی که هیچ کس بجز
تو هیچ انتخابِ دیگری نمیخواهد.
#امام_زمان
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
میانِمَنوشُما،گَرچِهراهبِسیاراَست . .
اِجازِههَستکِهاَزدورعاشِقِتانباشَم؟ :)
#امام_زمان
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
‹رَفـتِهبودیکِهبیایی . .
چِـقَـدرطـولکِشید؟!(:❤️🩹"›
اَلسَّلامُعَلَیْکَیٰااَبٰاصٰالِحالمَهدی‹عج›
#امام_زمان
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
پارت8
همین که نشستم حرکت کرد و گفت:
- ادرستون رو لطف کنید.
آدرس رو دادم که به سمت مقصد که خونه من باشه حرکت کرد.
تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد وقتی رسوندم از ماشین پیاده شدم و تشکری کردم که اونم سریع گازش رو گرفت و رفت!
با تعجب به رفتنش خیره شدم این چرا همچین کرد؟!
افکار مزاحم رو کنار زدم و کلید انداختم توی در و وارد خونه شدم.
واقعا نمیدونم اگه این خونه هم نداشتم چی میشد اما واقعا همین که سرپناهی دارم خیلی خوبه.
فردا امتحان داشتیم پس باید خوب درس میخوندم.
درسم خیلی خوب بود همه معلما خیلی دوسم دارن و تشویقم میکنن اما همکلاسیام اینطور نیستن و همش ازم دوری میکنن نمیدونم شاید بخاطر اینه که خانواده ای ندارم ازم دوری میکنن!
اما من که برام مهم نیست توی این چند سال با اینکه سن کمی دارم خوب اینو درک کردم که هرکسی بهم اهمیتی نداد مثل خودش رفتار کنم و بهش اهمیت ندم نمیدونم شاید کارم درست نبود که مثل خودشون باهاشون رفتار کنم اما توی شرایطی که من داشتم زیاد برام فرقی نمیکرد که چجوری باهاشون رفتار کنم فقط و فقط درسم برام مهم بود.
تا تعطیلات عید چیزی نمونده بود پس تصمیم گرفتم فردا بعداز مدرسه دنبال کار بگردم تا بتونم بدهیم رو از مدرسه صاف کنم.
دلم واسه خودم میسوخت آخه چرا توی این سن تنها دغدغم باید پیدا کردن کار باشه تا مبادا از مدرسه اخراج بشم یا گشنه بخوابم باز اشکم داشت سرازیر میشد توی این سالها اتفاقات بد زیادی واسم پیش اومده که من با هر اتفاقی حتی کوچک زود اشکم درمیاد.
من کسی نبودم که به این زودیا پا پس بکشم رنج و سختیه زیادی کشیدم و از پا نیفتادم پس الان که تا اینجا اومدم حق ندارم به پشت سرم نگاه کنم و با یاداواری گذشته زندگی رو از اینی که هست واسه خودم سخت تر کنم!
کتابم رو از توی کیفم بیرون اوردم و شروع به درس خوندن کردم.
به خودم که اومدم دیدم داره شب میشه و من هنوز درگیر خوندنم!
همیشه همینطور بود وقتی میومدم سراغ درس خوندن دیگه فقط و فقط با عشق درس میخوندم و متوجه گذر زمان نمیشدم.
گشنم شده بود تمام ظهر هم که داشتم درس میخوندم چیزی نخوردم الان خیلی گشنم بود رفتم سر یخچال اما با دیدن یخچال خالی آهی کشیدم حالا باید چکار میکردم!
نگاهی به روی اپن آشپزخانه انداختم که با دیدن نون چشام برق زد.
یه سیبزمینی برداشتم و خلالی کردم و گذاشتم تا سرخ بشه.
یکدفعه گوشیم زنگ خورد!
گوشی نوکیای قدیمیم رو که با هزار دردسر خریده بودم رو از توی جیبم بیرون آوردم.
شماره ناشناس بود.
با تعجب جواب دادم.
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
پارت9
با تعجب جواب دادم.
- سلام
از صداش میشد فهمید فاطمه هست با خوشحالی گفتم:
- سلام عزیزم، فاطمه خودتی؟
- اره عزیزم، خوبی؟
- ممنون بخوبیت تو خوبی؟ چیشد یادی از ما کردی!
ریز خندید و گفت:
- ممنون منم خوبم، والا زنگ زدم یه خبر خوب بهت بدم اما قبلش باید بهم شیرینی بدی!
اگه فاطمه بود طوری که توی همون زمان کم شناختمش میدونستم تا شیرینی نگیره حرفی نمیزنه پس خندیدم و گفتم:
- باشه عزیزم شیرینیت هم محفوظه، حالا خبرت رو بگو!
- آفرین دختر خوب، خب خبر خوب اینه که برات کار پیدا کردم.
خیلی خوشحال شدم سریع گفتم:
- چه کاریه؟ کجاست؟ حقوقش چقدره؟
فاطمه خندید و گفت:
- آروم تر دختر نفست نگرفت؟!
توی پایگاه بسیج محمد اینا در حوزه خواهران یه نفر رو نیاز دارن منم تورو معرفی کردم حقوقشم به اندازه ای هست که بتونی زندگیت رو باهاش بچرخونی نگران اینم نباش که کسی رو نمیشناسی چون خودمم هستم همه رو باهات آشنا میکنم.
اما..
گفتم:
- اما چی؟! بگو دیگه جون به لبم کردی
- اما باید پوشش کامل داشته باشی باید حجاب کنی
- وای فاطمه من ازپس این کار برنمیام من نه میتونم درست حجاب کنم و نه علاقه ای دارم و از همه مهمتر نمیتونم چادر به اون سنگینی رو سرم کنم.
- منم دوست ندارم به اجبار کار مجبور به انتخاب پوششت بشی دوست دارم اگه زمانی حجاب رو کردی کاملا دلی باشه اما دیدم دنبال کار میگردی و به حقوقش نیاز داری گفتم شاید امتحانش ضرری نداشته باشه.
- اره امتحانش ضرری نداره اما من چادر ندارم بعدشم من توی چادر و روسری اونطور که بسیجیا سرشون میکنن خفه میشم
فاطمه خندید و گفت:
- نگران نباش دختر، بنظرت من تا الان خفه شدم؟!
اونطور که فکر میکنی سخت نیست خیلیم راحته تا سرت نکردی نمیفهمی بعدشم ما انواع مختلف چادر رو داریم که وابسته به سلیقه خودت میتونی انتخاب کنی اصلا بیا بریم پاساژ دوستم یه مغازه چادر فروشی داره.
اما من که پول نداشتم چادر بخرم!
سکوت کردم که فاطمه گفت:
- نگران هزینشم نباش میخوام به عنوان هدیه دوستیمون برات چادر بگیرم.
هروقتم نیاز به پول داشتی به خودم بگو ما دوستیم دیگه، نه؟!
وقتی هم دستت باز شد و پولی دستت اومد میتونی بهم برگردونی هیچ عجله ای هم نیست.
الحق که فاطمه توی دوستی چیزی کم نمیزاشت اون حتی خیلی خوب منو نمیشناسه اما خیلی باهام خوبه و من نمیدونم چطور این مهربونیش رو جبران بکنم.
گفتم:
- ممنون که هستی و کمکم میکنی.
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
پارت10
- ممنون که هستی و کمکم میکنی
خندید و با شیطنت گفت:
- هنوز که کاری نکردم پس زودتر بگو کی وقت داری تا پشیمون نشدم.
مثل خودش خندیدم و گفتم:
- فردا بعداز مدرسه خوبه؟
- ساعت چند تعطیل میشی؟
- فردا قراره فقط برم امتحان بدم و بیام ساعت شش عصر تموم میشم.
- پس با محمد میایم دنبالت!
- باشه پس منتظرتم، خیلی ممنونم
- حتما گلم، خب دیگه کاری نداری؟
- نه عزیزم سلام برسون خداحافظ
- چشم حتما، سلامت باشی خدانگهدارت
از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم سراغ سیبزمینی هایی که نزدیک بود بسوزه
زیر گاز رو خاموش کردم و امشب هم سعی کردم با همین مقدار سیبزمینی سر کنم.
برای فردا خیلی ذوق داشتم آخه خیلی وقت بود خرید نرفته بودم آخه منو چه به خرید پولم کجا بود؟!
حالا بازم خوبه فاطمه رو دارم وگرنه معلوم نبود فردا بعداز مدرسه کار گیر بیارم یا نه، آخه دم عیدی کار گیر نمیاد!
خلاصه با کلی شوق و ذوق واسه فردا چشام رو روی هم گذاشتم و به عالم خواب رفتم.
(صبح روز بعد)
با برخورد نور آفتاب به چشام آروم لای چشمام رو باز کردم و ساعت رو نگاه کردم!
ساعت هشت بود.
تصمیم گرفتم دستی به سر و روی خونه بکشم و برم دوش بگیرم.
بعداز کلی تمیزکاری رفتم حمام، موهام رو باز کردم و کمی سرم رو ماساژ دادم چون موهام رو بالا بسته بودم الان سرم درد گرفته بود ازبس موهام بلنده منم مجبورم همیشه بالا ببندمشون، رفتم زیر دوش و سرحال از حمام بیرون اومدم و بازهم رفتم سراغ درس خوندن و دورهی مطالب خوانده شده.
انقدر خوب خوندم که مطمئن بودم بیست میگیرم.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت سه بود و دو ساعت تا شروع امتحانمون نمونده بود.
گشنم بود اما چیزی نداشتیم که بخورم بخاطر همین سعی میکردم گرسنگیم رو به روی خودم نیارم!
فرم مدرسهام رو تنم کردم و لباسی که فاطمه بهم داده بود رو توی کیفم گذاشتم تا وقتی دیدمش بهش برگردونم.
همه چیز رو آماده کرده بود و خیلی خسته بودم و تا به خودم بیام خوابم برده بود.
نمیدونم بعداز چند ساعت چشام رو باز کردم که دیدم ای وای نیم ساعت بیشتر وقت ندارم که خودم رو به مدرسه برسونم پس با عجله کیفم رو برداشتم و به سمت مدرسه دویدم.
همیشه همین کارم بود آخه کرایه تاکسی گرون بود، نفس زنان به مدرسه رسیدم و دویدم داخل تا به امتحان برسم.
حیاط مدرسه خالی بود که نشون میداد همه سر کلاسن سریع خودم رو به کلاس رسوندم و در زدم و با اجازه معلم وارد شدم.
همه سرشون رو برگه هاشون بود که فهمیدم امتحان شروع شده!
خانم معلم گفت:
- چرا دیر کردی؟ ده دقیقه از امتحان گذشته بدو بیا برگه امتحانیت رو بگیر و شروع کن تا عقب نیافتادی!
رفتم جلو و برگه رو ازش گرفتم و گفتم:
- دیگه تکرار نمیشه، چشم ممنونم
سری تکون داد منم رفتم نشستم و به سوالات نگاهی انداختم خیلی آسون بود.
سریع همه رو حل کردم شاید بیست دقیقه شایدم کمتر اما بیشتر طول نکشید برگه رو تحویل دادم و از جلوی چشمای متعجب معلم بیرون رفتم!
خب تعجبم داشت آخه ده دقیقه دیر تر رسیدم اما زودتر از همه اومدم بیرون و از همه مهمتر مطمئنم بیست میگیرم.
چنان با افتخار توی حیاط مدرسه قدم میزدم که هرکی نگاهم میکرد میگفت انگاری مدال طلای المپیک گرفته.
توی دلم به خودم و حرکات بچهگانم خندیدم.
داشتم راهم رو میرفتم که دستی از پشت چشام رو گرفت!
با تعجب برگشتم و فاطمه رو دیدم با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:
- چقدر زود اومدی!؟
با حالت خاصی گفت:
- اخه خیلی دلم برات تنگ شده بود واسه همین زودتر اومدم.
گفتم:
- الهی بگردم بچم دلش تنگ شده
فاطمه زد زیر خنده و گفت:
- کی به کی میگه بچه؟! تو خودت بچهای کوچولو!
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت11
فاطمه خندید و گفت:
- کی به کی میگه بچه تو خودت بچه ای کوچولو!
- بنظرم بحث کردن با تو فایده نداره، بچه هم خودتی
فاطمه بازم خندید و گفت:
- قهر نکن خانوم کوچولو باشه، بیا بریم تا دیر نشده
- باشه بریم
باهم به سمت ماشین آقا محمد رفتیم فاطمه جلو نشست منم سلامی کردم و عقب نشستم اونم به سر تکون دادن اکتفا کرد و حرکت کرد!
واقعا دلیل این حجم از خشک بودنش رو نمیفهمم؟!
با صدای فاطمه افکار مزاحم رو کنار گذاشتم:
- نیلا امتحان رو چکار کردی؟ خوب بود؟
با ذوق مثل دختر بچه های کلاس اولی گفتم:
- وای اره عالی بود مطمئنم بیست میگیرم دیروز خیلی خوب درس خوندنم اما با اینکه دیر هم رسیدم و ده دقیقه از امتحان گذشته بود زودتر از همه امتحان رو تموم کردم و بیرون اومدم.
فاطمه به ذوق بچگانهام خندید و گفت:
- من میگم بچه ای بعد تو قهر میکنی!
سنگین باش دخترم
- چشم مادرم
چشم رو جوری کشیدم که فاطمه خندش گرفت حتی محمد هم دیدیم که گوشه لبش کش اومده بود اما سعی میکرد خودش رو کنترل کنه!
فاطمه خندش رو کنترل کرد و گفت:
- محمد همینجا نگهدار.
محمد نگه داشت و ما پیاده شدیم.
نگاهی به پاساژ رو به روم انداختم چقدر باکلاس و شیک بود!
اگه به خودم بود مطمئنم حتی تا بیست سالگیم هم همچین جایی نمیومدم یا شایدم از کنارش هم رد نمیشدم.
به افکارم لبخندی زدم و از عالم هپروت بیرون اومدم..!
فاطمه با محمد خداحافظی کرد و گفت:
- اگه تا دوساعت دیگه نتونستی بیای دنبالمون تاکسی میگیریم میایم.
محمد با جدیت گفت:
- نه خودم میام دنبالتون وقتی کارتون تموم شد بیاید همینجا باهام تماس بگیر خودم رو میرسونم.
فاطمه گفت:
- اما تو الان میخوای بری پایگاه معلوم نیست کی برگردی!
محمد بازم مثل قبل با جدیت کامل گفت:
- فاطمه جان گفتم میام یعنی میام دیگه!
فاطمه هم دیگه اصراری نکرد و گفت:
- چشم آقا
محمد خندید و رفت!
تعجب کرده بودم آخه مگه اونم میخندید؟
چه چال گونه ای هم داشت!
حالا چی میشد همیشه میخندید و ما هرروز خندش رو میدیدیم؟!
با تکون دادن دستی جلوی چشمم به خودم اومدم و سری تکون دادم.
فاطمه گفت:
- کجایی دختر یک ساعته دارم صدات میزنما
گفتم:
- ببخشید
فاطمه چیزی نگفت و دستم رو گرفت و باهم از خیابون رو به روی پاساژ رد شدیم.
با دیدن چیزی که رو به روم بود چشام برقی زد!
فاطمه با دیدنم خندش گرفته بود و گفت:
- پله برقی دوست داری؟!
خندیدم و سری تکون دادم که دستم رو گرفت و به سمت پله برقی رفتیم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت12
از پله برقی گذشتیم و به سمت یکی از چادر فروشی ها رفتیم.
برام خیلی جالب بود این ساختمون کلا سه طبقه بزرگ بود که هر طبقه چیزی های متفاوتی میفروخت طبقه دوم کلا لوازم حجابی بود انقدر تنوع زیاد بود که دلم میخواست همه رو داشته باشم.
فاطمه وارد چادر فروشیه دوستش شد منم مثل بچه ها دستش رو گرفته بودم به دنبالش میرفتم خودم خندم گرفته بود هرکی مارو میدید فکر میکرد مادر و دختریم البته من زیادم بچه نمیزدما اما با این فرم مدرسه دیگه قطعا سنم خیلی اومده بود پایین فاطمه هم با اون چادر و حجابش مثل مادرم!
به تصوارتم لبخندی زدم و با صدای احوال پرسی فاطمه و دوستش به خودم اومدم و سلام دادم.
دوست فاطمه گفت:
- معرفی نمیکنی فاطمه؟!
فاطمه هم با مهربونی گفت:
- ایشون دوست بنده نیلا خانوم هستن
دوستش لبخندی زد و دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
- خوشبختم نیلا جان منم حلما هستم دوست فاطمه خانوم
منم دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم:
- همچنین عزیزم منم از اشناییت خوشبختم حلما جان
بعد دوباره روش و کرد سمت فاطمه و گفت:
- چخبر؟ چیشد بعداز مدت ها سری به ما زدی!
فاطمه خندید و گفت:
- خبر که سلامتی بعدشم مگه ما دیشب تو مسجد همو ندیدیم!
بعد دوستش که الان فهمیدم اسمش حلماست با حالت بامزه ای با دستش سرش رو خاروند و گفت:
- خب حالا نمیشه جلو دوست جدیدمون آبرو داری کنی و ضایعمون نکنی!
فاطمه خندید و گفت گفت:
- تو که منو میشناسی
حلما هم خندید و گفت:
- بله بله کیه که شمارو نشناسه!
بعدش ماهم زدن زیر خنده البته نه با صدای بلند خیلی محجوب و باحیا از خندشون منم خندم گرفته بود با لبخند تماشاشون میکردم این دختر چقدر خنده رو و مهربون بود!
تا همه رو مثل خودش نکنه دست بردار نیست!
حلما گفت:
- جانم درخدمتم؟! مطمئنم فقط برای احوالپرسی نیومدی
فاطمه گفت:
- اره، داشت دادم میرفتا! اومدیم اینجا تا برای نیلا چادر بخریم.
حلما با لبخند سمت من برگشت و گفت:
- چه عالی مطمئنم تو چادر از این که هستی هنوز خوشگل تر و معصوم تر میشی.
فاطمه گفت:
- حلما جان نیلا تا حالا چادر سرش نکرده و نمیتونه چادرای سنگین و روی سرش تحمل کنه بخاطر همین یه چادر ساده و سبک و در عین حال شیک میخوایم.
حلما کمی فکر کرد و گفت:
- برای نیلا بهترین گزینه چادر دانشجویی هستش از لحاظ مدل، مثل چادر ساده هستش با این تفاوت که شکافهایی در دو طرف آن برای بیرون آوردن دست به منظور حمل کیف، وسایل و... و کنترل بیشتر تهیه شده هست. مدل دانشجویی برای فعالیتهای روزمره مناسب تر است.
فاطمه با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت:
- عالیه، یکیشون رو بده تا نیلا پرو کنه راستی ما یه روسری قواره دار هم میخوایم.
حلما گفت:
- بله حتما فقط اینکه ما اینجا بیشتر چادر داریم روسری هامون ساده هستن اما رنگ بندی زیادی دارن.
فاطمه لبخند محجوبی زد و گفت:
- زیبایی در سادگیست، بعدشم نیلا هرچی سرش کنه بهش میاد من خیلی مشتاقم توی چادر ببینمش، قربونت دستت بیزحمت یکی از همون روسری هایی که گفتی بیار رنگ آبی اسمونیش بنظرم خیلی به نیلا میاد با چشماش ست میشه .
حلما رفت و از توی قفسه ها چادر و روسری آورد و گذاشت روی میز و با فاطمه منو به سمت اتاق پرو همراهی کردن منم این وسط هنگ کرده بودم و فقط نظاره گر بودم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت13
به خودم اومدم که دیدم توی اتاق پرو ایستادم!
در آینهی پرو به خودم نگاه کردم و شالم رو درآوردم.
چشمانی آبی همرنگ آسمان با مژه های فر و پرپشت که چشمام رو زیبا تر میکرد
دماغی عروسکی داشتم که هرکس ارزوش رو داشت به همراه لب هایی هماهنگ با چهره ام که همیشه هم سرخ بود بدون رژ!
موهامم که کلا بور بود و بلند درکل زیباییای داشتم که خیلیا حسرتش رو میخورن.
روسری رو روی سرم گذاشتم و جوری که فاطمه بهم یاد داده بود روسری رو سر کردم بهم میومد خیلی زیبا تر شده بودم.
چادر روهم سرم کردم و در آینه به خودم نگاهی انداختم.
فاطمه راست میگفت چادر سر کردن سخت نیست الان روی سرم سنگینی نمیکرد خیلیم سبک بود خیلی باهاش راحت بودم خیلیم دوستش داشتم.
با لبخند در اتاق پرو رو باز کردم و بیرون اومدم.
نگاه فاطمه و حلما روی من نشست از نگاه خیره شون معذب شده داشتم از خجالت آب میشدم حالا خوبه پسر نیستن و اینجور نگاه میکنن.
از فکرم خندم گرفت و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که با این کار فاطمه و حلما به خودشون اومدن.
فاطمه گفت:
- حیف پسر نیستم وگرنه خودم میگرفتمت!
ابرویی بالا انداختم و باخنده گفتم:
- حالا نه اینکه منم ترشیدم که به تو جواب بله بدم.
فاطمه با حالت بامزه ای گفت:
- خیلیم دلت بخواد مگه من چمه!
منو و حلما خندیدم که حلما بجای من گفت:
- تو چت نیست!
و باز هم زد زیر خنده!
با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- چطور شدم؟ بهم میاد؟
حلما گفت:
- بهتر از این نمیشه یه تکه ماه شدی عزیزم
در جوابش لبخندی زدم و به فاطمه نگاه کردم که گفت:
- خوشگل بودی خوشگل تر شدی
حالا بیا بریم یک مانتو شیک و یک ساق دست همرنگ روسریت بگیرم و بریم خونه تا دیر نشده.
پول چادر رو فاطمه حساب کرد و وقتی گفت که به عنوان هدیه دوستیمون داره برام خرید میکنه حلما هم پول روسری رو نگرفت و گفت این هدیه هم از طرف من!
بعداز تشکر از حلما خداحافظی کردیم و به سمت لباس فروشی رفتیم و اونجا هم خرید کردیم و اومدیم بیرون که فاطمه به محمد زنگ زد که بیاد دنبالمون و جای قبلیمون ایستادیم تا بیاد.
رو به فاطمه گفتم:
- بابت امروز خیلی ممنونم تو خیلی خوبی کاشکی زودتر باهات آشنا شده بودم و زودتر معنی زندگی رو میفهمیدم راستش من بعداز فوت پدر و مادرم اصلا نخندیدم تا وقتی با تو آشنا شدم و از اون موقع فقط دارم میخندم اونم خندهی واقعی تا حالا با هیچکس انقدر احساس راحتی نکردم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت14
فاطمه با لبخند بهم خیره بود و قشنگ حرفام رو گوش میداد با اتمام صحبتام منو در آغوشش کشید و دستش رو نوازش وار روی کمرم بالا و پایین میکرد
گفت:
- خیلی خوشحالم از اینکه تونستم لبخند به لبت بیارم میدونی منم خیلی تورو دوست دارم مثل خواهر نداشتم میمونی
اون روز بعداز اینکه رفتی مامانم همه چی رو راجبت بهم گفت میخوام بگم یک سری اتفاقات دست ما نیست، برامون رقم میخوره، برامون پیش میاد...
نه فقط اینا بلکه همهی اتفاقاتی که برات پیش اومده ممکنه برای هر کدوم از ما پیش بیاد.
تو نباید وسط اون همه سختی خدا رو کنار میزدی!
البته تو بچه بودی و چیزی نمیدونستی اما مطمئنم خدا با این حال خیلی دوستت داره اون روز که محمد تونست نجاتت بده و... اینا همش نشونه هست.
میخوام بهت بگم اگه خدا رو نداشتی تا اینجا دووم نمیآوردی خدا خیلی دوستت داره نیلا!
دلم میخواد دوباره نماز رو شروع کنی و باهاش صحبت کنی خدا خیلی مهربونه نیلا
با هر کلمه ای که فاطمه میگفت اشک میریختم!
چقدر این دختر برام حکم راهنما به سمت سعادت و فرشتهی نجات رو داشت!
فاطمه از منو از خودش جدا کرد و گفت:
- نبینم اشکاتو رفیق!
و بعدش با دست اشکامو پاک کرد و باز با حالت بامزه ای که من خندم بگیره گفت:
- گریه نکن زار زار میبرمت بازار میفروشمت صد هزار
نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه و زدم زیر خنده!
قیافش وقتی اینا رو میگفت دیدنی بود دقیقا مثل مامانایی که میخوان بچه شون رو آروم کنن!
- آفرین همیشه بخند، مگه نشنیدی که میگن خنده بر هر درد بی درمان دواست
سری تکون دادم که همزمان ماشینی جلومون ایستاد.
وقتی دیدیم محمده از جا بلند شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
فاطمه طبق معمول جلو نشست و منم عقب!
همین که نشستم سلام دادم با لبخندی که ازش بعید بود جوابم رو داد!
فاطمه گفت:
- سلام خسته نباشی برادر
- درمونده نباشی خواهرم
به رابطه خواهر و برادریشون حسودیم میشد کاشکی منم برادر داشتم!
سنگینی نگاهی رو به خودم حس کردم که دیدم محمد داره از اینه روبهروی ماشین نگاهم میکنه.
معذب شدم و سرم رو زمین انداختم که به خودش اومد و نگاه از من گرفت.
بعدش دیدم فاطمه سرش رو نزدیک محمد کرد و در گوشش نمیدونم چی گفت که محمد خندید و بازم چال لپش نمایان شد.
اخ که چه چال لپ قشنگی داشت!
تا به خودم بیام دیدم به خونمون رسیدم خواستم پیاده بشم که فاطمه گفت:
- نیلا فردا صبح ساعت هشت میام دنبالت آماده باشیا
- باشه عزیزم، سلام برسون خدانگهدار
خداحافظی کردن و رفتن و باز هم من بودم و خدای خودم!
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn