سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند. با چایی شیرین یا ...
حرفش را کور کردم. اگه نیست، میرم اتاقم ...
از جایم بلند شدم که خواست بمانم.
حاج خانووم ...
بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید ... و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم و یه استکان چایی با طعم خدا ...
چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد.
آن را روی میز گذاشت و درست مثلِ روز قبل، شیرینش کرد. لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست. خب ...
یاعلی ...
بفرمایید ...
پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود..؟؟ خوردم ... تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا.
کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت ...
صدایش بلند شد: پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانی و نگرانی هایِ بی حدش ...
خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین ... امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟؟ باز هم درد دارین؟؟
درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود ...
اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود ... نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال ...
آماده شدم. پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم.
هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. باورم نمی شد که زندانیش باشم ...
در طول مسیر مثلِ همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد. سارا خانووم ...
ایستادم. من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته ...
تا پایِ جوونمم سر قولم هستم ... نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زدهام دید که خواست آرامم کند ...
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند ... منتظرِ صدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم میلرزید. حسام مقابلم ایستاد. نوبت شما ... حالتون خوب نیست؟
با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم.
دو مرد دعوایشان بالا گرفت.. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم ...
حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند.
آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد ... صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم می دوید ...
ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید ...
ادامه دارد ...
✍#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫
وقتی که شب میشه
یه دنیا خاطره
یه دنیا خیال
میاد تو دل آدم
اما تو خیالت راحته که خدا بیداره..
✨🌜🌟🌛✨
آرزو میکنم امشب
دلتون آروم باشه
و رویاهاتون شیرین...
✨شبتون بخیر ✨
📚@ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣
❣ #سلام_پدر_مهربانم ❣
❣ #سلام_آقای_من ❣
دیروز ڪربلا و غم غربت حسین ع
امروز یڪ جهان و غم غربت شما
دیروز بے وفایے و حالا بہ لطف ما
تمدید مے شود ز گنـہ غیبت شمـا😔
#یا_قدیم_الاحسان_بحق_الحسین_ع
تعجیل در ظهور و سلامتی مولا عج پنج #صلوات
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای(مدظله العالی):
اگر امروز این ملت، عزت و اقتدار
و امنیتی دارد و اگر دانشگاه و کارخانه و دولت و دستگاهها این
فرصت را دارند که به کارهای روزمره معمولی خودشان برسند،
به برکت همین🌹🍃جنازه های از راه رسیده است🍃🌹
هر کسی در این کشور زندگی می کند، باید خودش را مدیون شهدای عزیز بداند.🌹
این کاروانی که می آید، جزئی
از این مجموعه عظیم شهداست.
همه وظیفه داریم به
اینها احترام کنیم.🌹
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
🌹🕊🍃✨
🕊✨
🍃
#پنجشنبههای_دلتنگی
🔻 #ذکر_انتظار ....🔻
▫️من ذکر انتظار به تسبیح گرفتهام ...
▫️زنجیر پلاک تو نخ تسبیح من است ؛
▫️وصل میکند دانهای از انتظار را به دانهای دیگر.....
#امروز روز لباس های خاکی
⇜روز قبرهای خالی🌷
⇜روز مزارهای بی #مادر
⇜و روز مادر #بی_مزار است😔
♦️ #امروز روز تشییع 150 شهیدی🌷 است که نمیدانیم #مادرانشان کجا منتظرشان هستند😔
♦️امروز روز #انتظار 150 مادری است که هنوز چشم به راهند #کاش_برگردی
کاش همه کبوترها🕊 برگردند...
#امروز هوای شهر را #باشهدا عوض کردیم
#زکوچه_هاست_که_بوی_شهید_می_اید🕊🌷
#مادران_منتظر
#یاد_کنیم_شهدا_را_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺ_و_آل_محمدﷺ_و_عجل_فرجهم
@ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_پنج
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد ... دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد: پالتو رو در بیار..
وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد.
لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن ... اینجا امن نیست سریع خارج شین ... صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهرهای مبدل و محجبه ...
چادر ... غریب ترین پوششی که میشناختم ... حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهرهاش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظر میرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم می کرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد ...
کاش به او اعتماد نمیکردم.
سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهندهی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم ...
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
دستانِ یخ زدهام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.
ناخودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویایی ام کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبورد بیرون کشید. بگیرش ... بزن به چشمت و رو صندلی دراز بکش ...
یک چشم بندِ مشکی.
اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم آنقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم ...
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل داد.
چند متر گام برداشتن ... بالا رفتن از سه پله ... ایستادن.. باز شدن در ...
حسِ هجومی از هوایِ گرم ... دوباره چند قدم ... و نشستن روی یک صندلی...
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت می کرد. چند بار پلک زدم ...
تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد ...
لبخند زد با همان چشمانِ مهربان
خوش اومدی سارا جان ...
نفسِ راحتی کشیدم ...
بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد ...
اما حالا ...
این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر می شد ...
بی وقفه چشم چرخاندم ...
دانیال ... پس دانیال کو؟؟
رو به رویم زانو زد. صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره ...
لحنش عجیب بود ... چشمانم را ریز کردم. منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟
خندید. چقدر عجولی تو دختر ... کم کم همه چیز رو میفهمی.
روی صورتم چشم چرخاند.
صدایش کمی نرم شد.
از اتفاقی که واست افتاده متاسفم ... چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی ... تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده ... واقعا حیف شد ...
سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی ... اما لجباز و یه دنده ...
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد: و احمق ...
لحن هر دو ترسناک بود ...
این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت.
صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن ...
چرا گفتی با ماشین بزنن بهش ...
اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود ...
صوفی در موردِ حسام حرف می زد؟؟
باورم نمی شد ...
یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج آنقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام ... او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟
گیج و مبهم، پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم.
عثمان دست صوفی را جدا کرد. هووووی.. چه خبرته رَم میکنی..؟؟ انگار یادت رفته اینجا من رئیسم..
محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی ...
پس نمی خواد بهم بگی چی درسته ... چی غلط ... انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین ... بعدشم خودش پرید تو خیابون ...
منم از موقعیت استفاده کردم ... الانم زندست..
پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه ...
صوفی به سمتم آمد.
تو پالتوش یه ردیاب بود ...
اونو خوب چک کردین؟؟ با تایید عثمان، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد ... درد نفسم را تنگ کرده بود.
با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم: احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده می خوام ...
درباره ی چه کسی حرف می زد؟
کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام ...
غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید ...
اینان از کفتار هم بدتر بودند ...
عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد. من کارمو بلدم ... اینجام نیومدیم واسه تفریح ...
منم نمی تونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن ...
پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ ... خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت ...
باورم نمیشد آن عثمانِ مظلوم و مهربان تا این حد وحشی باشد ...
صوفی در چشمانم زل زد: دعا کن دانیال کله خری نکنه ...
در را با ضرب بست.
حالا من بودم و حسامی که می دونستم، حداقل دیگر دشمن نیست ...
#ادامه_دارد
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
💢 #فضيلت_روز_جمعه
❤️ #پيامبر خدا صلى الله عليه و آله
👌روز جمعه، سرور روزهاست.
👌در اين روز، خداوند، خوبىها را دو چندان مىكند
👌و بدىها و گناهان را مىزُدايد
👌و درجات را بالا مىبرد
👐 و دعاها را مستجاب مىكند
👈 و رنج و اندوهها را برطرف مىسازد
👈 و حاجتهاى بزرگ را برآورده مىسازد.
👈 اين روز، روزِ افزونى و فراوانى است.
👈 در اين روز، خداوند، بسيارى را از آتش مىرهانَد و آزاد مىكند.
⬅️ احَدى از مردم در اين روز دعا نكند،
❌به شرط آن كه حق و حرمت آن را بشناسد،❌مگر آن كه بر عهده خداوند عز و جل است كه او را از رَهيدگان و آزادشدگان از آتش، قرار دهد.
📗 نهج الدعا/ج۲/ص۲۸۷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
@ReyhanatoRasoul97🌸
🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘
#فرهنگ✨#انتظار✨ایننیست! ببخشمولاجان...😭
این جمعه نیا وزیرمان می آید
آن جمعه نیا سفیرمان می آید
داریم حساب میکنیم آقاجان
باآمدنت چه گیرمان میآید
هم چاه سر راه تو ماها بکنيم
هم از غم هجران تو هی دم بزنیم
این نامهچندم است شمامیخوانید
داریم رکورد کوفه رامیشکنیم
نه شرم وحیا نه عار داریم از تو
اما گله بیشمار داریم از تو
ما منتظر تو نیستیم آقا جان
تنها همه انتظار داریم از تو
از شنبه درون خود تلنبار شدیم
تا آخر پنجشنبه تکرار شدیم
خیر سرمان منتظر دیداریم
جمعه شده ظهر جمعه بیدار شدیم
هر چند که بیمار تو هستیم همه
دیوانه و شیدای تو هستیم همه
بین خودمان بماند آقا عمریست
انگار طلبکار تو هستیم همه
چندیست دلم به کوچه عقل زده است
دیوانه چه داند که چه خوب و چه بد است
عشق تو به غیر درد سر نیست ولی
قربان سری که درد کردن بلد است
#خداکندکهبفهیمیمچقدرنیازتداریموچگونهبایدمنتظرباشیم...
#تعجیلدرفرجشصلوات...✨
#اللهمعجللولیکالفرج...🌹
🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘
@ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽🕊
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_شش
درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار ...
مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید می ماند.
با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریاد کردم در گوشش. حسام ... حسااااام ... نفسم حبس شد ...
چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بی رمقی را در مردک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد. نه ... نخواب ...
خواهش میکنم حسام ...
من میترسم ...
لبخند زد ...
از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش ... خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم می کرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. اینجا چه خبره ... دانیال کجاست؟
و در جواب، باز هم فقط لبخند زد ...
چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم ...
ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم ...
به معده ام چنگ می زدم و دندان به دندان ساییده، ناله می کردم.
می دانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشأت می گیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود.
حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد ...
صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود. طاقت بیار ...
همه چیز تموم میشه ...
من هنوز سر قولم هستم ... نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته ...
فریاد زدم. بگو.. بگو تو کی هستی؟؟ این عوضیا با دانیال چه کار دارن؟؟ برادرم کجاست..؟
لبش را به گوشم نزدیک کرد و صدایی که به زور شنیدم. اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن ...
منظورش را نفهمیدم ... یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند؟؟ دلیلش چه بود؟
جیغ زدم. درد.. درد دارم ...
دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا..
چرا دست از سرمون برنمی دارید ... برادر من کجاست؟؟ اصلا زنده ست؟؟
صدایِ بی حال حسام را شنیدم. آرووم باش ... همه چی درست میشه ...
دیگر نمیدانستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفیِ ؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟؟
تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود ...
صوفیِ مظلوم، ظالم..
عثمانِ مهربان، حیوان..
و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه..
صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد.. با موجی کم جان، قرآن میخواند ...
نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را می یافت..
دردم از بین نرفت اما کم شد.. آنقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد.
عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. ببین بچه ..
ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم ... مثلِ آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟؟
حسام خندید. شما رو هم پیچونده؟؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده؟؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمی دونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه..
عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست.. انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد باید باور کنم که اسم اون رابطو نمی دونی؟؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال.. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی.. اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه..
چرخی به دورم زد.. باورم نمی شد این همان عثمانِ مهربان باشد..
دو زانو روبه رویِ حسام نشست. اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رواز مرز خارج میکنم و آنقدر شکنجهاش میکنم تا دانیال خودشو برسونه.. می دونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره.. خب.. نظرت چیه؟؟
قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمی داد که ماجرا از چه قرار است؟
حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد.
فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟؟ شهرِ هِرته؟؟
آنها از کدام سازمان حرف می زدند؟؟ جریان رابط چه بود؟؟
صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد ...
گلویش را فشار داد و جملاتی را از بین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرده. با ما بازی نکن.. ما می دونیم شما خانواده ی دانیالو آوردین ایران؟ من اون دانیالِ آشغالو میخوام.. خوده خودشو ...
و باز حسام خندید. کجایِ کارین ابلها.. اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد ... خانوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم ...
به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن ...
با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟
باورش از هر دروغی دشوارتر بود ...
با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد ...
مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند.. و حسام هم یکی از آنها..
ادامه دارد …
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97