eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
98 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
562 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خالق و معبود و مدبّر امور همگان خداست. این مساله خیلی مهمی است که اگر چنانچه خالق و معبود یکی شد، ناگزیر انسان ها در یک طبقه و یک ترازند و اختلاف طبقاتی معنا ندارد. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دوازدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
اسلام آمد اعلان کرد که همه انسان ها از یک اصل و از یک منشأ و از یک ریشه اند. همه انسان ها لایق اوج و پرواز به سوی تکامل بی نهایت اند. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دوازدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
قابل توجه عزیزانی که برای اردو ثبت نام نموده اند: 1_ وسایل شخصی: قاشق چنگال بشقاب و لیوان به همراه داشته باشید. چنانچه مایلید زیرانداز شخصی نیز همراه داشته باشید. 2_پذیرایی از عزیزان شامل ناهار و بستنی میباشد. خواهرانی که صبحانه نخورده اند و یا مایلند از سایر تنقلات استفاده کنند، برای خودشان تدارک ببینند. 3_ ساعت حرکت اتوبوس راس ساعت 7:30 دقیقه صبح دوشنبه 4/31 میباشد. ومکان حرکت میدان امام حسین(فلکه جهاد) باتوجه به ممنوعیت ورود اتوبوس به فضای شهری و توقف طولانی مدت رأس ساعت 7:15 در مکان حضور داشته باشید. مسئولیت هر گونه تاخیر به عهده خودتان است چون امکان توقف طولانی مدت اتوبوس وجود ندارد. @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم. استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود. در مجلس چشم چرخاندم.. حسام متین و موقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و می‌خندید.. پروین و فاطمه خانم پچ پچ می‌کردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز.. امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟؟ بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم.. هر چه بیشتر می‌گذشت، تشنج اعصابم زیادتر می شد. این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد. و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری می کرد. اینجا چه میخواست؟؟ آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟؟ عصبی انگشتانم را فشار می‌دادم و اصلا چرا باید در جمعشان می نشستم؟؟ از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی.. و من با عذر خواهی، عازمِ اتاق شدم. این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمی‌فهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک می کرد. رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم. بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود. دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم.. اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودم و خواستنم کردم که هنوزم پر می‌کشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش.. ناگهان چند ضربه به در خورد. مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم. نمی‌دانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت.. جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید.. چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های بی مزه اش گل کرده بود. کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه می شد. وقتی دیدم نه داخل می‌شود و نه دست از کوبیدن به درب برمی دارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، در را باز کردم. ( چته روانی.. جایی که اون دوستِ ….) زبانم در دهان باز خشکید. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند. ( میفرمودین.. می‌شنوم.. داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ …. دوست؟؟؟؟؟؟ دوستِ چی؟؟؟) آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه می کرد؟؟ انگار قرار نبود که راحتم بگذارد این حسامِ امیر مهدی نام.. نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ می شدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین (با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟ ) سرش پایین بود ( با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم.. بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. ) خوب بلد بود زبان بازی کند ( چیکار داری؟؟ ) چشمانش را بست ( خواهش می‌کنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتون رو نمی گیرم.. فقط چند کلمه حرف..) مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج می کرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت. خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش.. راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ ( کلید اتاقمو چیکار کردی؟؟ ) گوشه ابرویش را خاراند ( پیش منه.. ) ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم ( پسش بده.. ) لبهایِ متبسمش را در هم تنید ( جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..) این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟ وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنید، لبخندش کش آمد ( قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..) داشت یادآوری می کرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد ( باشه.. باشه.. حرف بزنیم؟؟) این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ ( حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر… ) کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت. دستی به محاسنش کشید و مکث کرد ( اگه واسه خاستگاری باشه.. نه.. خواهرِ، دانیال.. ) چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟ از کدام خواستگاری حرف می زند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمی‌دانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد (وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانه است.. و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمی کنید.. دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه.. به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودم و اعتقاداتم فکر می‌کنم و نمی تونستم هر روز یه شاخه گل بگیرم دستم و با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانوم از تو خوشش نمیاد.. و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم می‌کردم.. ولی نمیشد.. تا اینکه دیشب مامان اومد اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد.. اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..) دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِم معما شد (چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟؟) پنجه هایش را در هم گره زد ( خب شاید حرفایی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم.. مادر میگن، (چند شبِ پیش پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.) مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست.. و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد.. .. @ReyhanatoRasoul97
فردا دوشنبه 4/31 به علت برگزاری اردو جلسه هفتگی هیئت برگزار نمی شود. @ReyhanatoRasoul97
فردا دوشنبه 4/31 به علت برگزاری اردو جلسه هفتگی هیئت برگزار نمی شود. @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا