eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
99 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
559 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_آقا #سلامت_می_دهم_هر_روز دیده را فایده آن است که دلبر بیند وَر نَبیند چه بُوَد فایده بینایی را 🌹🌹🌹🌹🌹 #دلتنگ_مولا #اللّهُمَّ_عَجِّل_لوَلیِّکَ_الفَرَج @ReyhanatoRasoul97
#هیئات را #اداری نکنید! کار هیئت این است که مردم با عشق و شور و اشک به طرف مجلس امام حسین بیایند. @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عقیده ی توحید دارای دو نوع سازندگی است؛ سازندگی جامعه و سازندگی فرد. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_سیزدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
انسان گرویده به توحید، از ویژگی های مهمّی برخوردار است، از جمله امید بی پایان، شور و تلاش خستگی ناپذیر، آسیب ناپذیری از ترس و طمع، وسعت دید و نظر، جهت گیری درست و مشخص. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_سیزدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمی‌گذشت. پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن. مدام حسرت می‌خوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا.. به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق می‌کاشت.. این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت می کرد با ابلیس.. اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی.. علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی می کرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن. بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند. اصلا مگر می‌شود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟ و چیزی که در این بین سوال می شد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی می‌خواندم و تعجب، آفت می شد در جانم. مگر می شد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟ مگر می شد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟ اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟ دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف می کند و پنجه مشت.. علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد. اگر حرامزاده ایی هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود. من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم. در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردند در مقابل حیوان صفتانِ داعشی. در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش.. این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت… روزها می دویید و کام عمرم ملس می شد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس می‌کردم.. حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمد و چشمه ایی جدید از محبتش را ارزانی ام می داشت. و صبورانه، صبر به خرج می داد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم. هربار که بی قراریم را می دید، صوتِ قرآنش را مسکنی می کرد بر بی تابیم.. و من قطره می شدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر می دهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم. ( مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا..) مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را. تا اینکه به ایام محرم نزدیک می شدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا می‌پیچید. حالا من هم شیعه بودم اما مریدی که غریبی می کرد و گنگ، تماشا.. گاهی پای تلوزیون می‌نشستم و به پیاده روی مردم خیره می شدم. اینها به کجا می‌رفتند.. ؟؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع می شد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق..
امیر مهدی و دانیال گوشه ای از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز می‌کردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ می‌کنم، محضِ مردن. تلوزیون مستندی از پیاده روی میلیونی به سویِ کربلا را پخش می کرد. به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد. چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟ یعنی می تونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟؟ با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم. در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم. عکسها هواییت می کرد. این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟ چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد. لبخند زد و کنارم نشست. ( خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا…) لب تاپ را به سمتش چرخاندم (اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟) نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد. (دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی؟) ساده لوحانه و عجول پرسیدم ( خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم..) لبخند زد ( والا ارباب خودش باید بطلبه.. نطلبه تا خودِ مرزم بری، بَرِت می‌گردونن.. واسه خودمم پیش اومده..) با تعجب نگاهش کردم ( واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا می گیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟) با انگشت ضربه ایی به بینی ام زد ( صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه.. به این راحتیا نمیشه صرفش کرد.. نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شد و اجازه ندادن که برم کربلا.. تا آقا امام حسین زیرِ نامه اتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش..) چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمی شدم. او از دعوتی ماورایی حرف می زد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود. دستی به محاسنش کشید ( اما ظاهرا آقا طلبیده..) از چه حرف می زد؟؟ با چشمانی پر سوال خیره اش شدم.. انگار جملاتش را مزه مزه می کرد تا خوب بیانشان کند. تعلل اش نگرانم کرد. منظورش را پرسیدم و او دستانم را درمشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد (راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت..) دنیا بر سرم آوار شد. آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم. اخم هایم را در هم کشیدم . با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد ( اینجوری اصلا خوشگل نمیشینا..) و نرم و مهربان ادامه داد ( من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی.. چند روز دیگه باید برم عراق.. تامین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های سپاهه… از سراسرِ دنیا زائر میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه.. باید امنیتِ حریم امام حسین رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره.. منم امسال طلبیده شدم.. باید برم..) عصبی و پر تشویش بودم. عراق؟؟ امنیت؟؟ در چند قدمیِ داعشیان؟؟ ناخودآگاه جواب دادم( منم میام.. منم با خودت ببر..) عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود وقتی سر سپرده شد، جان بر کف می‌گیرد.. حسام دل داده بود یا سر؟؟ .. @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️يَا رَحْمَانُ ؛ يَا كَرِيمُ ؛ يَا مَالِكُ ... خسته نمی شود ... آنکه دلش را به خدا سپرد ... دلبر بی منت ؛ خدا ... دلجوی با جُود و صفا ؛ دل آرا ؛ خدا ... دلچسب ؛ خدا ... خدا ؛ و فقط خدا ...♥️✨ قرار همیشگیمان زمان: دوشنبه 98/5/7 ساعت 16 مکان: خیابان ملت، روبه روی مسجد جامع، طبقه دوم با سخنرانی حاج آقا صفی و مداحی برادر رفیعی منتظر حضور سبزتان هستیم☺️ @Reyhanatorasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_مولای_مهربانی_ها #سلام_آقا_جانم هر صبح از درون دلم می‌کنی طلوع صبحت بخیر پادشه شعرهای من 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #اللّهم_عَجِّل_لِولیِّک_الفَرَج @ReyhanatoRasoul97
با آب طلا نام حسین قاب ڪنید با نام حسین یادی از آب ڪنید خواهید ڪه سر بلند و جاوید شوید تا آخر عمر تڪیہ بہ ارباب ڪنید #السلام‌علیک‌یااباعبدالله @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاثیر روانی توحید در روح یک انسان این است که در راه خدا، در راه تکلیف، در راه آنچه که هدفِ وجود خود تشخیص می دهد، از دشمنان این راه نهراسد. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_سیزدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ❤️بخوان دعا؛دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است؛بال و پر دارد... بخوان دعا که یوسف زهرا ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد...❤️ 🙋‍♂️با سلام خدمت همه شما خوبان و یاوران فاطمی و خداقوت... 👈عزیزانی که در جلسات هفتگی حضور دارند در جریان هستند که ما هر هفته به نیابت از یک شهید و با اذن از عزیزی که ثواب جلسه را به ایشان پیشکش کردیم هدیه به آقاصاحب الزمان هر دوشنبه شب بین ساعت ۲۱تا۲۴ دعای آل یاسین میخوانیم؛هر عزیزی که به هر دلیل در این ساعت به قرائت دعا نرسید میتواند فردا تا اذان مغرب بخواند... از سایر اعضا هم دعوت میکنیم که در این در کنار ما باشند... واما... 🌹باز هم دوشنبه شبی دیگر و قرار هیئتی ها با مولا... 👈طبق قرار همیشگی مان 👈این هفته به نیابت از هدیه به رسول مکرم اسلام (صلی الله علیه و آله)💝 ☘️🍀 قبول باشه... التماس دعا... @ReyhanatoRasoul97 🌿 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 باید آماده می شدم.. آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام. او راست می‌گفت، من همسر یک نظامی بودم و باید یاد می‌گرفتم، تحملِ دوری اش را.. کاشِ فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست وصبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم. آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم. جانمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین میآورد رویِ سجاده ایستاد. در مدت کوتاهی که میشناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود. صدایش زدم ( حسام.. چرا واسه خووندن نماز انقدر عجله داری؟؟؟) به سمتم برگشت. صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند ( چایی تا وقتیکه داغه، میچسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته.. نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره.. بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ امام زمان اقامه میبنده اونوقت کسایی که اول وقت نماز میخوونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا .. آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه.. اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی..) با خنده سری تکان دادم. او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد. الحق که مرد جنگ بود.. هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم ( دو دقیقه صبر کن.. منم میخوام باهات نماز بخوونم.. باید رسم تجارت ازت یاد بگیرم، استاااااد..) با لحنی پر خنده، (چشمی ) کشدار گفت و من برایِ گرفتنِ وضو از اتاق خارج شدم. جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر میکردم و ادکلن میزد و حسام تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود و لبخندی دلنشین تماشایم میکرد ( خانوم.. عجله کن دیگه.. این فرشته ها دیوونم کردن.. یکی از اینور شماره میده.. یکی از اونور هی چشمک میزنه.. بدو تا آقاتونو ندزدین..) از حرفهایش به خنده افتادم و در حالیکه چادر سر میکردم پرسیدم ( والا ما خودمونو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه.. خیالم راحته، از آقامون، آّبی گرم نمیشه.. بی بخاره بی بخااار..) ریز ریز میخندید ( عجب.. پس بگو، خانووم داشتن خودشونو میکشتن و ما بی خبر بودیم.. خب میگفتی.. دیگه چی؟؟ ) به سمتش برگشتم، دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم ( تا حالا اونِ رویِ خانومتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..) صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید ( والا هنوز خانوممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی.. دیگه وای به حالِ الان.. ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید.. اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه.. ) سپس با انگشت اشاره ایی به سینه اش کرد ( این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده.. بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم.. میگم من هی سالم میرم سوریه و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط.. اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه.. چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره..) چه روزهایِ سختی بود، اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت.. معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت. به سمت جانمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم. (بلندشو جنابِ امیرمهدی.. بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخوونم تا این فرشته ها بدبختم نکردن.. ) با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید ( خیالت تخت.. از هیچ کدومشون شماره نگرفتم.. تا حوری مثه سارا خانوم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟؟) چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که عشق را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید. این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف.. پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت.. و من مدیونش بودم، احیایِ حیایِ شرقیم را، به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان ایرانی را در وجودم زنده کرده بود.. گونه سیب کردم و پشتِ سرش به نماز ایستادم. با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم. و طعم بی نظیر نماز در جانِ روحم مینشست.. این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود. نماز که تمام شد به سمتم برگشت ( قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا..) چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه.. نگاهش کردم ( چه دعایی؟؟) ابرویی بالا انداخت (بعدا بهتون میگم..