📗 #داستان_واقعی_جوان_همدانی
✍فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج
💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، بهقصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد]
دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد...
💥 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را میخواهم ...
کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی...
📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🚩 @Karbala_official0
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
4_5904355803111884418.mp3
3.07M
#حتما_گوش_کنید👆
✅ با امام زمان عج بشینید
و دردِ دل کنید
🔹 امام از همه چیز خبر داره
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_آقا_عالی
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دانلود #کلیپ
📝 سیره قضایی امام زمان در عصر ظهور
👤 تدریس استاد #رائفی_پور
برگرفته از #کلاسهای_مهدویت موسسه مصاف ایرانیان
@masaf_raefipour
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر بدوش و بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکستهایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام دوباره صبح، ظهر نه غروب شد نیامدی...
مهدی جهاندار
#غروب_جمعه☹️
#این_بقیه_الله😔
#التماس_دعای_فرج😭
@ReyhanatoRasoul97
﷽ 🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_یازدهم
و من گفتم ...
از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،
از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال، حاضر به قبولش بودم.
اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر می شد.
و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد.
بی هیچ کلامی ...
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال ...
پس منتظر نشستم.
تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثلِ کودکی هایم رویِ شیشه لیز می خورد و به سرعت سقوط می کرد ...
چقدر بچه گی باید می کردم و نشد ...
جیغ دلخراشِ پایه ی صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.
عثمان مگر عصبانی هم می شد؟؟؟
کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت، پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند.
سارا بپوش بریم ...
و من گیج: چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد. کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنار گامهای بلندش میدویدم.
بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم ...
راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود ...
حالا چی شده؟؟
همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟
کم کم عادت میکنی ...
این تازه اولشه ...
یادت رفته، منم یه مسلمونم ...
راست میگفت و من ترسیدم ...
دلم می خواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه ...
خدا، خدای همین مسلمانهاست ...
پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه می کرد.
اگر فریاد هم می زدم کسی به دادم نمیرسید ...
آنجا دلها یخ زده بود ...
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد ...
و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا می برد.
چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود ...
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد. محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعت پیش تو حرفات می خواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی ...
پس مثلِ دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی ...
می خوام مبارزه رو نشونت بدم و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽✨
هر که شد محرم دل در حرم يار بماند ...
وان که اين کار ندانست در اِنکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عيب مَکن
شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنيديم که در کار بماند
از صدای سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاری که در اين گنبد دوّار بماند ...
📚دیوان حافظ، غزل 178.
@ReyhanatoRasoul97
#شعبانی_با_بوی_رمضان...
✨
کم کم...
شعبان کوله بار خودش را جمع می کند ...
آرام آرام به سمت کوچه ی تاریخ قدم می گذارد ...
زمان ...
خودش را آماده می کند ...
برای ...
زیباترین ماه خداوند ...
ماهی سراسر زیبایی و گوشه ای غصه ...
فرشته ها از باغ بهشت ...
زیبا ترین گل ها را می چینند ...
میخندند و شادی میکنند ...
زمین شور و حال دیگری دارد ...
قرآن ...
آماده است تا خاطرات نزول خود را برای دیگر باری مرور کند ...
قدر ...
و باز هم جوشن کبیر ...
آسمان ...
آماده است تا بشنود ...
باری دیگر ...
نوای بِکَ یا الله ...
یا محمد تا القائم المهدی ...
و درب های رحمت خدا آماده ی گشایش ...
و تاریخ مسرور ...
از آمدن رمضان ...
رمضانی که می آید ...
رحمت هم پابه پایش ...
و وقتی زنگ رفتن به صدا در می آید ...
برکت هم قدم به قدم با او خارج میشود ...
و دوباره زنگ میشود ...
همانگونه که بود ...
و...
رمضان که می آید ...
زخم دل زینب هم تازه میشود ...
و باری دگر شکافته میشود ...
زخم سر علی ...
و دل پیغمبر شاد ...
از آمدن حسن ...
و...
این رمضان است و ...
دارایی هایش ...
ماه برکت خدا ...
.
اللهم اِن لَم تَکُن غَفَرتَ لَنا فیما مَضی مِن شَعبان، فَاغفِر لَنا فیما بَقِی مِنه ...
الهی العفو ...
#التماس_دعا ... 🌿
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_دوازدهم
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد و به داخل دعوتمان کرد.
عثمان با سلام و لبخندی عصبی، من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما، مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد. صدای زن آشپزخانه بلند شد: خوش اومدین ...
داشتم چایی درست میکردم ...
اگه بخواین برای شما هم میارم ...
و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم می زد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.
نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را می خواست ...
کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید ...
چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را می داد ...
و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.
زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر می داد، لب باز کرد به گفتن ...
از آرامش اتاقش ...
از خواهر و برادرهایش ...
از پدر و مادر مهربان ومعمولیش ...
از درس و دانشگاهش ...
از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند ...
همه و همه قبل از مبارزه ...
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان، راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمی شد ...
اما مسلمان وار رفت ...
و از منوی جهاد، نکاحش را انتخاب کرد ...
نکاحی که وقتی به خود آمد، روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز ...
و او هر روز و هر ساعت پذیرایی می کرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر میکردند.
وقتی درماندگی، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدرِ نوزادش بخواند و کدام را عامل ایدز افتاده به جان خود و کودکش ...
دلم لرزید ...
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا می زد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محض یک ساعت داشتنش ...
تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده.
و هر روز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست ...
و من چقدر از بهشت ترسیدم ...
یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟؟
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠تاثیر تجمع خوبان💠
تجمع آدم های خوب در کنار هم و همدلی، همصدایی و همکاری آنها با یکدیگر مهمترین منبع تولید قدرت حق و نور معنویت در عالم است. در حالی که اهل باطل هر قدر دور هم جمع شوند اثر چندانی در عالم ندارند.
هر چقدر این تجمع بیشتر باشد معجزات بزرگتری می آفریند. مثل تجمع پیاده روی اربعین در کربلا ...
#پناهیان
#قرار_عاشقی
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 چگونه حسینی شویم؟!
الناس عبید الدنیا ...
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سیزدهم
وامانده و متحیر از آن خانه خارج شدم، راستی چقدر فضایش سنگین بود.
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد، تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: سارا ... حالت خوبه؟؟
آره ...
عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود!
آرام در خیابان ها قدم می زدیم، درست زیر باران.
بی هیچ حرفی ...
انگار قدمهایم را حس نمیکردم، چیزی شبیه بی حسی مطلق ...
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد: واسه امروز بسه ...
اما لازم بود ...
روز بخیر ...
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت ...
و باز حصر خودساخته ی خانگی.
خانه ای بدون خنده های دانیال ...
با نعره های بدمستی پدر ...
و گریه های بی امان مادر، محضِ دلتنگی ...
چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. قیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم. دیگر نمیدانستم چه کنم.
باید آرام می شدم.
پس از خانه بیرون زدم.
بی اختیار و بی هدف گام برمی داشتم.
کجا باید میرفتم؟
دانیال کجا بود؟
یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟
کاش مانند مادر ترسو میشد ...
حداقل، بود ...
ناگهان دستی متوقفم کرد.
عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. معلوم هست کجایی؟؟
گوشیت که خاموشه ...
از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد ...
الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی ...
و با مکثی کوتاه: سارا ...
خوبی؟؟
و اینبار راست گفتم که نه ...
که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟عثمان خوب بود ...
نه مثل دانیال ...
اما از هیچی، بهتر بود ...
پشت نرده ها، کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف می زد ...
از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.
که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.
که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.
که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.
چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده ...
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان ...
راستی او هم هانیه را دفن می کرد؟؟
با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه، زل زده به جریان آب از هانیه گفت ...
از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت ...
از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف می شد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز، جان تسلیم می کرد.
قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمانم با آهی بینهایت گفت: سارا ... می خوام یه دروغ بزرگ بهت بگم ...
و من ماندم خیره و شنیدم : همه چی درست میشه ...
و ای کاش راست میگفت ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
برنامه هفتگی
هیئت ریحانه الرسول
ویژه بانوان
به مناسبت حلول ماه مبارک رمضان
سلسله مباحث طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
سخنران: حجه الاسلام دکتر صفی
همراه با قرائت فرازهایی از دعای شریف جوشن کبیر توسط برادر بهبهانی پور
زمان: دوشنبه، 98/2/16، ساعت 15
مکان: شهرکرد، خیابان ملت، حدفاصل چهار راه بازار و میدان دوازده محرم کوچه مسجد جامع ساختمان مقابل درب اصلی مسجد، طبقه دوم.
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠سرّ عشق
ما ز دلبستگی حیله گران، بی خبریم
از پریشانی صاحبنظران بی خبریم
عاقلان، از سر سودایی ما بی خبرند
ما ز بیهودگی هوشوران، بی خبریم
خبری نیست ز عشّاق رُخش، در دو جهان
چه توان کرد که از بیخبران بی خبریم؟
سرّ عشق، از نظر پرده دران پوشیده است
ما ز رُسوایی این پرده دران بی خبریم
راز بیهوشی و مستیّ و خراباتی عشق
نتوان گفت، که از راهبران بی خبریم
ساغری از کف خود بازده، ای مایهی عیش!
ما که از شادی و عیش دگران بی خبریم
📖#دیوان_اشعار_امام_خمینی
🌷اللّهم عجِّل لِولیِّکَ الفَرَج🌷
@ReyhanatoRasoul97
🚫این پست را حتما بخوانید👇
#زمینه_سازی_برای_ظهور
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
همه میدانیم که برای تشکیل #دولت_اسلامی و #جامعه_اسلامی و در نهایت #تمدن_سازی_اسلامی و رسیدن به زمان ظهور و مهدویت؛ قطعا نیاز به "نقشه راه" در راستای تربیت نیروی انسانی و تولید محتوا و فکر انقلابی است، این نقشه راه توسط نائب امام زمان در جامعه اسلامی ارائه میگردد.
امروز #اندیشه ها و #دغدغهها و #مطالبات مقام معظم رهبری همان #نقشه_راهی است که فهم آنها و التزام به عمل به آنها، ما را به تمدن اسلامی خواهد رساند.
بر این اساس باید نه تنها بر #بصیرت خود بلکه بر بصیرت و فهم جامعه بیفزاییم تا بتوانیم به عمل برسیم؛
مطالعه ی کتاب #"طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن" که از ناب ترین کتب در زمینه کتب اعتقادی میباشد بر همین مبنا در دستور کار هیئت ریحانه الرسول قرار گرفت.
از این پس برای اینکه همراهان عزیز هیئت بتوانند بهتر مطالب کتاب را دنبال کنند و عزیزانی هم که در ادامه به هیئت پیوسته و میپیوندند در جریان مباحث گذشته قرار گیرند خلاصهای از مباحث هر جلسه را در کانال قرار میدهیم.
باشد که انصار المهدی شویم انشاالله ...
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهاردهم
عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم ...
یعنی نمی خواستم که بشنوم.
مگر می شد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه می کرد ...
دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمی شد ...
او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود ...
دستی که نوازش کردن از آدابش باشد، چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر ... محال است!
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرِ آغوشِ برادر ...
چند روزی با خودم فکر کردم.
شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.
اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن ...
ولی هر چه میگشتم، دلیلی وجود نداشت محضِ دروغ و اجیر شدن ...
باید دل به دریا می زدم ...
دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود ...
اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود ...
اما این پیش فرض نگران ترم می کرد ...
اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟ چه بلایی سرش آمده؟؟
نکند که …
چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان، کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر ...
و بیچاره مادر ...
که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شدهاش؛
که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوشِ خدایش، دانه های تسبیح را ورق می زد ...
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبودِ پسرش را نمیفهمید!
شاید هم اصلا، هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛ عدم علاقه به جگرگوشه ها بود ... نمی دانم، اما هر چه که بود، یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد!
تصمیمم را گرفتم و هر روز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش، خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد، من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما، محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هر روز متحیرتر از روز قبل می شدم ... خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود ...
دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری ...
چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد.
روزانه در نقاط مختلف شهر، کشور و شاید هم جهان، افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند.
تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع می شد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم می شد.
و این وسط من بودم و سوالی بزرگ!!!
اسلام علیه اسلام؟؟؟
مسلمانان دیوانه بودند ...
و خدایشان هم ...
از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان، گسترده تر از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد و باز چرایی بزرگ؟؟؟
در این میان، تماسهای گاه و بیگاهِ عثمانِ ذاتا نگران، که همه شان، به رد تماس دچار میشدند، کلافه ام می کرد.
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
🌺#رمضــان عجب ماهی است ...
✨خوابیدن مان عبادت حساب می شود ...
✨نفس کشیدن مان تسبیح خداست ...
✨یک آیه ثواب یک ختم قرآن دارد ...
✨افطاری دادن به یک نفر ثواب آزاد کردن یک اسیر دارد ...
✨و تمام گناهان را به عبادت و توبه
تو می بخشند ...
🌸 وقتی خـــدا میزبانِ مهمانی شود معلوم است سنگ تمام می گذارد ...
حلول ماه مبارک رمضان ماه میهمانی خداوند را بر عموم مسلمانان تبریک و تهنیت عرض می نماییم.
🌺التماس دعای فرج
@ReyhanatoRasoul97