﷽ 🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_یازدهم
و من گفتم ...
از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،
از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال، حاضر به قبولش بودم.
اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر می شد.
و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد.
بی هیچ کلامی ...
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال ...
پس منتظر نشستم.
تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثلِ کودکی هایم رویِ شیشه لیز می خورد و به سرعت سقوط می کرد ...
چقدر بچه گی باید می کردم و نشد ...
جیغ دلخراشِ پایه ی صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.
عثمان مگر عصبانی هم می شد؟؟؟
کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت، پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند.
سارا بپوش بریم ...
و من گیج: چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد. کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنار گامهای بلندش میدویدم.
بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم ...
راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود ...
حالا چی شده؟؟
همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟
کم کم عادت میکنی ...
این تازه اولشه ...
یادت رفته، منم یه مسلمونم ...
راست میگفت و من ترسیدم ...
دلم می خواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه ...
خدا، خدای همین مسلمانهاست ...
پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه می کرد.
اگر فریاد هم می زدم کسی به دادم نمیرسید ...
آنجا دلها یخ زده بود ...
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد ...
و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا می برد.
چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود ...
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد. محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعت پیش تو حرفات می خواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی ...
پس مثلِ دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی ...
می خوام مبارزه رو نشونت بدم و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97