﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_هفتم
هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که، صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.
همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم می گرفت و چقدر کتک خوردم ...
و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد ...
و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود ...
یک وحشیِ بی زنجیر ...
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران، که چه شد؟؟
کی خدایم را از دست دادم؟؟
این همان برادر بود؟؟
و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده ...
چه تضاد عجیبی ...
روزی نوازش ...
روزی کتک!
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر می زد ... سَبکش کاملا آشنا بود ...
و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند ...
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربده می زد که منو تعقیب می کنی؟؟
غلط کردی دختره ی بیشعور ...
فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم.
و من بی حال اما مات مانده ...
نه، حتما اشتباه شده ...
این مرد اصلا برادر من نیست ...
نه صدا ...
نه ظاهر ...
این مرد که بود؟؟؟
لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی ...
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود ...
از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه ...
فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد ...
بی هیچ حسی و رنگی ...
و این یعنی نهایت بدبختی ...
حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید ...
و جایی، شبیه آخر دنیا ...
مدتی گذشت و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم، مادر نگران بود و من آشفته تر ...
این مسلمان وحشی کجا بود؟؟
دلم بی تابیش را می کرد. هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم، اما دریغ از یک نشانی ...
مدام با موبایلش تماس میگرفتم، اما خاموش ...
به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم، اما خبری نبود ...
حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند ...
من گم شده بودم یا او؟؟؟
هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم، به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.
اما نه ...
خبری نبود ...
و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند!!!
تعدادی تازه مسلمان ...
تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی ...
مدت زیادی در بی خبری گذشت و من در این بین با عثمان آشنا شدم.
برادری مسلمان با سه خواهر، مهاجر بودند و اهل پاکستان.
میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه میکشید که انگار بدبختی در ذاتشان بود و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت، خیابانها و شهرها را زیر و رو می کرد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
#توصیه_های_رهبر_انقلاب_به_هیئات_مذهبی
#قسمت_هفتم
#توصیه_رهبر_انقلاب_درباره_مراسم_حسینیه_امام_خمینی
حضرت آقا درباره ی جلسات حسینیه چند نکته را هم تذکر داده اند؛ مثلاً این که گفته اند چون مردم از یکی دو ساعت قبل از شروع جلسه به این جا می آیند و می نشینند، برنامه ها طوری تنظیم شود که #وقت_مردم_تلف_نشود. به همین خاطر دفتر مقام معظم رهبری برنامه ی نماز های ظهر و عصر ماه مبارک رمضان را این گونه تنظیم کرده که از یک ساعت قبل از اذان ظهر برنامه ی قرائت قرآن شروع شود. یا در ایام محرم و فاطمیه، آقای فلاح زاده از نیم ساعت قبل از اذان می آیند و مسائل شرعی را مطرح می کنند. این باعث می شود که وقت مردم بیهوده نگذرد.
7_ #در_جلساتتان_کتاب_بخوانید
ایشان یک بار خودشان به من فرمودند که در این جلساتی که دارید، بعضی از کتاب های خوب را بیاورید و از روی آنها برای حاضران بخوانید. حالا ممکن است این کتاب ها خاطرات رزمندگان باشد یا غیره. این باعث می شود که افراد به کتاب خواندن عادت کنند. چون مردم عموماً عادت ندارند به کتاب خواندن. ما هم با توجه به همین مسأله در جلسات خودمان، بعضا این کار را انجام میدادیم.
@ReyhanatoRasoul97