🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_ششم
نمی دانم به لطف مسکن های سنگینِ پرستار چند ساعت در کُمایِ تزریقی فرو رفتم. اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خواب نما ترجیح میدم.بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمی دید.
صدای مسن دکتر و آن جوانِ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت: دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟
و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایی ام را شکست: نه متاسفانه! توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن. خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده! امید چندانی وجود نداره؛ اما بازم خدا بزرگه؛ ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع می کنیم. نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه...
شیمی درمانی مساوی بود با سرطان...
سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا! ریختن مو...
ناپدید شدنِابرو و مژه ها...
دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِمنتظرِبیمارستان..
و من لرزیدم...
کُلیّتی دستپاچه از حسام به چشمم می رسید که میگفت: دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین.. من قول دادم..
قول؟؟!
قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان!
لابد به سفارشِ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ قصی القلبشان!
اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم.
من سارا بودم.. سارا..
به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار می آورد و توان را دریغ میکرد..
اما من باید با یان حرف میزدم. مطمئنا او از همه چیز خبر داشت. همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم.
پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را می خواهم و او فردای آن روز برایم آورد. درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود..
هیچ وقت نمی دانستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگی ام را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش..
حسِتهی بودن، بد طعم ترین حس دنیاست...
باید به کجا پناه میبردم؟
من طالب دستی بودم که نجاتم دهد..
از مرگ..
از ترس..
از درد..
از حسامی داعش صفت که برایم نقشه داشت..
به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد..
با یان تماس گرفتم. صدایم از قعر چاه بیرون می آمد و او با نگرانی حالم را پرسید.
دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود. پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد.
پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد و او باز بحث را عوض کرد.
پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد..
گوشی را قطع کردم..
باید با عثمان حرف میزدم.
شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتن های بلند و محکمش در گوشم ماند.
دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند.. ؟؟
روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد. چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط آنقدر بد بود که توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاری ام خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید.
و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند..
صدایی از حنجره یِ حسام.. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ روحم..
او مدام قرآن می خواند و من حالم بدتر میشد..
آنقدر بدتر که حس سبکی کردم..
حسی از جنس نبودن..
حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم..
حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلخ تر میکرد..
مرگ هم شیرین نبود.. و دستی مرا به کالبدم هل داد..
پرستاران رفتند و حسام ماند.. با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم که زمزمه میکرد: سارا خانووم.. مقاومت کن.. به خاطر برادرتون.. نه اون دانیالی به صوفی ازش حرف میزد..
روحم آتش گرفت و او قرآن خواند.. آرام و آهنگین..
این بار کلماتش چنگ نشد.. سنگ نشد ..
اینبار خنک شدم درست مثله کودکیم که برفهای آدم برفیم را در دهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما..
نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ حسام بود و حس مَلسِ آرامش..
بهوش آمدم..
رنجورتر از همیشه..
اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود..
و این یعنی عمقِ فاجعه ی زندگی..
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿