🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_نهم
صدایش را شنیدم. درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ...
اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش...
دوباره ضربه ایی به در زد: سارا خانووم.. خواهش میکنم درو باز کنید.
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم. صدایش در گوشم موج زد: سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش...
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.
تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست...
با موهایی پریشان؛ صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد.
تقریبا بلند گفت: صبر کن.. داری چیکار میکنی!؟
زخم دستم سطحی بود.. پروین با دیدنم جیغ زد. عصبی فریاد زدم: دهنتو ببند!
حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم.آرزوی این تَن را به دلش میگذاشتم. داد بی جانی زدم: نزدیک نیا عوضی!
ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند.
آرام لب زد: باشه. فقط اون شیشه رو بنداز کنار؛ از دستت داره خون میاد...
روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید: بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی! وقتی دانیال رو ازم گرفتی...
وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیم رو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودت و اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنم و خِرخِرتو بجوئم...
اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم...
نمیدونم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای..
اما آرزوی اینکه من رو به رفقای داعشیت بدی را به دلت میذارم...
گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید.
غافلگیر شدم...
به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم.
نمیدانم چند ثانیه گذشت. اما شیشه در دستش بود و از پارگیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد...
هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش...
روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمرد. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم..
شیشه را به درون سطل پرتاب کرد. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد.
شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد.. مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد.
چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد: برین روی تختتون استراحت کنید. خودم اینا رو جمع میکنم.
این دیوانه چه میگفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.
سرش را بالا آورد. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دیدو گفت: واقعیت چیزه دیگه ایه. همه چیز رو براتون تعریف میکنم.
یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد اما محکم: قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من.نه از طرف داعش.
مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم.
من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت.
#ادامه 👇👇👇👇👇