eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
100 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
558 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 چشمانم را بستم،یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت... خودش بود؛ شک نداشتم؛ اما اینجا! در ایران چه میکرد!؟ وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود؛ به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم؛ رفت،‌سوار بر ماشین وبه سرعت... نمیدانستم باید چی کار کنم. آن هم در کشوری ترسناک و غریب؛ هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد. بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم. پرسیدم:اون  آقایی که الان اینجا بود؛ اسمش چیه؟ کجا رفت؟؟؟ تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد. مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود. دوباره با پرخاشگری،‌ سوالم را تکرار کردم. و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت: دوستم حسام؛ اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه! خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد. گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید؛ تماس گرفت.چندین بار؛ اما در دسترس نبود. نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد. بدونِ‌ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم. دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر.. باز هم صدای اذان مسلمان رویِ‌ جاده ی خاکی‌‌ِ‌ افکارم قدم میزد و سوهانی می شد بر روحِ ترک خورده ام. جلوی چشمان نگرانِ‌ پروین به اتاقم پناه بردم. مغزم فریاد میزد که خودش بود.. خودِ خودش.. اما چرا اینجا..؟ چرا زندگیم را به بازی گرفت..؟ تمام شب، رختخواب عرصه ای شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار.. و باز صدای اذان بلند شد.. برای بستن پنجره به رویِ‌ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم. چشمانم سیاهی رفت.. پاهایم سست شد.. و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد. صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ‌ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند.. چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم.. تکانم داد.. صدایم زد.. توانی برایِ چرخاندن زبان نبود.. گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید.. صدایش نگران بود و لرزان :‌الو.. سلام آقا حسام.. تو رو خدا پاشید بیاید اینجا.. سارا خانوم نقش زمین شده.. حسام‌؟؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟؟ حسامی که من امروز دیدمش؟ تهوع به وجودم هجوم آورد.. و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را.. 👇
 پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد: آقا حسام.. تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست.. داره خون بالا میاره.. من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم.. خون؟؟؟ کاش تمام زندگیم را بالا می آوردم.. به فاصله ایی کوتاه، زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید.. خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد.. چشمانم تاره تار بود؛ آنقدر که فقط کلیّتی از اجسام را تشخیص میدادم. مردی جوان با همان قد و هیکلِ‌ حسامِ‌ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد و صدایش پیچید: خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید!؟ من الان تماس میگیرم. پیرزن به سمت لباسهایم رفت و گفت: نه مادر.. تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امداد و یادم رفت.بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم.. خودت ببرش.. جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست.. انگار از وجودم میترسید.. مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود.. پروین شال را روی سرم گذاشت. و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد.. همان عطر بود.. عطر دانیال.. عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد.. حالا دیگر مطمئن بودم خودش است.. همان حسام امروزی.. همان قاتل خوشبختی.. در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازش های پروین چادرپوش قرار داشتم.. تمام اتاق را از نظر گذراندم.. حسام نبود.. آن مخل آسایش و مسلمانِ‌ وحشی نبود.. لابد در پی طعمه ایی جدید،‌ برادر معامله میکرد باخدایش.. خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد. بی قرار چشم به در دوختم.. چند ساعتی گذشت نیامد.. اما باید می آمد.. من کارها داشتم با او.. خسته بودم.بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد. حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ‌ فکریم.. حسام،‌ همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد.. اما حالا در ایران.. در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد.در خانه ی ما،‌ چه میکرد؟؟ پروین از کجا او را میشناخت؟؟ دوستِ‌ایرانی یان چه کسی بود ؟؟ ترسیدم. با تک تک سلولهایم ترس را لمس کردم. اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید... ...
شبتون مهدوی 🌹 یاعلی✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞☀️☀🌞☀️🌞☀️🌞☀️🌞☀️ زيباترين سلام دنيا طلوع خورشيد است آن رابدون غروبش تقدیمتان میکنم برایتان قلبی خالی ازبغض و کدورت چشمی بینا، ذهنی‌ آگاه وروشن، لحظاتی ناب آرزومندم، #سلام #صبحتون_بخیر #امروزتون_بی_نظیر 🌹🙋♂ @ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دیروز ڪربلا و غم غربت حسین ع امروز یڪ جهان و غم غربت شما دیروز بے وفایے و حالا بہ لطف ما تمدید مے شود ز گنـہ غیبت شمـا😔 #یاقدیم‌الاحسان‌بحق‌الحسین‌علیه‌السلام تعجیل در ظهور و سلامتی مولا عج پنج #صلوات #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️⚡️⚡️ 🎵 #سرباز_ولایت 📝 استاد #رائفی_پور « چگونه برای امام زمان کار کنیم؟!» #هفته‌ات‌را‌امام‌زمانی‌کن... @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی) اسلام در داخل خانواده،دو جنس زن و مرد را مانند دولنگه ی یک در و دو سنگر نشین درجبهه ی نبرد زندگی قرار داده. 💕💏💕 این دو جنس،اگر با موازینی که اسلام معین کرده در کنار هم زندگی کنند،خانواده ای ماندگار و مهربان و با برکت خواهند داشت. #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهان بینی یعنی برداشت یک انسان از جهان، تلقّی یک انسان از جهان، دریافت یک انسان از جهان یا از انسان. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_هشتم @ketabetarhekoli 🍃🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97 🌿
هر مکتبی یا بینش خاصی، یک دیدگاه خاصی، یک برداشت خاصی، یک دریافت خاصی از جهان دارد، این برداشت خاص از جهان، این چگونگیِ دیدن عالم، اسمش جهان بینی است. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_هشتم @ketabetarhekoli 🍃🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97 🌿
🕊 نمی دانم به لطف مسکن های سنگینِ پرستار چند ساعت در کُمایِ‌ تزریقی فرو رفتم. اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ‌ خواب نما ترجیح میدم.بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ‌ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود. گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمی دید. صدای مسن دکتر و آن جوانِ‌ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت: دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟ و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایی ام را شکست: نه متاسفانه! توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن. خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده! امید چندانی وجود نداره؛ اما بازم خدا بزرگه؛ ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع می کنیم. نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه... شیمی درمانی مساوی بود با سرطان... سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا! ریختن مو... ناپدید شدنِ‌ابرو و مژه ها... دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ‌منتظرِ‌بیمارستان.. و من لرزیدم... کُلیّتی دستپاچه از حسام به چشمم می رسید که میگفت: دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین.. من قول دادم.. قول؟؟! قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان! لابد به سفارشِ‌ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ‌ قصی القلبشان! اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم. من سارا بودم.. سارا.. به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار می آورد و توان را دریغ میکرد.. اما من باید با یان حرف میزدم. مطمئنا او از همه چیز خبر داشت. همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم. پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را می خواهم و او فردای آن روز برایم آورد. درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود.. هیچ وقت نمی دانستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگی ام را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش.. حسِ‌تهی بودن،‌ بد طعم ترین حس دنیاست... باید به کجا پناه میبردم؟ من طالب دستی بودم که نجاتم دهد.. از مرگ.. از ترس.. از درد.. از حسامی داعش صفت که برایم نقشه داشت.. به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد.. با یان تماس گرفتم. صدایم از قعر چاه بیرون می آمد و او با نگرانی حالم را پرسید. دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود. پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد. پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام  آورد و او باز بحث را عوض کرد. پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد.. گوشی را قطع کردم.. باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتن های بلند و محکمش در گوشم ماند. دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند.. ؟؟ روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد. چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط آنقدر بد بود که توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاری ام خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید. و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند.. صدایی از حنجره یِ‌ حسام.. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،‌کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ‌ روحم.. او مدام قرآن می خواند و من حالم بدتر میشد.. آنقدر بدتر که حس سبکی کردم.. حسی از جنس نبودن.. حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم.. حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلخ تر میکرد.. مرگ هم شیرین نبود.. و دستی مرا به کالبدم هل داد.. پرستاران رفتند و حسام ماند.. با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم که زمزمه میکرد: سارا خانووم.. مقاومت کن.. به خاطر برادرتون.. نه اون دانیالی به صوفی ازش حرف میزد.. روحم آتش گرفت و او قرآن خواند.. آرام و آهنگین.. این بار کلماتش چنگ نشد.. سنگ نشد .. اینبار خنک شدم درست مثله کودکیم که برفهای آدم برفیم را در دهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما.. نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ‌ حسام بود و حس مَلسِ‌ آرامش.. بهوش آمدم.. رنجورتر از همیشه.. اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود.. و این یعنی عمقِ‌ فاجعه ی زندگی.. ... @ReyhanatoRasoul97 🌿
🌙هرشب رحمت الهی 🌸به وسعت آسمانهاپهن است 🌙الهی دلتان 🌸بوسه گاه خورشید 🌙چشمانتان ستاره باران 🌸دلتان ڪهڪشـان نور 🌙 #شبتون_بخیر 🌸 #خوابتون_شیرین 🌙 #فکرتون_آرام ⭐️ @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 ای ڪاش ڪہ روزی از راه رسد صوتے برسد براے شیعہ ز سماء جبرئیل آمین گوید: اے اهل جهان حڪم #فـرج مهـدے تان شد امضا 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 @ReyhanatoRasoul97 🌿
🔹🔶🔷🔷🔶🔹 وخداوند تعالی فرمود: ای كسی كه وصال ما را ترك كرده‌ای، برگرد... و ای كسی كه بر جدایی از ما سوگند خورده‌ای، سوگند خود را بشكن... ما ابلیس را برای این از خود راندیم كه بر تو سجده نكرد، پس چقدر عجیب است كه تو او را دوست خود گرفته‌ای و ما را ترك كرده‌ای... بحرألمعارف... ای دوست من بیا برگردیم قبل از آنکه دیر شود... ... @ReyhanatoRasouk97🌿 🔹🔶🔷🔷🔶🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی): 🌹🍃هنر_ شعر_بیان🍃🌹 یکی از معجزات خلقت همین پدیده ی شعر است، مثل بیان، بیان هم یکی از برترین معجزات پروردگار است. 🌸🌸🌸🌸 اینکه انسان قادر است ذهنیت خود را، به کسی منتقل کند با قالب کلمات، در قالب الفاظ، این خیلی حادثه ی مهمی است. چون عادت کرده ایم، به عظمتش توجهی نداریم. این خیلی از ساخت خورشید و ماه و ستارگان، که خدا به آنها قسم خورده بالاتر است. 🌸🌸🌸🌸 اولین چیزی که خداوند متعال بعد از اصل خلقت، در مورد خلقت انسان بیان می کند، تعلیم بیان است. 🌸🌸🌸🌸 در اقسام بیان، شعر این خصوصیت را دارد که از جمال و زیبایی برخوردار است، هر بیانی زیبا نیست ... شعر زیباست و قدرت تأثیر دارد، این مسئولیت آور است. شعر به خاطر برش و تأثیر گذاری که دارد، تعهد آور است. 🌸🌸🌸🌸 #رهرو _رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر جایی شما یک حکمی و یک قانونی و یک دستوری را به نام دین مشاهده کردید که در آن توحید لنگ می زند، ضد توحید در آن وجود دارد و توحید در آن نیست، بدانید که این از اسلام نیست؛ چون توحید مثل روحی در کالبد تمام مقررات اسلامی هست. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_هشتم @ketabetarhekoli 🍃🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97 🌿
در جهان بینی اسلام، توحید یعنی جهان دارای یک آفریننده و سازنده، و به تعبیری، دارای یک روح پاک و لطیف است. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_هشتم @ketabetarhekoli 🍃🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97 🌿