eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
98 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
562 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام حضرت پدر، مهدی جان! 🌹من با تو زنده‌ام. با تو نفس می کشم. با تو لبخند می زنم و با تو صبح روشن ظهور را انتظار می کشم ... @ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی): ❤️❤️ در شروع زندگی آدم، اول که نگاه می کند همه حسن است😊... بعد که وارد می‌شود اخلاقیاتی هست، نواقصی و کمبودهایی هست😕ضعفهایی که به تدریج در یکدیگر کشف می‌کنند.😩 اما اینها نباید موجب سردی بشود. باید با این کمبودها ساخت.🙂 بالاخره مرد ایده آل بی‌عیب و زن ایده آل بی‌عیب در هیچ کجای عالم پیدا نمی‌شود.❤️❤️ دختر و پسر هر دو باید سازگار باشند، هر دو باید بنا را بر این بگذارند که زندگی خانوادگی را، سالم و آرام و همراه با محبت و عشق متقابل اداره کنند.💞 #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توحید یک اصلی ست برای زندگی، مربوط به زندگی اجتماعی، مربوط به جهت گیری انسان ها در همه حال، مربوط به کیفیت زندگی کردن جامعه های بشری ست. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_هشتم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
آنچه در توحید گفته می شود، آن چیزهایی ست که در زندگی عملی موحدان و خداپرستان باید منعکس بشود. تمام خصوصیات و دقایق توحید باید در زندگی مردم موحد نمونه هایش وجود داشته باشد. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_هشتم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 💠 موبایل و تلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضی و رفقاش کنترل میشه ... تو فردا مرخص میشی ... این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم ... فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره ... بخصوص اون سگِ نگهبانت ...  دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه ... فعلا بای اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه می‌گفت؟؟ او و دانیال در ایران چه می‌کردند؟؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها ی او و شنیده‌های من فرق دارد، چیست؟؟ فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم. تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد ... نگران بودم چه چیزی انتظارم را می‌کشید. تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد. بعد از یک روز گوشی روشن شد. صوفی بود: سارا تو باید از اون خونه فرار کنی ... در واقع حسام با نگهداشتن تو می‌خواد دانیال رو گیر بندازه ... اون خونه به طور کامل تحتِ نظره ... ابهام داشت دیوانه ام می کرد: من می‌خوام با دانیال حرف بزنم ... اون کجاست؟؟ با عجله جواب داد: نمیشه ... من با تلفن عمومی باهات تماس می‌گیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون ... سارا ...تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما نقشه؟؟ چه نقشه ای؟؟ حسام خوب بود، یعنی باید به صوفی اعتماد می‌کردم؟؟ اسم دانیال که در میان باشد، به خدا هم اعتماد می‌کنم. ترس، همزادِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه‌ای بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد. دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد. دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود. به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم: چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال  سرت آورده از من بگیری ؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده ... لحنش آرام اما عصبی بود: سارا، الان وقتِ این حرفا نیست ... حسام بازیگر قهاریه ... اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت ... اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان می‌کردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام. دیگر نمی‌دانستم چه چیز درست است: شاید درست بگی.. شایدم نه.. تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی ... حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد ... صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب می‌آمدند ... حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ  انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم ... به کدامشان باید اعتماد می‌کردم؟؟ حسام یا صوفی ...؟؟ شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله می‌کردم و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی ... آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر می‌کردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود. اما باز هم می‌ترسیدم ... زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد ... مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود ... چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمی‌کرد؟! صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید ... بی حرکت نگاهش می‌کردم و او متوجه من نبود ... او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان.. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ  افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری می‌گفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟  نمی دانم ... شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود ... اسلامِ عثمان هم زمین تا آسمان با این  جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمی آمد، دریغ نمی‌کرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش ... اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من نداده بود و من آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش ... بعدِ کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽🌸🍃 سلام مولا جانم! ای بهترین قرارِ دلِ بی قرارِ ما ای آبروی خلقِ دو عالم نگارِ ما ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه آقا فدای تو همه ایل و تبارها 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷 @ReyhanatoRasoul97
#هیئت_قرارگاه_جنگ_نرم هیئات را به سنگر مقابله با هجوم دشمن به مکتب اهلبیت(ع) تبدیل نماییم. @ReyhanatoRasoul97