eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
98 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
562 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بندگانی که زندگی دنیا بر آنها تلخ و زهر اگین گذشت، اما روح شان نیرومند شد؛ در راه وظیفه حرکت کردند، بر خودشان دشوار و سخت گرفتند تا به سوی وظیفه یک قدم نزدیک تر شده باشند؛ آنها می توانند نزد خدا شفاعت کنند. زیرا بیشتر بندگیِ خدا را کردند. چون خودشان را تحت قدرت خدا بیشتر قرار دادند. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_هشتم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
توحید آگاهی و دانستنی ست که به دنبال این دانستن، تکلیف ها، وظیفه ها، مسئولیت ها به انسان متوجه می شوند. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_هشتم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 💠 آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن، داشت. اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران. اینجا فقط عطر چای بود و نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه می شد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره می شد به گوشهایم. دیگر از او نمی ترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود ... فقط می دانستم که حسام نمی‌تواند بد باشد! به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان: جایی تشریف می‌برین سارا خانوم؟؟ ابرو گره زدم: فکر نکنم به شما مربوط باشه ... اینجا خونه ی منه ... و از اینکه چرا مدام اینجا پلاسید، سر درنمیارم ... زبانی به لبهایش کشید: هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم. به صلاح نیست تنها برید ... چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید ... برزخ شدم: صلاحمو ، خودم بهتر از تو می دونم ... از جلوی راهم برو کنار ... از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که مانندِ برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت. قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکمی به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را می‌شنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بد و بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد: حالا آروم شدین؟ می تونیم حرف بزنیم؟ شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست: اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل ... بیرون از این خونه براتون امن نیست ... معده ام درد می کرد: چرا امن نیست؟؟ هان؟؟ تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من می‌خوام برگردم آلمان دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید: فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره ... فقط باید کمی تحمل کنید ... به زودی همه چی روشن میشه ... سلامت شما خیلی واسم مهمه ... سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد: دانیال نگرانتونه ... ایستادم: چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم می‌کنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف می کرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه ... به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد. هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمی‌گرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟ هر روز حالم بدتر از روز قبل می شد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل می کرد و هر وقت درد امانم را می‌برید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم می‌نشست و برایم قرآن می‌خواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم. و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم. آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق می‌گذراند و وقتی درد مچاله ام می کرد با صدایِ قرآنش، آرامش را به من هدیه می داد. گاهی نگرانیش آنقدر زیاد می شد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم می‌خواند و من تماشایش می‌کردم، با حسی پر از خنکی خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش .. دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن ... نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاق رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این را چه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدای آشنایی سلام گفت: سارا.. منم، صوفی! سعی کن حرف نزنی ... ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه ... حسام را می‌گفت؟؟ او مگر ما را می دید: من ایرانم ... پیداش کردم ... دانیالو پیدا کردم ... اون ایرانه ... درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد: سارا ... همه چی با اون چیزی که من دیدم و تو شنیدی فرق داره ... جریانش مفصله ...الان فرصت واسه توضیح دادن نیست! ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله🌹 #شب_جمعه @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽🌺🍃 عمریست که از حضور او جا ماندیم در غربت سرد خویش تنها ماندیم او منتظرست تا که ما برگردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم #سلام_برمنتقم_خون_حسین_ع ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی): ملتی که به خدا معتقد و متکی است و به آینده امیدوار است و با پرده نشینان غیب در ارتباط است، ملتی که در دلش خورشید امید به آینده و زندگی و لطف و مدد الهی می‌درخشد، هرگز تسلیم و مرعوب نمی‌شود، این خصوصیت اعتقاد به آن معنویت✨ مهدی علیه آلاف التحیة والثناء ✨است. عقیده به امام زمان، هم در باطن فرد، هم در حرکت اجتماع و هم در حال و آینده، چنان تاثیر عظیمی دارد. #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
❇️باسلام و احترام ❇️ برگزاری کلاس سبک زندگی اسلامی🚻 🔹با حضور استادارجمند :حجت الاسلام والمسلمین دکتر حسین مهرانفر عضو اندیشکده حوزه های علمیه کشور🔹 مکان: مسجد فاطمه زهرا (س)🕌 زمان:شنبه 1/4/98 ساعت 17🕔 ضمنا کلاس برای عموم آزاد است خانم وآقا "هیات مهدوییون" http://eitaa.com/joinchat/2201485323Cd90f7a483c