🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاهم
این حس در چنگالم نبود... خواه، نا خواه صدایِ آوازه ی قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم.
گفته بود واقعیت چیز دیگریست؛ اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود؟؟ گفته بود همه چیز را میگوید؛ اما کی؟؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکنم؛ مگر میشد؟؟ اون خودِ خطر بود...
این مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود...
همان که دانیالم را مسلمان کرد...
همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلام و خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم...
که نشد...
که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم...
درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و حتی زیبایی و تمام هستی ام را گرفت.
راستی کجایِ زندگیش بودم؟ من که هیزم فروشی نمیکردم! پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم...
کاش میدانستم جرمم چیست؟!...
موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم می رسید و من قانعتر از همیشه ، پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد.
چرا دیگر نمیخواند؟!
تنم کوفته و پر درد بود. کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم.
اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود! ریش داشت اما کم؛ سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد.
این چهره حسِ اطمینان داشت، درست مانند روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال...
چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم..؟
دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد: یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟ آقاحسام؟؟
حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد: خوبم حاج خانووم.. فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم؛ همین الانم میرم پیش علیرضا، درستش میکنه؛ چیزی نیست؛ یه بریدگی کوچیکه...
این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت! مسلمانان را باید از ریشه کَند...
به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت: بی زحمت بذارینش تو کتابخونه ؛ خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم. پاکه.. پاکه...
سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم: مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری! مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون؛ یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن! آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید؛ اون از اون دختره ی خیر ندیده که این بلا...
صدای حسام پر از خنده بود: اِ..اِ..اِ.. حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میرین...
پیرزن پر حرص ادامه داد: غیبت کجا بود! صدام آنقدر بلند هست که بشنوه؛ حالا اون زبون من رو حالیش نمیشه، من مقصرم؟؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو
حسام باز هم خندید اما کم توان: اولا که چشم!! اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.
دوما، حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..
هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام.
این جوان دیوانه بود. درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمی یافتم...
با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم...
رفت...
بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم...
برایم قرآن خواند و رفت...
اگر باز نمیگشت؟؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟؟ باز هم برزخ...
باز هم زمین و آسمان...
#ادامه 👇👇👇
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ درمان دست و پا زدم. به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن...
بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان...
سنگینیِ ابهام، ترس و سوال شانه هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم.
بالاخره حسام آمد. با دستانی پر از خرید...
با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین...
یعنی زخمش خوب شده بود؟؟
یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد.
بی جواب،نگاهش کردم: گفتی همه چیز رو بهم میگی.. بگو!
میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم؟؟
مکث کرد: میگم...اما الان نه! فعلا نمیتونم چیزی بگم.
خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم: شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی. اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی؟؟
احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه!؟ درست میگم؟ حتما اون خواسته تا من را با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره!
منو ببین.. هوووووی.. روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری؟!
میتوانستم خشم را در سرخی صورتش ببینم...
من عاشق دانیالم..دانیااااال.. برادر خودم.. نه شوهر صوفی..نه رفیق وحشی تو.. برادرم مرده.. یعنی کشتنش.. یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید...
انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید...
توئه عوضی؛ اون مسلمونی.. تو کشتیش..
من، با تو هیچ جا نمیام! من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم. اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه. پس گورتو گم کن...
دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد. او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد؟!
گفت: من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم...
وبه سرعت اتاق را ترک کرد.
چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود.
کاش میماند و میخواند...
بعد از آن هر روز با مقداری خرید به خانه مان می آمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد.
بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتی که برای معاینه مرا نزد پزشک می برد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد.
و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرید با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند...
این جوان نمی توانست بد باشد...
او زیادی خوب بود...
در این مدت مدام با یان و عثمان تماس می گرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم. نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است و این نگرانی و کلافه گیم را بیشتر و بیشتر میکرد.
آن روز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم.لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد...
اما جریان همین جا پایان نیافت. اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمی فهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم. و از خانه خارج شدم...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖
#سلام_امام_زمانم
#سلام_پدر_مهربانم
#سلام_آقای_من
☘🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼☘
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
صبح پنجشنبه و باز دلم هوای زیارت دارد...
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
💎 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 💎
💎وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن💎ِ
💎وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💎
💎وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن💎ِ
💚اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجِّل فرجهم و العن اعدائَهم اجمعین💚
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💥┅━💜❀❀💜━┅💥
#نیایش_صبحگاهی🍃
پروردگارا
با اولین قدم هایم ، بر جاده های صبح، نامت را عاشقانه زمزمه می کنم....
کوله بار تمنایم خالی است و موج سخاوت تو، همچنان جاری....
نمی ایستم از حرکت تا باران مهربانی ات نایستد....
سپاس و ستایش از آن توست که با چنگ خورشید در پرده ی شب زده ای
و صبح را چون جلوه ی جبروت خویش بر عالم گسترده ای....
روزتون لبریز از نگاه گرم خدای مهربان🌼🍃
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
@ReyhanatoRasoul97 🌿
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای (مدظله العالی)
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
اگر درست نگاه کنیم،مجموعه
حوادثی که درین سالها اتفاق
افتاد و این فداکاریها یی که
جوانهای ما کردند،میتواند ذخیره
ماندگاری باشد برای همیشه ی
انقلاب.
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
نباید بگذاریم این ذخیره بلا استفاده بماند.راهش هم همین
است که یاد 🌹شهیدان🌹
زنده باقی بماند.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تير که به پهلو می خورد نفس كشيدن سخت می شد ...
روايتگری تکان دهنده حاج حسين يكتا در مورد کسانی که درجنگ تیر به پهلوی آنها می خورد؛ زیاد نمیفهمیدم تا اینکه تیر به پهلوی خودم خورد!
السّلام عَلیکِ اَیّتُهَا الصّدّیقَه الشَّهیده یا فاطمه الزّهراء
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97