eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
100 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
558 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم ای اولین سروده و ای شعر آخرم صبحی که یاد تو در آن شکفته شد گویا تلنگری زده بر صبح محشرم ❣اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج❣ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @ReyhanatoRasoul97
#قلب_حرم_خداست #حرم_خداروباگناه_خراب_نکن_رفیق ‌ •| #آیت_الله_ناصری کسی نیست بگوید خدا را دوست ندارم همه دوست دارند امّاشرط دوست داشتن تبعیت است اگر واقعا خدارو دوست داری به احترامش #گناه نکن. •| #القلب_حرم_الله #روزت‌را‌برای‌خدا‌پاک‌کن... 🌸 @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا یک است و دو نیست، معنایش این است که در تمام منطقه ی وجود خودت شخصاََ و جامعه ات عموماََ، جز خدا کسی حق فرمانروایی ندارد. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
توحید اسلامی الهامی ست در زمینه ی حکومت، در زمینه ی روابط اجتماعی، سیر جامعه، هدف های جامعه، تکالیف مردم، در زمینه مسئولیت هایی که انسان ها در مقابل خدا، در مقابل یکدیگر،در مقابل جامعه و در مقابل پدیده های دیگر عالم دارا هستند، توحید این است. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
راضی به رضای تو_۳.mp3
8.56M
✨✨✨ #راضی_به_رضای_تو #توکل نمیشه گله مند نشد ، نمیشه غُر نزد ، نمیشه همیشه راضی بود ... مگر اینکه،👇 اونقدر بهش اعتماد داشته باشی؛ که مطمئن باشی، که هیچ فِعلش، جز از دریچه ی ربوبیّت و مهربانی اش نبوده و نیست. #به‌خدا‌‌اعتماد‌کن... ✨✨✨ @ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽🕊 💠 نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد. ترسیدم. پس مادرم چی؟ اونم اینجاست ... صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از دست حسام در می آورد. اما مگر حسام می توانست به مادرم آسیب برساند؟؟ نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک می رفتم. اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟؟ باز هم حسی، گوشم را می‌پیچاند که حسام نمی‌تواند بد باشد ... و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه می کرد ... کدام یک درست بود؟؟ آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی؟ با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن می آمد، چشمانم را باز کردم ... کاش دیشب خورشید می مرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا می ماند ... حالم بدتر از هر روز دیگر بود. می‌ترسیدم و دلیلش را نمی‌دانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیفتد ... بی رمق از اتاق بیرون رفتم ... لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود. با پروین حرف می زد، می‌خندید، سر به سرش می گذاشت ... یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟؟ چقدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد ... کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد. نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد. بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟؟ از اون صبحونه ی دیروزی میخوام ...
سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند. با چایی شیرین یا ... حرفش را کور کردم. اگه نیست، میرم اتاقم ... از جایم بلند شدم که خواست بمانم. حاج خانووم ... بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید ... و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم و یه استکان چایی با طعم خدا ... چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد. آن را روی میز گذاشت و درست مثلِ روز قبل، شیرینش کرد. لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست. خب ... یاعلی ... بفرمایید ... پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود..؟؟ خوردم ... تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا. کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت ... صدایش بلند شد: پروین خانووم از اینکه چیزی نمی‌خوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانی و نگرانی هایِ بی حدش ... خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین ... امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟؟ باز هم درد دارین؟؟ درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود ... اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود ... نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال ... آماده شدم. پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم. هر وقت که از خانه بیرون می‌آمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. باورم نمی شد که زندانیش باشم ... در طول مسیر مثلِ همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد. سارا خانووم ... ایستادم. من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته ... تا پایِ جوونمم سر قولم هستم ... نمی‌دانم چه چیز در صورتِ یخ زده‌ام دید که خواست آرامم کند ... اما ای کاش دنیا می‌ایستاد و او برایم قرآن می‌خواند ... منتظرِ صدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم می‌لرزید. حسام مقابلم ایستاد. نوبت شما ... حالتون خوب نیست؟ با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث می‌کردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم. دو مرد دعوایشان بالا گرفت.. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم ... حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند. آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد ... صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم می دوید ... ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید ... ادامه دارد ... ✍ @ReyhanatoRasoul97
🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫 وقتی که شب میشه یه دنیا خاطره یه دنیا خیال میاد تو دل آدم اما تو خیالت راحته که خدا بیداره.. ✨🌜🌟🌛✨ آرزو میکنم امشب دلتون آروم باشه و رویاهاتون شیرین... ✨شبتون بخیر ✨ 📚@ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣ ❣ #سلام_پدر_مهربانم ❣ ❣ #سلام_آقای_من ❣ دیروز ڪربلا و غم غربت حسین ع امروز یڪ جهان و غم غربت شما دیروز بے وفایے و حالا بہ لطف ما تمدید مے شود ز گنـہ غیبت شمـا😔 #یا_قدیم_الاحسان_بحق_الحسین_ع تعجیل در ظهور و سلامتی مولا عج پنج #صلوات #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی): اگر امروز این ملت، عزت و اقتدار و امنیتی دارد و اگر دانشگاه و کارخانه و دولت و دستگاهها این فرصت را دارند که به کارهای روزمره معمولی خودشان برسند، به برکت همین🌹🍃جنازه های از راه رسیده است🍃🌹 هر کسی در این کشور زندگی می کند، باید خودش را مدیون شهدای عزیز بداند.🌹 این کاروانی که می آید، جزئی از این مجموعه عظیم شهداست. همه وظیفه داریم به اینها احترام کنیم.🌹 #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
🌹🕊🍃✨ 🕊✨ 🍃 #پنجشنبه‌های_دلتنگی 🔻 #ذکر_انتظار ....🔻 ▫️من ذکر انتظار به تسبیح گرفته‌ام ... ▫️زنجیر پلاک تو نخ تسبیح من است ؛ ▫️وصل می‌کند دانه‌ای از انتظار را به دانه‌ای دیگر..... #امروز روز لباس های خاکی ⇜روز قبرهای خالی🌷 ⇜روز مزارهای بی #مادر ⇜و روز مادر #بی_مزار است😔 ♦️ #امروز روز تشییع 150 شهیدی🌷 است که نمیدانیم #مادرانشان کجا منتظرشان هستند😔 ♦️امروز روز #انتظار 150 مادری است که هنوز چشم به راهند #کاش_برگردی کاش همه کبوترها🕊 برگردند... #امروز هوای شهر را #باشهدا عوض کردیم #زکوچه_هاست_که_بوی_شهید_می_اید🕊🌷 #مادران_منتظر #یاد_کنیم_شهدا_را_با_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺ_و_آل_محمدﷺ_و_عجل_فرجهم @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بندگی خدا یعنی آزادی از عبودیت و بندگیِ هر چه غیر خدا و هر کس غیر خداست. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
پیغمبر، در فضای جاهلی آن روزها، شالوده ی اجتماع اسلامی را مثل پولادی مستحکم، با شکل و قالبی معیّن، ریخت. بعد انسان ها را آورد در این قالب. و در این مسیر آوردن همان بود و آدم شدن و انسان شدن همان. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 💠 مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد ... دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد: پالتو رو در بیار.. وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد. لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن ... اینجا امن نیست سریع خارج شین ... صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد. به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره‌ای مبدل و محجبه ... چادر ... غریب ترین پوششی که می‌شناختم ... حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره‌اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظر می‌رسید. درد لحظه به لحظه کلافه ترم می کرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد ... کاش به او اعتماد نمی‌کردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را می‌کشند و این تنها تسکین دهنده‌ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم ... بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود می‌کشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین می‌شد؟؟ دستانِ یخ زده‌ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه می‌کشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام  گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم. ناخودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویایی ام کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع. صوفی خم شد و چیزی از داشبورد بیرون کشید. بگیرش ... بزن به چشمت و رو صندلی دراز بکش ... یک چشم بندِ مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم آنقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم ... بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل داد. چند متر گام برداشتن ...  بالا رفتن از سه پله ... ایستادن.. باز شدن در ... حسِ هجومی از هوایِ گرم ... دوباره چند قدم ... و نشستن روی یک صندلی... دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت می کرد. چند بار پلک زدم ... تصویر مردِ  رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد ...  لبخند زد با همان چشمانِ مهربان خوش اومدی سارا جان ... نفسِ راحتی کشیدم ... بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد ... اما حالا ... این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر می شد ... بی وقفه چشم چرخاندم ... دانیال ... پس دانیال کو؟؟ رو به رویم زانو زد. صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره ... لحنش  عجیب بود ... چشمانم را ریز کردم. منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ خندید. چقدر عجولی تو دختر ... کم کم همه چیز رو می‌فهمی.
روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد. از اتفاقی که واست افتاده متاسفم ... چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی ... تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده ... واقعا حیف شد ... سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی ... اما لجباز و یه دنده ... صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد: و احمق ... لحن هر دو ترسناک بود ... این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت. صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن ... چرا گفتی با ماشین بزنن بهش ... اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود ... صوفی در موردِ حسام حرف می زد؟؟ باورم نمی شد ... یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج آنقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام ... او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟ گیج و مبهم، پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار می‌کردم. عثمان دست صوفی را جدا کرد. هووووی.. چه خبرته رَم می‌کنی..؟؟  انگار یادت رفته اینجا من رئیسم.. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی ... پس نمی خواد بهم بگی چی درسته ... چی غلط ... انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین ... بعدشم خودش پرید تو خیابون ... منم از موقعیت استفاده کردم ... الانم زندست.. پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه ... صوفی به سمتم آمد. تو پالتوش یه ردیاب بود ... اونو خوب چک کردین؟؟ با تایید عثمان، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد ... درد نفسم را تنگ کرده بود. با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ  درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم: احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده می خوام ... درباره ی چه کسی حرف می زد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام ... غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید ... اینان از کفتار هم بدتر بودند ... عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد. من کارمو بلدم ... اینجام نیومدیم  واسه تفریح ... منم نمی تونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن ... پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ ... خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت ... باورم نمیشد آن عثمانِ مظلوم و مهربان تا این حد وحشی باشد ... صوفی در چشمانم زل زد: دعا کن دانیال کله خری نکنه ... در را با ضرب بست. حالا من بودم و حسامی که می دونستم، حداقل دیگر دشمن نیست ... @ReyhanatoRasoul97