eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
99 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
559 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
ما در زمینه شناخت معارف اسلامی از قرآن دور افتادیم یا سرگرم شدیم به یک سلسه پندارهای عامیانه و سست که در پوچی و بی اساسی و بی بنیادی، از هر پوچی پوچ تر است و توام با خرافات، توام با پندارهای باطل. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
اطاعتِ غیر خدا، عبودیت غیر خدا، منافی ست با آن هدفی که خدا انسان را برای آن هدف آفریده است؛ منافی ست با تکامل و تعالی انسان، منافی ست با آزادی و وارستگی انسان. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 💠 روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. می‌ترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم ... هر ثانیه که می‌گذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار می شد بر سرِ ذهنیاتم. من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن. و من باز صدایش کردم. تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا می خواستمش ... یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد. با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر می داد از ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه می رفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین می‌کشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع می کرد و مقداری می ایستاد. عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را می‌کشیدم و اگر می آمد ... حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟؟ با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد: چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف می کنم. اما قبلش.. چون می‌دونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید ... حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من.. شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدودم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم. کو.. کجاست.. لبخندش عمیق تر شد. عجب خواهری داره این عتیقه.. اجازه بدین.. یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد : الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟؟ .. بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حالتو رو هم به طور ویژه می‌گیرم ِ... با چه کسی حرف می زد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟؟ گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت. صدایش بلند شد. پر شور و هیجان الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم ... نمی‌توانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه می کرد. در اوج خنده، گریه می کرد. سارایی.. بابا دق کردم.. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.. اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم می کرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثلِ خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر می‌شنیدم، حریصتر می شدم و این اشتها پایان نداشت. بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم. و نمی داست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم. دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود. حسام گوشی را از دستم گرفت. خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از من و شما سرحال تره.. حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست می ذاریم واسه بعد.. مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند. دستی بر محاسنش کشید. حالا از کجا شروع کنم؟؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید ... حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرهم می‌توانستم بگذرم.
صدایی صاف کرد: والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام مأموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال می‌خواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد می‌کنه. ولی از اونجایی که سازمان نه، تو کارش نیست و وقتی چیزی رو میخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرم فشار. همون موقع بچه های ما متوجه میشن. شیوه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه. پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدر رفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت. اینجوری ما هم خیلی راحت می‌تونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت. سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوده ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده‌اش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه. بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونو جذب نیروهاش کنه. اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمی تونست درخواستهای دیگه ایی داشته باشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی و سنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود. پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راهِ ممکن شروع کردن. راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اول رو میزنه.. و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود. حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی ... دختر عربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک می شد و اون رو به خودش علاقمند می کرد، اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش می‌کردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمی دید ... غافل از اینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم … ... @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_زمانم 💕 صدها گله پيش يار بردن عشق است با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است ای قلب تپنده ی جهان يا مهدی(عج) يکبار تو را ديدن و مردن عشق است❤️ #الّلهُـــمَّ_عَجِّــــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــــــرَج @ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی): فرزندی تربیت کنید که پس از مرگ برایتان طلب مغفرت کند. بعضی از فرزندان که پدرها و مادرها جان و هستی شان را صرف آنها کرده اند، بعد از وفات پدر یا مادر یک فاتحه هم برای آنها نمی خوانند، اصلا یادشان نمی آید که طلب مغفرت کنند از خدا برای آنها. #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
💠خداوند هيچ كس را به چيزى مانند مهلت دادن (و ادامه نعمت ها و ترك عقوبت) آزمايش نكرده است. 📚 نهج البلاغه، حکمت ۱۱۶. @ReyhanatoRasoul97
#صلوات راه حل آسان و فوق العاده از ایه الله بهجت برای ارتقای معنوی انسان #آیت_الله_بهجت: کار آسان و کوچک بعد از ملاحظه واجبات و محرمات صلوات فرستادن است. صلواتِ #عاشقانه_و_محبانه؛ صلوات محبت آور است و #محبت انسان را بالا می کشد ... #اللَّهم_صلِّ_علی_محمد_و_آلِ_محمد_و_عجِّل_فرجهم @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توحید، عقیده ای است که متضمن تعهد و مسئولیتی است، باید جستجو کنیم این تعهد و این مسئولیت هایی که را در دل توحید مندرج است. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
تعهدی که توحید به فرد موحد یا به جامعه‌ی موحد می‌دهد، از حد فرمان‌های شخصی و تکالیف فردی بالاتر است. تعهدی که توحید به یک جامعه موحد می‌دهد، شامل مهم‌ترین، کلی‌ترین، بزرگ‌ترین، اوّلی‌ترین، اساسی‌ترین مسائل یک جامعه است. مثل حکومت، مثل اقتصاد، مثل روابط بین الملل... #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 💠 باورم نمی شد ... جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود. مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی می‌دیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت ... حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه می داد: به واسطه‌ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمی کنه. اما زمینه اشو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم. تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که می دانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود ... حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود. حواسم را به گفته هایش دادم؛ از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه. لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم: چه اطلاعاتی؟؟ لبخند بر لب مکثی کرد: یه لیست از اسامیِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن ... و یه سری اطلاعات دیگه که جزء اسرار نظامی محسوب می‌شه ... تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟ شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی می‌کنید دیگه ... تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود. نه.. کاملا جدی گفتم.. پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود. شما دقیقا چه کاره اید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟ تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش ... نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخبارِ هر روزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند. این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند ... و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضِ نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش.. بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم. تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش می کرد. پس ما وارد عمل شدیم . باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم. اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خوونوادشو تامین می‌کنیم ... به میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟؟ پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات.. در سکوت به جملات تندم گوش داد نه.. اینطور نیست.. امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست.. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که از پدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد.. بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدم و خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه .. اما اون می‌گفت که می خواد انتقام بگیره.. انتقام تمام بدبختی ها و سختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن.. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود.
پس عملیات شروع شد. دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست می خورن.. بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک می شه ... از شکل و ظاهر گرفته تا افکار و اعتقادات.. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودین.. ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خوردم. حرفهای حسام درست و دقیق بود. ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیبهایِ هر روزتون می‌تونست دردسر ساز بشه هم واسه امنیت خودتون و دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم.. یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده.. اما اینطور نشد و اون بر خلاف تصورم، سخت تر از این حرفا بود و بالاخره بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت. حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی بود ... سوالی ذهنم را درگیر کرد. صبر کن.. حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد.. اون حرفا از کجا میومد؟؟ منظورم اینکه.. انگار کلامم را خواند: تمام حرفهاش درست بود.. خط به خط.. جمله به جمله.. اما نه در مورد خودشو دانیال.. اون در واقع خاطراتی واقعی از ماهیت اصلیِ گروهشون رو براتون تعریف کرد.. اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده.. هر روز زنانی هستند که بدون آگاهی و به امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن. هر روز هستند دخترا و پسرهایی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثلِ فرانسه و آلمان و الی آخر، خودشونو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم می‌کنن ... طمعی که یا مجبورین تا ته پاش وایستن و یکی بشن عین همون حیوونا.. یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشونو بخوونن و برن استقبال مرگ به بدترین شکل ممکن.. به صورتش خیره شدم: یه سوال.. چه جوری به دانیال اعتماد کردین.. نترسیدین که رابطتونو لو بده؟؟ سری تکان داد.. ... @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺﷽🌺 از خاک در عشق تیمم گیرید در دست گلی غرق تبسم گیرید از یمن قدوم حضرت معصومه عیدی زکف امام هشتم گیرید 🌸 میلاد با سعادت دخت مکرم موسی بن جعفر حضرت فاطمه معصومه(س) و آغاز دهه کرامت را به دوستداران خاندان عصمت و طهارت تبریک عرض می نماییم.🌸 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
Mirdamad-milad-hazrat-masoome-94-01.mp3
3.81M
🎧 سرود بسیار زیبا ❤️ ای فاطمه عصمت یا حضرت معصومه 🎤 🎤 سید مهدی میرداماد #دهه_کرامت #حضرت_معصومه #امام_رضا eitaa.com/joinchat/1425145856C34217a20aa 🌺 ذاکرین ☝️ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی ✨ إشفعی لی فی الجنّه ... ✨ مرا در "بهشت" شفاعت کن! کسی که به بهشت رسید، رسیده... مگر نیاز به شفاعت دارد؟ www.aparat.com/v/PkA0c #فاطمه_معصومه @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطاعتِ آن قدرتی که از سوی خدا و نماینده ی خدا نباشد، اطاعتِ از آن مرکزی که آن مرکز، از مرکز قدرت پروردگار الهام نگرفته باشد، این در حدّ شرک است یا خود شرک است. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
با توحید همه ی آن چیزهایی که به صورت بهانه و عذری برای عبودیت غیر خدا در دلِ انسان بود و آدم فکر می کرد که در قیامت حربه ی دست او خواهد شد، از دست انسان گرفته خواهد شد. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ ارادت امام خامنه ای به خانواده های شهیدان🌹 🌸یک مربی مرجعی برای مربیان ومبلغان👇 http://eitaa.com/joinchat/3796762624C4e2e9e1bb2 #باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 💠 سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز می کرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم ... اعتماد به پسری از جنسِ پدری سازمانی، کمی سخت به نظر می‌رسید ... احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود ... حسام شوخ طبعانه سری تکان داد: دانیال میدونه که آنقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟؟ دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب محضِ توضیح گشتم که حسام با لبخندی مهربان به فریادم رسید. نیاز به هول شدن نیست.. مزاح کردم.. خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمی برد ... نه تنها دانیال که جز چند نفر، اونم در سمتهایِ بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست ... مگر میشد؟ پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟ دستی به محاسنش کشید. قرار نبود به طور مستقیم چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس مکان خاصی رو بهش می‌دادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما می‌رسوند ... خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بودم ... با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم حالا وارد فاز جدیدی شده بودم. دانیال با ورود به داعش علاوه بر رسوندن چیت به ما، گلهایِ دیگه ایی هم کاشت ... از جمله لو دادنِ چندتا از اسرارهای نظامی و استراتژیکشون تو سوریه و شمال عراق، که کمک زیادی به بچه های مدافع حرم کرد. و از طرفی نیروهایِ داعش رو حساس به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده.. حالا ما می‌خواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی می کرد. تا اینکه اتفاق مهم افتاده و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن ... اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید، اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برایِ اون حرومزاده هایِ تکفیری.. باورم نمی شد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد. لبخند غرور آمیزش عمیق شد. شکستی که اصلا فکرشم نمی‌کردن ... آخه بعید بود با اون همه سرباز و تجهیزات، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن.. با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت بهم ریخت، طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن. حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد. پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم. با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن، مثلِ صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب می‌شد.. حالا داعش می دونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهادِ سازمان مجاهدین هم محسوب می‌شد، خورده. و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثلِ سگ و گربه به جوون هم بیوفتن. بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها ... حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم. اما این امکان نداره ... چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و ... به میان حرفم پرید: صبر کنید ... چقدر عجله دارین ... بله.. اونا دنبال رابط بودن ... اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت. چون عملیاتی که نباید لو می رفت، رفته بود و اونا آنقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن. اما ... اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده ... چون دسترسی به اسامی اون افراد برای کسی مثلِ دانیال غیر ممکن بود. اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره.. بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت.