🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌺کاش روزی هم بیاید عیدِ فطری در بقیع
گنبد و گلدسته ات را، ما، چراغانی کنیم
🌺از گلاب و عنبر و اسپندِ صحنِ انقلاب
صحنِ قدسِ مجتبی را هم خراسانی کنیم
🌺همچو شاهِ کربلا،آقا ضریحت سهمِ ماست
شهرِ پیغمبر بُوَد باید که سلمانی کنیم
🌺در مضیفِ حضرتی اطعامِ شاهانه دهیم
بهرِ نذریْ سوی تو فرزند قربانی کنیم
🌺مثلِ ایوانِ نجف ایوانْ طلا خواهیم ساخت
کوری چشمِ سعودی ها چه نورانی کنیم
🌺ذکرِ لایومَ کَیومَک نقشِ کاشی ها شود
چشمِ زوارُالحسن را نیز بارانی کنیم
🕋#پرچم_اسلام_جهانی_خواهد_شد_وقتی_او_بیاید_...
🌹#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
⭐️رهبر معظم انقلاب در جمع مسئولین و سفرای کشور های اسلامی به مناسبت قیام ۱۵خرداد و عید سعید فطر:
🔹ما مثل بعضیها نیستیم که میگفتند یهودیها را به دریا بریزیم/راه حل ما برای فلسطین نظرخواهی از همه فلسطینیان است.
🔹مشکلات دنیای اسلام با همراهی و همدلی مسلمانان حل خواهد شد. ۹۸/۳/۱
@ReyhanatoRasoul97 🌿
0ceb57174c-5cf69fe37a1ed851a58b8255.mp3
16.62M
🔴بشنوید| صوت کامل بیانات امروز رهبرانقلاب در حرم امام خمینی(ره).
✅@ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_و_هفتم
وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت. نفسی عمیق و پر صدا، من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم ...
اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم و آماده رفتن. من احتیاجی به کمکتون ندارم.
در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد: شک دارم ...البته راجع به شما ... اماااا.. در مورد اون زن نه ... مطمئنم که نیاز به کمک داره ...
جسارتش عصبیم میکرد. بلند شو و از خونه ی من برو بیرون ... ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید. در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم ... اما انگار فقط در حد همون افسانه ست ...
عثمان لیوان به دست رسید .چیزی شده؟؟
این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود ... دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد.
به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد. عثمان ... من که میگم فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن ...
صدای اعتراض عثمان بلند شد: یان، ساکت شو
گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد می خواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم گورتو از خونه ی من گم کن بیرون؛ عوضی ...
لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد آرووم.. مودب باش دخترِ ایرانی ... چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم .من ایرانی نیستم .
با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد. عه ... مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟
عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اُپن گذاشت و به سمت یان آمد.ببند دهنتو ... بیا بریم بیرن ... و او را به سمت در هل داد.
دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم.
یان در حین خروج زورکی ایستاد سارا ...اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه ... ببرش ایران ...
راستی این کارتمه؛ هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم.
و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود.
عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد. در را بست و به سمتم آمد. سرش پایین بود و صدایش ضعیف: سارا ... من عذر ... عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم. گم شو بیرون ... دیگر نمیخواستم ببینمش؛ هیچ وقت ...
دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم. آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید.
چند ساعتی از آن ماجرا میگذشت. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه می کرد. رو به رویش نشستم.
هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟
من از ایران میترسیدم. ترسی آمیخته با نفرت؛ آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما ...
دلم به حالِ این زن میسوخت. زنی که تک فرزندِ والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن من و دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند.
یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم.
خیره به چشمانش پرسیدم: دوست داری بری ایران.. ؟؟ حوضچه ی صورتش پر از اشک شد. این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود؟؟
پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک ... دوست داشتم به جایی برم تا دیوانگی کنم. وارد اولین کلوپ شبانه شدم. مشروب ... شاید آرامم می کرد ... همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم ...
خوردم اما جز منگی و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد.
تهوع و درد به معده ام لگد میزدند. دومین پیک را طلب کردم که دستی مردانه مانعم شد ...
شنیدم مسلمونا از این چیزا نمیخورن؛ عثمان هم هیچ وقت نمیخوره، ...
سر چرخاندم. همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود. من مسلمون نیستم.
ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد: اگه قصد کتک کاری نداری؛ بشینم. در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم.
صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت. من زیاد با این چیزا موافق نیستم ... بیشتر از آرامش، تداعی میکنه مشکلاتت رو دختر ایرونی ...
نمیدانستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت.
حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی!
بی جواب ...
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🎯خدا رو عاشق خودت کن
💗🍃بند دلت رو به خدا وصل کن از صبح که از خواب پا میشی با لبخند پاشو و به روی خداوند و فرشته ها و خانواده خودت لبخند بزن يادت باشه انسانهای عبوس و بد اخم خیلی در اخرت گرفتار هستن
🍃🌺گل بخر برای خانواده و فضای زندگی رو متحول کن لطیفه بگو و اعضای خانواده رو خوشحال کن تا میتونی از دیگران در کارهای خیر سبقت بگیر.
هر لحظه ببین چطوری میتونی خدا رو عاشق خودت کنی
میتونی جوری زندگی کنی که فرشته ها و خدا بهت لبخند بزنن😍
🌹@ReyhanatoRasoul97 🌿
اگر راهروِ یک راه، ثمر بخش دانست حرکت خود و گام خود را، احساس کرد که عملش ضایع نمی شود، آنگاه هر حرکت او یک موجی را ایجاد می کند که او را بیشتر به منزل می رساند؛ سریعتر پیش می رود، بهتر کار می کند، خستگی اش کمتر است، راحت تر حرکت می کند.
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
#جلسه_هفتم
@ketabetarhekoli
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
🕊
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_سی_و_هشتم
سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه!
یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی می کرد.
شروع به صحبت کرد: بعد از اینکه عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود ...
اووووووف! فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت. و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛ زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه.
او هم از خدا حرف میزد ... این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت.
صدایش صاف بود؛ ادامه داد: میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده؟؟
اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست. مخصوصا اخلاقِ افتضاحش ...
ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین یان را خام و رام کرده بود.
به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید. نمی دونم چی به عثمان گفتی که اونطور رَم کرد.
اما وقتی که رفت، من همون جا تو ماشینم منتظرموندم. مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون.
کش و قوسی به صورتش داد: ولی خب! انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم.
صاف نشست و گفت: مشخص نیست؟؟
این مرد دیوانه چه میگفت؟؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند.
وقتی با بی تفاوتیم مواجهه شد. دستش را زیر چانه اش زد. ظاهرا فعلا از غذا خوردن خبری نیست ...
خب میدونی! به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشم را کردم و انگار کمی هم موفق بودم.
و شروع کرد به حرف زدن از مادر ...
از حالِ وخیم روحش ...
از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت ...
از کمکی که باید میکردم ...
و.. و.. و…
در سکوت فقط گوش دادم؛ تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده ...
نگاهم کرد و گفت: میدونم از ایران و مسلمونا متنفری ... عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته؛ اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده شاید ایران هم مثل عثمانِ مسلمون، زیادم بد نباشه؟!
کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود نه از سرِ انسان دوستی!
مسلمانها همه شان نفرت انگیزند ...
اعتماد به عثمان حماقت بود، اعتماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید؟؟ لابد تمام زندگیم را ...
چانه اش را خاراند : اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت میکنم؛ احتمالا میکشتم.
صدایش پچ پچ وار، به گوشم رسید. پسره احمق!
عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست.
با انگشتانش روی میز ضرب گرفت و گفت: اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی؛ اما خب! به یه بار امتحانش می ارزه.
حداقل فقط و فقط به خاطرِ اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه!
راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی؟؟
صدایم کش می آمد: من نه ایرانیم ...
نه مسلمون ... من فقط سارام ...
سری تکان داد و جواب داد: اوه! با اینکه قابل قبول نیست؛ اما باشه.
خیلی دوست دارم نظرت را در مورد اون عثمان دیوونه بدونم. اون که روی ابرا راه میره. نمونه ای بارز از یه عشق شرقی ...
حرفهایش مسخره بود. تلو تلو خوران ایستادم و گفتم اونم یه عوضیه؛ مثل پدرم؛ مثل برادرم و همه ی مردها ...
ابرویی بالا انداخت: اوه! متشکرم دختر ایرانی؛ فکر میکردم مشکل تو با مسلمون هاست ؛ اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی ...
کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد: آخه فمنیست هم نیستی؛ اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد ... واقعا تو چکاره ایی؟
قدمهایم سست و پر لرزش بود؛ من فقط سارام ... سارا ...
ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد؛ مادر حقِ زندگی داشت؛ او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد ...
اما ... اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خودم؛ کاش هرگز به دنیا نمی آمدم ...
اما به قول یان، به یک بار امتحان می ارزید؛ کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود.
یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم. پرسید: بهتری؟ ببرمت خوونه؟ اگه اینجا؛ اینطوری رهات کنم؛ باید فردا با گُل بیای بیمارستان ملاقاتم ... چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه ...
حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد.
و من سرگردان تر از همیشه ...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿