﷽🕊
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_سوم
در همهمه ی فکری خودم و مادر، راهی هتل شدیم. ذهنم، میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی ...
پیرمرد راننده لبخند زد ...
دربان هتل لبخند زد ...
مسئول رزرو لبخند زد ...
کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد ... اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت ...
اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو ...
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید ...
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا می کرد تا آن خانه ارواح، بازیافت می شد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم ... نمیدانستم می توانم منظورم را برسانم یا نه ...
اما باید تلاشم را می کردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کرد. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم ... لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر ... مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد.
پرسید، می توانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم ... این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید ...
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.
فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِخروارها خاک و برگ هم دفن می شد، جای تعجب نبود.
دوریِ چندین ساله، این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِ چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم ...
زنده به گوری کمترینِ لطفِ این دیار و مردمانش است.
خاطراتِ کودکی زنده شد ...
درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِپدر ...
اینجا فقط دانیال میخندید ...
و من می دویدم ...
او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی ...
مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیر و رو می کرد ...
گاه لبخند می زد ...
گاه میگریست ...
با یان تماس گرفتم ...
آرامشِ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم ...
کجایی دختر ایرونی ؟؟ جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد. هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثلِ بقیه آدما زندگی کنی؟
هیچ وقت ... اگر هم میخواستم، خدایِ این آدمها بخیل بود ...
حوصله ایی برای پاسخگویی نبود، پس گوشی را قطع کردم ... چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم ...
ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید ... صوت داشت ... آهنگ داشت ... چیزی شبیه به کلماتِ سجاده نشینِ مادر ... انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام ... درد به معده و سرم هجوم آورد ... حالم خوب نبود و انگار قصد بدتر شدن داشت ... کاش گوشهایم نمیشنید ... منبعِ این صداها از کدام طرف بود؟؟
بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ یکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِ کنارش را باز کرد ... آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد ... مرد چه میکرد؟؟ یعنی وضو بود؟؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمی دادند ...
روبه رویم ایستاد. خانووم نمی دونید قبله کدوم طرفه؟ مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من ... مسیرِ خانه یِ خدایش را از من می خواست؟
پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد مشتی ... این فارسی بلد نیست ... حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟؟ برو خونه بخوون ... مرد سری تکان داد. نمازو باید اول وقت خووند ... پسر جوان سر از تاسف تکان داد ... یعنی مسلمان نبود؟
دختری جوان از خانه خارج شد. مشتی قبله اینوره ... سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود ... اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز ...
پیرمرد تشکری پر محبت کرد. ممنون دخترم ... ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی ... دختر ایستاد. نه ظاهرا از اهل سنت هستن ... اون خانوومه نه مثلِ ما وضو گرفت ... نه مثلِ ما نماز خووند ... مهرم نداشت ...
پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد ... نماز خواند ... تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت ... سجده رفت ... اما به روی سنگ ... خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟؟ چقدر حقیر ...
ادامه👇
صدای گوشی بلند شد.. اینبار یان بود دختر ایرونی هم آنقدر کم حوصله ؟؟ اون دیوونه که گذاشت رفت. برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد. سارا حالت خوبه؟ نه.. خوب نبود.. سکوت کردم
سارا.. ما با هم دوستیم.. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست.. حال مادر چطوره؟؟ چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ کارگر بود. از اینجا بدم میاد..
باز هم صدایش نرم شد و حرفهایش پر آرامش..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ببخشید تا خدا شما رو ببخشد
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
💢 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
📡 حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#شهدایی_زندگی_کن...
🕊شهدا با معرفتند
نشان به آن نشان ، هنگامی که پایمان لغزید در جاده تاریک گناه ، آنها بودند که نور هدایت شدند و نجاتمان دادند ...
🕊شهدا با معرفتند
پا که در مقتلشان بگذاری قسمشان بدهی به رفاقتشان...
یقین داشته باش،حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری...
🕊شهدا با معرفتند
نشان به آن نشان ، خونشان جاری شد ، تا رشد کنیم ، آماده شویم ، سرباز شویم و جاری...
🕊شهدا با معرفتند
نشان به آن نشان که ، قتلگاهشان ، محل نزول فرشتگان آسمان است و محل استجابت دعاها ...
یقین کنیم ...
اگر بودند ...🌷که هستند🕊
باز هم ...
میرفتند ... می ایستادند ...
می جنگیدند... 🕊که میجنگند🌷
خون میدادند ...
تا ما ...
بایستیم ... بجنگیم ...
و یاور امام باشیم ...
که یقینا آنها یاوران منجی موعود مهدی صاحب الزمان(عج)اند...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
@ReyhanatoRasoul97🌿
ای شهیدان...
در قنوت عاشقیتان...
این بکاء خوف را از کجا میاورید...
که ما حتی نمیتوانیم ارزوی ان را به دل بپرورانیم..
#سلام_بر_شهدا
👌اگه دلت از دنیا گرفته .. اگه از گناه خسته شدی ، میتونی به شهدا بگی تا هواتو داشته باشن !
تنهـات نمیزارن ...
#یاد_رفتگان_بخیر
🔸پنجشنبه است و جای خالی #عزیزان را دوباره #احساس میکنیم ...
🔸يادي از #اموات و #گذشتگانمان و #شهدا كنيم با خواندن يك حمد و سه قل هو الله...
🌹🌹🌹
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_چهارم
حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محضِ نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند.
که برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم...
انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم.
وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید. گوشیم زنگ خورد، یان بود.
میخواستم اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه مان کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟
و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی...
چاره ایی نبود...
من اینجا کسی را نمی شناختم...
پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم...
مدتی گذشت...
مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای می خورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد...
و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ...
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر می کشید برای میله های سرد رودخانه..
خاطرات دانیال...
عطر قهوه...
شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِ عثمان...
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب...
گاهی هم پچ پچ کلاغ های پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ...
اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست...
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن.
پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید...
بلند و با صدا...
اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آن هم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود...
یان دیوانه ترین روانشناسی بود که میشناختم...
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت! هم زبان مادری را می آموختم؛ هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.
نوعی فال و تماشا...
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن را در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند.
ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را می یافت و من می ماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم!
مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟
پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟...
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا...
با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه؛ بو کشیدم...
عطر قهوه فضا را در مشتش می فشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم.
با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت و صدا زد: نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه! من که زبان بلد نیستم!
نازی آمد..
با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر می داد و صورتی نقاشی شده تر از منشی..
بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم.
نشستم. بی صدا! و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد.
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید. درست شبیه همان اُدکلنی که دانیال میزد. چشمانم را بستم...
دانیال زنده شد!
خاطراتش..
خنده هایش..
مهربانی هایش..
صوفی اش..
خودخواهی اش..
و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت...
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم...
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.با صدا می خندید و با کسی حرف میزد.
دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم می داد..
کمی چرخید..
نیم رخش را دیدم..
آشنا بود..
زیادی آشنا بود..
و من قلبم با فریاد تپید..
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🌹یا اباعبدالله الحسین (ع) 🍃
اے رحمتِ واسعہ !؛ ببین غم داریم
در نامہے خود مُهرِ تو را ڪم داریم
ماه رمضـان تمام شد ؛ حالا ما ...
امّید ، بہ سفرهے مُحـرم داریم
#امیرے_حسین_ونعم_الامیر❤️
شب زیارتی ارباب التماس دعا...✋
@ReyhanatoRasoul97 🌿
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
❣ #سلام_آقای_من ❣
❣ #سلام_محبوب_دلم ❣
#سلام_ندبه_کوچه_ی_دلتنگی
#سلام_قلب_عالم_و_عالمیان
من مثل تو و تو مثل من، چشم به راه
ما #چشم_به_راه مردی از کوچه ی ماه...
بگذار دوباره #جمعه را صرف کنیم:
ندبه، گریه، عهد، فرج...
باز #گناه...!
🍁تعجیل در فرج گناه نکنیم.
🌺 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌺
@ReyhanatoRasoul97 🌿