💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای(مدظله العالی)
ورزش،اطمینان و اعتماد به نفس را در انسان تقویت میکند.
جوان را به خودش مطمئن و خاطر جمع میکند.خاصیت طبیعی ورزش این است که آنها را از آن حالت خمود و رکود بیرون می آورد.
ورزش زنان،کاری لازم است. باید ورزش کنند.
⚽️🏀🏈⚾️🎾
خوب🌸 خانم های گل🌸 یه یا علی بگید و شروع کنید.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
⛔️ایست⛔️
😳به هر کسی مومن نگویید😳
🤔مومن واقعی کسیت؟
👌علامت و نشانهی، حرکت صحیح مؤمنان، در مسیر بازگشت 👈به سوی الله،
آن است که؛ 👇👇
آنان روز به روز به اسم رحمان الله نزدیکتر شده، و مهربانتر و رئوفتر میشوند.
✳️بنابراین انسانهایی موفقتر و جلوتر هستند که رأفت و رحمتِ بیشتری را از خود صادر کرده و نسبت به دیگران مهربانتر و رحمانتر هستند.
💕 آنان هر چه از عمرشان میگذرد، شادتر، آرامتر و مهربانتر میگردند.
#استادمحمدشجاعی
🌸🌿🌸🌿🌸
@ReyhanatoRasoul97
✨✨✨✨✨
#خدا_جونم_با_من_کار_داشتی⁉️😍
همه گرفتاری ها از طرف خداست
#حاج_اسماعیل_دولابی
👈بدان کار، کار خداست!👉
هر وقت در زندگیات گیری پیش آمد و راهبندان شد، بدان #خدا کرده اسـت؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است،
در واقع گرفتهی یار است.
#یارگرفتارت_کرده
💠 مصباحالهدی، ص ۳۰
👇
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاهم
این حس در چنگالم نبود... خواه، نا خواه صدایِ آوازه ی قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم.
گفته بود واقعیت چیز دیگریست؛ اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود؟؟ گفته بود همه چیز را میگوید؛ اما کی؟؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکنم؛ مگر میشد؟؟ اون خودِ خطر بود...
این مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود...
همان که دانیالم را مسلمان کرد...
همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلام و خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم...
که نشد...
که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم...
درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و حتی زیبایی و تمام هستی ام را گرفت.
راستی کجایِ زندگیش بودم؟ من که هیزم فروشی نمیکردم! پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم...
کاش میدانستم جرمم چیست؟!...
موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم می رسید و من قانعتر از همیشه ، پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد.
چرا دیگر نمیخواند؟!
تنم کوفته و پر درد بود. کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم.
اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود! ریش داشت اما کم؛ سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد.
این چهره حسِ اطمینان داشت، درست مانند روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال...
چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم..؟
دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد: یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟ آقاحسام؟؟
حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد: خوبم حاج خانووم.. فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم؛ همین الانم میرم پیش علیرضا، درستش میکنه؛ چیزی نیست؛ یه بریدگی کوچیکه...
این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت! مسلمانان را باید از ریشه کَند...
به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت: بی زحمت بذارینش تو کتابخونه ؛ خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم. پاکه.. پاکه...
سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم: مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری! مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون؛ یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن! آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید؛ اون از اون دختره ی خیر ندیده که این بلا...
صدای حسام پر از خنده بود: اِ..اِ..اِ.. حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میرین...
پیرزن پر حرص ادامه داد: غیبت کجا بود! صدام آنقدر بلند هست که بشنوه؛ حالا اون زبون من رو حالیش نمیشه، من مقصرم؟؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو
حسام باز هم خندید اما کم توان: اولا که چشم!! اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.
دوما، حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..
هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام.
این جوان دیوانه بود. درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمی یافتم...
با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم...
رفت...
بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم...
برایم قرآن خواند و رفت...
اگر باز نمیگشت؟؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟؟ باز هم برزخ...
باز هم زمین و آسمان...
#ادامه 👇👇👇
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ درمان دست و پا زدم. به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن...
بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان...
سنگینیِ ابهام، ترس و سوال شانه هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم.
بالاخره حسام آمد. با دستانی پر از خرید...
با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین...
یعنی زخمش خوب شده بود؟؟
یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد.
بی جواب،نگاهش کردم: گفتی همه چیز رو بهم میگی.. بگو!
میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم؟؟
مکث کرد: میگم...اما الان نه! فعلا نمیتونم چیزی بگم.
خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم: شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی. اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی؟؟
احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه!؟ درست میگم؟ حتما اون خواسته تا من را با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره!
منو ببین.. هوووووی.. روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری؟!
میتوانستم خشم را در سرخی صورتش ببینم...
من عاشق دانیالم..دانیااااال.. برادر خودم.. نه شوهر صوفی..نه رفیق وحشی تو.. برادرم مرده.. یعنی کشتنش.. یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید...
انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید...
توئه عوضی؛ اون مسلمونی.. تو کشتیش..
من، با تو هیچ جا نمیام! من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم. اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه. پس گورتو گم کن...
دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد. او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد؟!
گفت: من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم...
وبه سرعت اتاق را ترک کرد.
چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود.
کاش میماند و میخواند...
بعد از آن هر روز با مقداری خرید به خانه مان می آمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد.
بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتی که برای معاینه مرا نزد پزشک می برد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد.
و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرید با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند...
این جوان نمی توانست بد باشد...
او زیادی خوب بود...
در این مدت مدام با یان و عثمان تماس می گرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم. نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است و این نگرانی و کلافه گیم را بیشتر و بیشتر میکرد.
آن روز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم.لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد...
اما جریان همین جا پایان نیافت. اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمی فهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم. و از خانه خارج شدم...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖
#سلام_امام_زمانم
#سلام_پدر_مهربانم
#سلام_آقای_من
☘🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼☘
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
صبح پنجشنبه و باز دلم هوای زیارت دارد...
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
💎 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 💎
💎وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن💎ِ
💎وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💎
💎وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن💎ِ
💚اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجِّل فرجهم و العن اعدائَهم اجمعین💚
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💥┅━💜❀❀💜━┅💥
#نیایش_صبحگاهی🍃
پروردگارا
با اولین قدم هایم ، بر جاده های صبح، نامت را عاشقانه زمزمه می کنم....
کوله بار تمنایم خالی است و موج سخاوت تو، همچنان جاری....
نمی ایستم از حرکت تا باران مهربانی ات نایستد....
سپاس و ستایش از آن توست که با چنگ خورشید در پرده ی شب زده ای
و صبح را چون جلوه ی جبروت خویش بر عالم گسترده ای....
روزتون لبریز از نگاه گرم خدای مهربان🌼🍃
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
@ReyhanatoRasoul97 🌿
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای (مدظله العالی)
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
اگر درست نگاه کنیم،مجموعه
حوادثی که درین سالها اتفاق
افتاد و این فداکاریها یی که
جوانهای ما کردند،میتواند ذخیره
ماندگاری باشد برای همیشه ی
انقلاب.
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
نباید بگذاریم این ذخیره بلا استفاده بماند.راهش هم همین
است که یاد 🌹شهیدان🌹
زنده باقی بماند.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تير که به پهلو می خورد نفس كشيدن سخت می شد ...
روايتگری تکان دهنده حاج حسين يكتا در مورد کسانی که درجنگ تیر به پهلوی آنها می خورد؛ زیاد نمیفهمیدم تا اینکه تیر به پهلوی خودم خورد!
السّلام عَلیکِ اَیّتُهَا الصّدّیقَه الشَّهیده یا فاطمه الزّهراء
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
بندگانی که زندگی دنیا بر آنها تلخ و زهر اگین گذشت، اما روح شان نیرومند شد؛ در راه وظیفه حرکت کردند، بر خودشان دشوار و سخت گرفتند تا به سوی وظیفه یک قدم نزدیک تر شده باشند؛ آنها می توانند نزد خدا شفاعت کنند. زیرا بیشتر بندگیِ خدا را کردند. چون خودشان را تحت قدرت خدا بیشتر قرار دادند.
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
#جلسه_هشتم
@ketabetarhekoli
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم.
از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن، داشت. اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.
اینجا فقط عطر چای بود و نان گرم،
و حسامی که نگرانی اش خلاصه می شد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره می شد به گوشهایم.
دیگر از او نمی ترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود ... فقط می دانستم که حسام نمیتواند بد باشد!
به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان: جایی تشریف میبرین سارا خانوم؟؟
ابرو گره زدم: فکر نکنم به شما مربوط باشه ...
اینجا خونه ی منه ...
و از اینکه چرا مدام اینجا پلاسید، سر درنمیارم ...
زبانی به لبهایش کشید: هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.
به صلاح نیست تنها برید ...
چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید ...
برزخ شدم: صلاحمو ، خودم بهتر از تو می دونم ... از جلوی راهم برو کنار ...
از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که مانندِ برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت.
قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکمی به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بد و بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد.
بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد: حالا آروم شدین؟ می تونیم حرف بزنیم؟
شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست: اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل ...
بیرون از این خونه براتون امن نیست ...
معده ام درد می کرد: چرا امن نیست؟؟ هان؟؟ تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان
دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید: فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره ...
فقط باید کمی تحمل کنید ...
به زودی همه چی روشن میشه ... سلامت شما خیلی واسم مهمه ...
سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد: دانیال نگرانتونه ...
ایستادم: چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف می کرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه ...
به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد.
هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟
هر روز حالم بدتر از روز قبل می شد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل می کرد و هر وقت درد امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم.
و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم.
آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام می کرد با صدایِ قرآنش، آرامش را به من هدیه می داد. گاهی نگرانیش آنقدر زیاد می شد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی
خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش ..
دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن ...
نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاق رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این را چه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدای آشنایی سلام گفت: سارا.. منم، صوفی! سعی کن حرف نزنی ...
ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه ... حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را می دید: من ایرانم ... پیداش کردم ... دانیالو پیدا کردم ... اون ایرانه ...
درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد: سارا ...
همه چی با اون چیزی که من دیدم و تو شنیدی فرق داره ...
جریانش مفصله ...الان فرصت واسه توضیح دادن نیست!
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97