*برای کرمانِ گریانم*
صبح شده است... باید صبحانه بچه ها را آماده کنم... مادرم دیگر.... دل و دماغ داشته باشم یا نه، نمی شود به فکر بچه هایم نباشم...
مگر نه این که دنیای بچه ها همه اش بازی است...
آخر جنگ برایشان بی معنی است...
چون که هنوز بزرگترین کل کل و دعوایشان سر اسباب بازی است...
بگذریم... هنوز از رختخواب بلند نشده که می گوید: مامان گرسنه ام...
ریحانه را می گویم... آهان... نگفته بودم؟!
منم مادر ریحانه ام، ریحانه من هم کاپشن صورتی دارد، گوشواره هم دارد، ۲ سالگی اش را خوب یادم است...
انگار همین دیروز بود که برایش کلاغ پر میخواندم و بازی می کردیم...
حالا خانومی شده برای خودش... چیزی نمانده که ششمین بهار زندگی اش را جشن بگیرد...
خوب بلد است برایم شیرین زبانی کند...
چه آن موقع که ۲ ساله بود و نمی توانست کلمات را خوب ادا کند و لبخند را به لبانم هدیه می داد و چه حالا که در آستانه کلاس اولی شدن است و قصه گفتن را دوست دارد.
دختر است دیگر، حتی از معمولی ترین اتفاقات زندگی هم دوست دارد قصه بسازد...
چه بهتر که از معمولی ترین اتفاقات زندگی قهرمان هایش قصه بگوید...
شاید آن روزی که برایش جشن تکلیف گرفتم، بخواهد قصه ۹ ساله های قهرمان کشورش را بگوید...
۹ ساله هایی که نامه وصیت قهرمان های کشورشان را مثل قصه با لذت میخوانند...
نه نه فقط نمی خوانند... ۹ ساله هایی که در موکب های زائران مزار همان قهرمان ها خادمی می کنند، زندگی می کنند، شاید هم با خواهر ۲ ساله کاپشن صورتی شان، عروسک بازی می کنند....
بگذریم... صبحانه بچه ها را می دهم و یادم می افتد که امروز جمعه است...
باید که جسم و روحشان پاک شود از آلودگی ها...
موهای خیس ریحانه ام را نوازش می کنم و همزمان تمام محبتم را نثارش میکنم تا بداند همین روزمرگی های ساده ای که کنارش دارم برایم بهترین لحظات است:
می گویم: ریحانه جان خداراشکر که تو را دارم، اگر تو نبودی انقدر شاد نبودم...
صاحب لحظه های رنگی رنگی نبودم...
میخندد... می دانم که قند های دلش با گرمای سخنم آب شده اند و جانش را شیرین کرده اند...
ناخودآگاه دلم می گیرد...
یاد فائزه می افتم... یک مادر خوب می داند سانت به سانت بلند شدن قد دخترش یعنی چه؟!
خوب می داند که رفتن از کلاس اول به کلاس دوم دخترش یعنی چه؟!
خوب می داند به ثمر نشستن یک دختر یعنی چه؟!
خوب می داند نشستن مفهوم «با ولایت، تا شهادت» بر جان و دل فرزندش، چقدر زحمت می خواهد، چقدر دوندگی می خواهد...
و چقدر دل می خواهد تا بعد از به ثمر نشستن دخترت،
بعد از دیدن آرزو های جوانی ات،
پا بگذاری روی تمام خاطرات گذشته و آرزوهای آینده ات...
ناگهان انگار قلبم به لرزه در می آید... اگر روزی من در جایگاه مادر فائزه باشم چکار میکنم؟!
می توانم دل بکنم از تمام خاطرات گذشته و آرزوهای آینده دخترم؟!
بگذریم... ظهر شده است... بچه ها باهم بازی می کنند، شاید هم بازی هایشان را زندگی می کنند...
زندگی مثل همیشه در جریان است...
هرچند که دلم گریان است...
گریان این روزهای کرمان است...
اما لبانم خندان است...
امید این روزهای فرزندان است...
دلم خوش است که چند صباحی دیگر، آرامش و خنده ها و خاطرات خوش این روزها، پهن می شود به گستره زندگی فرزندانم...
تا بشوند امید ایرانم....
کشور دوستدار امام زمانم...
📝 زهرا محقق
دی ماه ۱۴۰۲
#دلنوشته
#روایتگری
#شهدای_کرمان
https://eitaa.com/Reyhane_shou_Bojnord