سال ها منتظر سے اندے مرد اسٺ
انقدر مرد نبودیم که یارش باشیم💔✨
#شاعرانہ
#مهدوے
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
••🌼🌿••
هَمیـنچآدرےڪِہبرسَـرتُوسـت،،
دَرڪَربلا،حتّـۍباسَخـتگیرےهـٰاے
یَزیـد،ازسَـرزیـنَـبۜنیوفـتـٰاد...
پَـساَزامـٰانـتزَهـراۜحفاظَـتڪُن...𐇵!'♥️
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
••🖤••
هرچهمادرهست...
قربانچنیننامادری🥀!...
.
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
منطقه محروم یعنی:
همین چشمانِ من
که از دیدن کربلا محروم است...!🌿
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
یا امام حسین من یک نوکرم برات 🍂
#لبیک_یا_حسین
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا شرمنده ایم😭🖤
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#قسمت_هشتادم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه نمازمو برعکس همیشه که تند میخوندم با کلی آرامش آروم خو
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
نمیدونم چقدر گذشت که همونجوری وسط اتاق نشسته بودم و دور سرمو گرفته بودیم. با بلند شدن صدای آهنگ گوشیم از روی زمین برش داشتم و به صفحش نگاه کردم. اشک باعث شد نتونم بخونم شماره رو و همینجوری جواب دادم.
با صدایی خشن که از اثرات گریه و هق هق بود گفتم: الو
ناشناس: سلام ببخشید شما با من تماس گرفتید؟؟!
خدای من صدای محمده منه... دستام شروع به لرزیدن کرد!!
محمد: الووووو
سریع گوشیو قطع کردم.
محمد دوبار دیگم زنگ زد و من رد دادم.
از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم... جملات رو بارها نوشتم و پاک کردم و آخرشم با یه یاعلی سند کردم برای محمد.
دوباره از اول پیامو خوندم.
*سلام آقای حسینی. فائزه هستم میخواستم حاج اقا و حاج خانوم رو دعوت کنم برای عید نوروز مراسم عقدکنون دارم. به دور از ادب بود اگه خبر نمیدادم. امیدوارم تشریف بیارید. یاعلی*
واااای نههههه!!
اگه فردا شب از علی بپرسه و اون بهش بگه نه چی؟؟!!
باید امشب به بابا خبر بدم که من برای عید نوروز مشکلی ندارم برای عقد!!
شاید اینم قسمت و تقدیر من بوده... دل به تقدیر میدم خدایا... میدونم تو حواست بهم هست...
یه نیرویی منو بی اختیار به سمت اتاق علی کشید... در اتاقشو که باز کردم به سمت اولین چیزی که به چشم میومد رفتم... گیتار علی رو برداشتم و روی تختش نشستم... از بچگی عاشق گیتار بودم... بعد اینکه علی رفت کلاس و یاد گرفت به منم یاد داد... ولی هیچ وقت در نبود علی یا در تنهایی بهش دس نزده بودم... دستمو روی تار هاش کشیدم.
بی اراده شروع کردم به زدن و خوندن آهنگ متلاشی حامد... نمیدونم چرا... مقصر کی بود... اون... من... زمونه... قسمت... فقط اینو میدونم که تنها کسی که زندگیش متلاشی شد من بودم... 😭
با بغض شروع کردم به خوندن:
*داری از تو متلاشی میشی
مثل وقتی که نباشی میشی
مثل اونی که شکستی میشی
بدتر از اینی که هستی میشی
مثل دریا متلاتم میشی
یه پریشونی دائم میشی
وقتی از دست همه گریونی
پشت اشکای کی قایم میشی*
(خواننده محترم آهنگ متلاشی رو گوش بدید لطفا!!)
#ادامه_دارد...
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
گیتار و گذاشتم روی تخت علی و با چشمای متورم و قرمز از اتاق بیرون اومدم.
چندتا مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام برگرده به حالت طبیعی خودش... وضو گرفتم و نماز مغرب و عشامو خوندم.... دیگه نمیخواستم گریه کنم... دیگه نه... هر چقدر گریه و زاری کردم کافیه... میخوام احساسمو بکشم... منی که میخوام سر سفره عقد مهدی بشینم باید همه عشق و احساسمو له کنم... باید سنگ شم!!
بابا و مامان تقریبا ساعت یازده و نیم رسیدن خونه جلوی تلویزیون نشسته بودم و شهرزاد نگاه میکردم... چقدر شبیه شهرزاد قصه ام... اون برای جون فرهادش ازش گذشت و منم برای دل محمدم ازش گذشتم...!!
مامان و بابا کنارم نشستن و مشغول تماشای فیلم شدن.
بابا: چه خبر؟؟!
یاعلی زیر لب گفتم و شروع کردم.
_بابا من برای عید نوروز آمادگی کامل دارم. هرچی شما بگید باباجون.
مامان پرید وسط حرفم: فائزه جان بابات خیلی شلوغش کرده... خیلی زوده عید نوروز... خواهش میکنم بخاطر لجبازی زود تصمیم نگیر...(به بابام رو کرد و ادامه داد)حاج آقا با شمام هستم ها... بخاطر لجبازی زندگیه دخترتو تباه نکن...!!
بابا: این دختر خودش زندگیشو تباه کرده!!
_مامانه من شما نگران چی هستی؟ من خودم بیشتر از همه به فکر زندگیمم. همون عید نوروز عقد میکنیم.
از جام بلند شدم که برم تو اتاق دوباره برگشتم سمتشون و گفتم: من الان میرم به علی خبر بدم آمادگی داشته باشه. گوشی رو برداشتم و یه اس براش فرستادم.
*سلام داداشی. همه برنامه ها درست شد... قرار شد عیدنوروز من و مهدی عقد کنیم...*
به دقیقه نکشیده بود که علی زنگ زد.
_الو؟!!
علی: فائزه چی داری میگی؟؟!
_خوشحال نشدی؟؟! عروسی خواهرته ها!!
علی: این مسخره بازیا چیه؟؟ چرا این قدر عجله؟؟
_بابا اینجوری میخواد... منم حرفی ندارم...!!
علی: بابارو بهونه نکن... شوخی نیست فائزه زندگیته ها...
_علی جان... من خودم اینجوری خواستم... تو نگران نباش... پای خودم...
علی با تندی گفت: لعنت به تو و کله شق بازیات!!
بعدم تلفن رو قطع کرد... هه... میخوام فراموشت کنم آقا محمد... شاید این ازدواج مقدمه ای شد برای فراموشی تو...!!
ولی من چی بگم که حتی تو ذهنتم نیستم که بخوای فراموشم کنی...
#ادامه_دارد...
#قسمت_هشتاد_و_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
️فردا اون روز فاطمه اومد پیشم تا نتیجه حرفام با محمد رو بهش بگم.
_هه... دیدی خواهر من... دیدی چجوری همه حرفاش راست بود... اگه قبلا یک درصدم شک نداشتم الان هیچی...
فاطی با تردید گفت: شاید به زور مامان باباش میخواد با اون ازدواج کنه...!! _فاطمههه!! به هر دلیلی که میخواد ازدواج کنه... برام مهم نیست... دیگه دربارش با من حرف نزن... بزار فراموشش کنم...!!!
فاطی: اگه میتونستی تو این شیش ماه فراموش میکردی...!!
_خر بودم میفهمی خرررر!!
فاطی: خیله خب بابا... غلط کردم خواهر من؛ حالا لباس بپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم حال و هوات عوض شه.
_باشه.
ماشین رو روشن کردم و با یه بسم الله راه افتادم.
_خب کجا بریم؟!!
فاطی: نمیدونم برو یه جای نزدیک!!
دنده رو عوض کردم و با حرص گفتم: بشین ببین کجا میبرمت!!
با سرعت میون خیابونا میرفتم و صدای آهنگ مرگ بر آمریکا حامدم تا ته زیاد کرده بودم و همراهش میخوندم و میخندیدم بلند!!
فاطمه داشت با بغض نگاهم میکرد.
_واسه چی ناراحتی خله؟
فاطی: به خاطر تو... بخاطر کارات... داری عروس میشی اونم زن کسی که ازش متنفری... این همه بدبختی کشیدی این مدت... عشقت داره عقد میکنه... اون وقت اینجوری میخندی...
_واسه چی نخندم آخه؟ دنیا دو روزه آبجی جون...
فاطی: فائزه چرا داری سعی میکنی بی تفاوت باشی؟؟!
_چون دوس دارم. اصلا به توچه!!
فاطی: خیلی بچه ای بخدا...!!
هعی تو که از دل من خبر نداری...
_قربون تو بشم مادر بزرگ!! حالا اینارو بیخیال میخوام ببرمت کافه پیانو!!
فاطی: عجبا دست و دلواز شدی!!
_بیشعور!!
نشستیم پشت یه میز دونفره و کافه گلاسه سفارش دادیم.
گوشی فاطمه زنگ خورد.
فاطی: وای آقامونه!!
_ایییش چندش...
فاطمه مشغول صحبت شد و منم دست زدم زیر چونه مو نگاهش کردم... خوشبحال علی که یه فرشته مثل فاطمه داره... خوشبحال فاطمه که علی کنارشه...!!
#ادامه_دارد...
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
تلفن فاطمه تموم شد و با غم نگاهم کرد.
_ای خدااااا... باز چیشده؟!!
فاطی: میدونی علی زنگ زده چی میگه؟؟!
_مگه چی میگه؟؟!
فاطی: از من میخواد تا مامان اینا زنگ نزدن به خاله و تصممت رو نگفتن راضیت کنم که کوتاه بیای و...
نزاشتم ادامه بده و گفتم: دربارش صحبت نکن فاطمه هیچی نمیخوام بشنوم. اوکی؟؟!
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: باشه ولی بدجور با زندگیه خودت بازی کردی...!!
نفس عمیقی کشیدم و جواب ندادم... نمیدونستم سوالمو بپرسم یا نه... تردید داشتم...
فاطی: چرا نمیخوری فائزه؟!
_فاطمه...!!
فاطی: جانم؟؟!
_امشب میرن اجرای حامد... نه؟؟!
فاطمه با هیجان گفت: وااای راستی یادم رفت بگم!!
_چیووو؟ چیشده؟!!
فاطی: علی گفت امشب تنها میره اجرا آخه محمدجواد زنگ زده بهش گفته سرما خوردم نمیتونم بیام!
_غیرممکنهههه!! محمد برای دیدن حامد اگه درحال موتم باشه(دور از جونش خدایا زبونم لال) میاد... اون وقت بخاطر یه سرما خوردگی نره؟؟! این غیرممکنه بخدا!!
فاطی: شایدم بخاطر قول و قرارتون...
نزاشتم ادامه بده و گفتم: هه نامزد کرده چند روز دیگه عقد میکنه اون وقت تو هنوز خیال پردازی میکنی...!!
فاطی: باشه بابا هرچی تو بگی... اصلا من لال میشم...!!
_راستی وقتی خوردی بیا بریم بازار لباس بگیرم برای عقد...!!
فاطی: فائزه...!!
_هیچی نگو... بزار خودم تصمیم بگیرم... اوکی؟
فاطی: تا الانم که این همه بلا سرت اومده فقط بخاطر تصمیم های بچه گانه خودت بوده!!
_زندگیه خودمه میخوام خرابش کنم اصلا!!
فاطی: چی بگم بهت آخه... خیلی لجبازی فائزه... خیلی...
_اصلا نمیخواد بیای باهام... خودم میرم!!
فاطی: من که میام ولی آخه لباس عقدو که تو تنهایی نباید بخری...!!
_خودم اینارو میدونم. ولی من میخوام با یه لباس متفاوت سر سفره عقد و توی مراسم باشم.
فاطی: تو که مهدی رو دوس نداری...!!
_خب نداشته باشم. تو که هنوز نمیدونی میخوام چیکار کنم. پس تورو خدا نظر نده. اوکی؟؟!
فاطی:هی...خدا...باشه.
فاطمه بلند شد رفت دستاشو بشوره و من از پنجره کافه به بیرون نگاه میکردم و توی فکر بودم... به نرفتن محمد... به همه لجبازیام... به زندگیم... به عشقی که بدجور تو قلبم ریشه کرده...!!
#ادامه_دارد...
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
سوار ماشین شدیم و به طرف بازار حرکت کردم.
فاطی:نمیخواد بری بازار بابا ملت لباس مجلسی و این چیزا رو از خیابون شریعتی میگیریم.
_حالا مگه من میخوام لباس مجلسی بگیرم؟؟!
فاطی:فائزه منو مسخره کردی؟!! مگه نگفتی واسه عقد میخوای لباس بگیری؟!!
_نه خواهر من مسخره نکردم. واسه عقدم میخوام لباس بخرم ولی نه اون لباسی که مد نظر توعه!!
فاطی: وا من که نمیفهمم تو چی میگی!
_حالا وقتی رفتیم میفهمی!
ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم. خب ببین وسط بازار بعد از چهارسو یه مغازه لباس فروشی به اسم پردیس... میریم اونجا. اوکی؟
فاطی: باشه بریم ولی اون قسمتا که همش مانتو فروشیه!!
_حالا بیا بریم نشونت میدم.
بالاخره رسیدیم مغازه ای که میخواستم.
وارد مغازه شدیم و با فروشنده که یه دختر جوون بود سلام و علیک کردیم.
بین مغازه شروع به راه رفتن کردم تا یه مانتو آبی کاربونی نظرمو به خودش جلب کرد.
_فاطمه یه لحظه بیا.
فاطی: فائزه تو اومدی اینجا چرا؟؟ مگه لباس عقد نمیخوای؟؟
_چرا میخوام. الانم یکی نظرمو جلب کرد!!
مانتو رو نشون فاطمه دادم.
فاطمه با حیرت نگاهم کرد و گفت: نکنه میخوای واسه شب عقدت مانتو بپوشی؟
_آره دقیقا میخوام چه تو محضر چه تو خونه مانتو و روسری و چادر سرم باشه!!
فاطی: خب واسه چی؟! از کی رو میخوای بگیری؟! نامحرم اونجاست؟! خطبه رو که بخونن محرمت میشه مهدی...!!
آه کشیدم و گفتم: دلت که با کسی محرم نباشه اگه هزارتا خطبه هم خونده بشه فایده نداره...!!
فاطی: وقتی دلت محرم نیست پس چرا میخوای...
نذاشتم ادامه بده و با خشم گفتم: میخوام زنش شم چون تو فامیل و در و همسایه من یه دخترم که نامزدیشو بهم زده درحالی که صیغه بوده...
میخوام زنش شم چون مادرم قلبش ضعیفه و بخاطر کارای من یه بار سکته کرده...
میخوام زنش شم چون بابام منو ننگ خانوادش میدونه و میخواد زودتر بپرونه منو...
میخوام زنش شم چون داداشم بخاطر رفیقش هنوزم باهام سر سنگینه...
میخوام زنش شم چون من هرچقدرم پاک باشم ظاهرم باعث شده لیاقم مهدی بشه...
چون منه عادی لیاقت محمده خاص و خوشگل رو ندارم...
میخوام زنش شم چون محمدم داره عقد میکنه...
میخوام زنش شم شاید از تونستم محمد رو فراموش کنم تا کمتر گناه فکرکردن به یه مرد زن دارو یک بکشم...
میخوام زنش شم شاید از دستش دق کردم و مردم راحت شدم از این زندگی...
همه این حرفارو با اشک و صدای بلند گفته بودم! توی چشمای فاطمه اشک حلقه زده بود و نگاهم میکرد. از مغازه بیرون اومدم و فاطمه دویید دنبالم. با دیدنش اشکام بیشتر جاری شد.منو توی بغلش گرفت و هر دو زدیم زیر گریه.مردم با تعجب نگاهمون میکردن...
#ادامه_دارد...
رفقا سهشنبه ساعت9/23 شب
یه بحث داریم
درمورد حجاب😁✋🏻!-
اگرلازم دونستین کسی رو دعوت به گروه کنین
تا مطالب رو بخونن و اگر سوالی دارن
ناشناس بپرسن حتما جواب میدم🌱!^^
سرمایه ندارم ببرم محضر ارباب
سرمایه سری هست فدای #سر ارباب
از کودکی یاد گرفته ام که بگویم:
مادر پدرم #نذر مادر پدر ارباب...
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
•
امام خوب #زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام
السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
# تلنگر
امام علی (ع) میفرماید
عاقل تربت آدم کسی است که به بعد کار های خود فکر کند 👌🏻
آخه چرا ما به بعد کار هامون فکر نمیکنیم ؟
مثال : شب قبل امتحان درس نمیخونیم و به بعد اش هم فکر نمیکنیم 🤔
شاید بعضی از ما که به دین ایمان اعتقاد دارن و چادری هستن هم دلشون بخواد بی حجاب باشن ولی عاقل هستن و به بعدش و آخرت فکر میکنن👌🏻☝🏻
به درد و بی بی زهرا 😔
به ناله های رقیه 😔
به بی قراری زینب 😔
مواظب باشید ❗❗❗
که به بعدش هم فکر کنید 🍃
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
.•°🌿
توهنوزبهمادرتمیگیتو!
باخواهربرادرکوچکتریابزرگترت
نمیسازی! بیخیالدرس های مدرسهیادانشگاهتشدۍ!
امربهمعروفونهیازمنکرنمیکنی!
هنوز ازخیلیاحلالیتنگرفتی!
لابدانتظارداریشهیدمبشی...(:
| #تلنگر
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』