فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارونِ کربلا . .💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجزخوانی فرزند ۴ ساله شهید در حضور فرمانده نزاجا
#تلنگر
بهقولرفیقمون،،
مذهبیوغیرمذهبینداره!!
آدمبایدبرایخودشارزشقائلباشه...
هرچیزیرونبینه؛
هرچیزیروبهزبـوننیاره،
هرچیزیروگوشنده ...🌸
•••━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر سهم ِبچہ
نیومدهروکنارمیزاره :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-علتاشڪایمنهڪربلا (:
-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حولحالناالااحسنالحال..
یعنیاربعینحرمباشمامسال.. :)!
#چادرانھ
آنھاچفیهبستندتابسیجۍواربجنگند
منچادرمیپوشمتازهرایۍزندگےڪنم!
آنھاچفیهراخیسمیڪردندتا
نفسهایشان”آلودهٔشیمیایۍ”نشود
-📻-
-
#شهیدانه
ازولـآیتفقـیہغـٰافلنشویدکہمـنبہ
یقیـنرسیـدمامـٰـامخـٰامـنہاۍنـٰائـب
بـرحـقِامـٰامزمـٰان'عـج'اسـت...ツ!"
" #شهید_محسن_حججی"
#شهیدانه
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_20 - با دقت جواب بده دخترم، بدون هیچ استرسی. لبخندی زدم. سوورمو تکان دادم. م
نام تو زندگی من
#پارت_21
قدمی به من نزدیک شود، که به سورعت یک قدم به عقب برداشوتم و به کسوی
ر شت سرم برخورد کردم. به عقب برگ شتم که دختری با ابروهای نازک، اخمی
کرد و با صدای نازکش داد زد:
- هووووووووی چته! جفتک میندازی امل.
با ترس و شرمندگی نگاهمو به اون ها دوختم.
- مع ... معذ ... معذرپ می خو ... ام.
دختررشت چشمی نازک کرد و از کنارم گذشت.
ر سرروزخندی زد. وقتی که می خوا ست از کنارم رد ب شه آروم طوری که فقط
من بشنوم گفت:
- مواظب این چادرپ باش کوچولو.
سورموتکون دادم که با فهمیدن حرفی که رسور زده بود اخمی کردم. به طرفش
برگشتم که با صدای خنده ی بلندش، اخمام بیشتردر هم رفت. با همون اخم
از کنارش رد شدم. صدای خندش هنوز شنیدهمی شد. ع بی وارد سالن
امتحان شدم. روی صندلی که شمارم رو نوشته بود نشستم. اخمام هنوز در هم
بود که با دادن ورقه ها، اون دختر و رسوور رو از یاد بردم. با دعایی که زیر لب
خوندم شروع به نوشتن کردم.
****
خستهکلید رو روی در انداختم و وارد شدم. با خوردن عطر گل یاس به مشامم
لبخندی روی لبم قرار گرفت. چادر رو از روی سرم بردا شتم و به طرک باغچه
رفتم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_22
خودم این گل ها رو کاشته بودم. عاشق گل یاس بودم. گل مورد عالقم بود. باز
هم اون ها رو بوییدم و نگاهی به حیاط بزرگ خونه کردم. عاشووق گل و گیاه
بودم. ممنون آقا جون بودم که حیاط رو سپرده بود به من.
نگاهی به سوواختمون کردم و به طرفش به راه افتادم. با جی ی وارد خونه شوودم.
عزیزکه روی صندلی نشسته بود از جا ررید. خنده ای کردم.
- رپ زدن بود
ُ
در حال چ ی عزیز جونم؟!
می دون ستم عزیز همی شه این موقع ها روی صندلی در رپ زدنه. ر
ُ
حال چ یز،
ریزمی خندیدمکه با رس گردنی که عزیزبه سرم زد اخمی کردم.
- رتم رو رارهکرد
ُ
دختر، چ ی.
چشمکی بهش زدم.
- نخ سوزن بیارم خدمتتون تا دوباره بدوزینش؟
عزیزبه طرفم خیز برداشت که با خنده ای به رشت صندلی رفتم.
- چرا جوش میاری مادر من، تموم شد.
عزیز خنده ای کرد.
- میای توی این خونه سر و صدا با خودپ میاری هوووا. بیا وسایلتو بده من.
لبخندی زدم و چادرو وسایلم رو به دستش دادم.
- امتحان چطور بود عزیزم. خوب جواب دادی؟آسون بود؟
گونشو ب*و*سیدم و ب*غ*لش کردم.
- سووخت بود عزیز. تا آخر وقت نشووسووتم. فقط فکر کردم و عالمت زدم.
امیدوارم قبول بشم.
عزیزدستی روی سرم کشید،که چادر رو به بینیش نزدیک کرد.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_23
عطر جدید خریدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
- نه چطور!؟
عزیزلبخندی زد.
- چادرپ بوی دیگه ای داره.
! -
ً
جدا
چادر رو از دسووتش گرفتم و به بینیم نزدیک کردم. بوی م*س*پ کن نده ی
شکالپ تلخ توی بینیم ریچید. لبخندی زدم و بار دیگه بوش کردم.
- چه بوش خوبه.
عزیز نگاهم کرد و لبخندی زد.
- برو دست و صورپ رو بشور که غذا آماده است. تا تو بیای رایین منم میزرو
می چینم.
سرمو تکون دادم.
- عزیز، آقا جون نیست؟
عزیز با ناراحتی نگاهم کرد. معنی نگاهش رو فهمیدم و به طرک رله ها رفتم
که صداش و از رشت سرم شنیدم.
- رفته به چند شعبه سر بزنه. نهار خورد و رفت.
- لباسامو عوض می کنم میام.
راموروی رله اول گذاشتم که با مکثی به طرفش برگشتم.
- عزیز؟
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_24
عزیزنگاهی به چشمام کرد:
- جونم عزیزم.
سرموزیر انداختم.
- چرا ... چرا هیچ وقت آقا جون توی شادی من نیست؟
صوودایی از عزیزدر نیومد. لبخند تلخی زدم. باز هم جوابی برای حرفای من
نبود. از رله ها باال رفتم و از همون باال با صدای بلند به عزیزگفتم:
- من خیلی خستم عزیز، می خوابم. نهار رو بذارین وقتی بیدار شدم.
سنگینی نگاه عزیزرو از رشت احساس می کردم.
- آیه!
جوابی ندادم. نمی خواستم جواب بدم. چند رله باقی مونده رو هم باال رفتم.
در اتاق رو باز کردم. خودمو توی اتاق انداختم و به در تکیهدادم. دیگه زانوهام
جون نداشت. رشت در نشستم و اجازه دادم اشکام روی گونم سرازیربشه.
نگاهی به اطراک کردم. چی کم داشووتم؟ یکزندگی مرفه. یک مادر مهربون.
دیگه چی من ا
ً
کم داشووتم؟از جام بلند شوودمو به طرکرنجرهرفتم. واقعا ین
زندگی و می خواسووتم؟ دسووت رر مهر عزیزروی شووونه ام قرار گرفت. توی
آغوشش جا گرفتم.
- سهم من از این زندگی چیهعزیز؟ چی؟
عزیزمنو بیشتربه سینه اش فشرد.
- عزیز، آقا جون چرا ...
- هیوووووووس.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_25
بوی مهربون عزیز رو به ریه هام فرو دادم و به اشووکام اجازه دادم که با خیال
راحت روی گونم سوور بخورن. نمی دونم چقدر توی آغوش عزیز بودم که با
رتویی که روم کشیده شد به خواب عمیقی فرو رفتم.
****
گاز محکمی به سیب زدم. با حرص نگاهم رو به شهاب دوختم که خون سرد
راهاشووو روی هم انداخته بود و تلوزیون نگاه می کرد. یک گاز دیگه زدم که
عزیز سیب رو از دستم گرفت.
- بابا این سیب بیچاره چه گ*ن*ا*هی کرده؟
همون طور که نگاهم به شووهاب بود اخمی کردم و سوویب و به سووختی قورپ
دادم.
- این درخت خرما این جا چکار می کنه؟ یک بار دیگه می شه بگین.
عزیزنگاهی به شهاب کرد که حواسش به ما نبود. گاز محکمی به سیب من زد
که خنده ام گرفت. با حرصی که توی صداش بود گفت:
- برای آشنایی بیشتر اومده.
هردو یک تای برومونوباال داد
َ
ا یم و نگاهمون رو به او دوختیم.
- فکر نکنم بخاری از این درخت خرما در بیاد. یک سوواعته زل زده به این
تلویزیون.
- ببینم عزیز، این ها توی خونشون تلویزیون دارن یا نه؟
عزیزنگاهی به شهاب کرد.
- نمی دونم وا... هر وقت ما رفتیم خونشون چیزی ندیدم.
#ادامه_دارد...
¦→☔️•••
•
‼یادمون باشه‼
دین👇
سبد میوه 🍎 نیستش ڪه مثلا موز🍌 رو برداری و خیار 🥒رو نه!
روزه بگیری🗣 و نماز 🌼 نه!
ذڪر بگی و ترڪ غیبتـــــ نه!
نماز بخونی و اهنگـــــ غیر مجاز گوش بدی!!
چادر بپوشی و حیا نداشته باشی😏
ریش بذاری اما چشم چرونی ڪنی😒
{تمامی تلنگرها مخاطبـــــ اولش خودمونیم}
•
☔️¦← #تلنگرانه
#امام_زمان #نیمه_شعبان