ریحانه زهرا:))🇵🇸
ای تمومباورم.. - حسین(:🤍
اینروزا که از دست آدما خسته شدم؛
دنبالِ فرارم
فراری کہ مقصدش کربلاس(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالدلمانراتکانیبده!💔
#شبجمعهحرمتآرزوست
#امامحسین
گفتم:بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت:اونـایـےڪہاسرافمیکنن
گفتم:اسـراف!توچے؟!
گفت:تودوستداشتنخدا🌱
#شهیدجهادمغنیه
•💛🌱•
پای من از رَه خسته شد
بال و پرم بِشکسته شد
هر در به رویم بسته شد
جز درگه احسان تو...🙂
#امام_رضا✨
هدایت شده از فتّــاح"!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازهم شب زیارتی شماست آقای من!
فكيف اصبر على فراقك حسین جانم؟💔🥺
#استوری
#امام_حسین
#شب_زیارتی
💎@FATTAH_20
امیرالمومنین علیهالسلام:
آنکه دنیا را بشناسد، از رنجهایی که
به او میرسد اندوهگین نمیشود .. :)
+ و این یه دنیا حرف داره ..!
#تلنگر
سلام از امشب رمان قبل از تبادلات ساعت21:00انجام میشود ✨
به درخواست شما از امشب 3پارت گذاشته میشود🌟
سلام دوستان دیشب مشکلی پیش آمد نتوانستم رمان بزارم
اما امشب آماده باشید ☺️
🌺🍃رمـــان #ازمن_تافاطمه.. 🌺🍃
قسمت ۵
#هوالعشق
#غروب_دلتنگ_عاشق
-فاطمه خانوم اینجا وایسید تا من بیام
-چشم
-بی بلا
همراه علی به خرید آمده بودیم تا مایحتاج را فراهم کنیم.
به دلیل فشار پایین و کمبود آهنم خستگی زودرس جانم را میگرفت٬
علی هم که رنگ پریده صورتم را میدید سریعا آبمیوه و پسته به خورد من میداد طوری که از صبح سه تا چهار بار لیوان های بزرگ آبمیوه میخوردم.
آنقدر خورده بودم که معده ام صدای امواج دریایی میداد؛ به حرف خود خندیدم و
آنسوی خیابان را نگاه کردم ٬هوا داشت روبه سردی میرفت و ماه آبان تمام شده بود
٬به قامت مردانه علی نگاه کردم تمام وجود من شده بود٬وجود فاطمه ای که از آمریکا و عشق و حال دخترانه اش به راحتی دست کشیده بود به خاطر مردی که تمام عشقش بود ٬تمام تمامش...
-بفرمایید فاطمه خانوم زود بخورید
-ممنونم ولی سید اقاخیلی خوردما معدم صدای موج دریا میده
علی از خنده دلش را گرفته بود و روبه فرمان خم شده بود خودم هم از اعماق وجودم میخندیدم و هردو به خنده ی یکدیگر لحظه ای نگاهمان با خنده درهم گره خورد و چشم هایش رنگی زیبا گرفت
سریع نگاهش را دزدید و پا رو پدال گاز گذاشت٬پسرمان خجالتی بود.
من بلد نبودم رو بگیرم چون یاد نگرفته بودم اما از ملیحه خانوم که میگفت مامان صدایش کنم داشتم کمی در حجب و حیا پله هارا بالا میرفتم و ملیحه خانوم برایم ذوق میکرد!
به مسجد رسیدیم تا به نماز جماعت برویم هردو پیاده شدیم آنسوی خیابان مسجدی زیبا قرار داشت که از سر ذوق دستی بهم زدم و علی لبخندی زیبا به صورتم پاشید.به سمت مسجد قدم برمیداشتیم پا به پای هم اما قد علی از من بلند تر بود و همین به من احساس غرور میداد.
-خب فاطمه خانوم شما برید سمت خواهران هرموقع راز و نیازتون تموم شد بامن تماس بگیرید تا بریم
-چشم حتما پس٬فعلا
-چشمتون سلامت٬یاعلی
از رسمی حرف زدنش عاجز شده بودم اخر مگر ما محرم نبودیم
پس چه بود این حد و حدود زیادی؟شاید هم مصلحتی اومیداند و من بی خبرم؛این چند وقت علی اگر میگفت ماست سیاه است تایید میکردم چون تا آسمان قبولش داشتم.
نمازم تمام شد به علی تک زنگی زدم و بیرون رفتم اما نبود صدای ماشین می آمد انگار کسی به آن دستبرد زده بود
علی را دیدم دوان دوان به انسوی خیابان میرفت
من هم به حالت دو دویدم یادم نبود هنوز چادر رنگی مسجد روی سرم بود٬کامیون بزرگی به سمت علی می آمد
تمام وجودم لرزید او حواسش نبود هرچه صدایش کردم جوابم را نداد ٬
-علییییییییییییی
چراغ های کامیون روشن بود
لحظه ای نفهمیدم چه شد که دستانم را به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت ورزشیم به کنار پرتاب کردم و نور کامیون درچشم هایم سوخت و برخورد آن به من و صدای بلند علی
-فاطمهههههههههه نههه....
🍃🌺ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
🌺🍃رمـــان #ازمن_تافاطمه.. 🌺🍃
قسمت ۶
#هوالعشق
#نفس_فاطمه
#زینب_نوشت
-مامان جان اونارو اونطور گره نزن ٬پاپیونش کن ٬ ببین اینطوری
-وا مادر خب منم اینطوری زدم دیگه پانیون
-واااای مردم از خنده مامان٬پانیون نه پاپیون
-حالا همون پاسیون هر پاچیزی که هست
-الهی دورت بگردم ملیحه خاتون
-خدانکنه زینبم
صدای تلفن خانه توجهم را جلب کرد
٬به سمت تلفن گام برداشتم علی بود صدایش میلرزید و نفس نفس میزد.
-الو داداش٬چیشده٬الووو
-زینب...زینب بیا..... فاطمه..
-فاطمه چیی؟
-فاطمه تصادف کرده.
-یا فاطمه زهرا
تلفن از دستم افتاد روی سرامیک و مانیتورش شکست مادر با وحشت به طرفم برگشت٬ماتم برده بود.
-چیشده زینب چرا رنگت پریده دختر؟
-....
-زینببببب چیشده جون به لبم کردی
-فاطمه تصادف کرده مامان
-یا جدسادات
با مادر سریع حاضر شدیم
و به طرف بیمارستانی که علی ادرسش را پیامک کرده بود راه افتادیم٬تمام بدنم میلرزید مادر فقط ذکر میگفت و گریه میکرد..
-دکتر سماوات به بخش آی سیو ...دکتر سماوات به بخش آی سیو
صدای بیمارستان شلوغ در ذهنم اکو میشد .
در راهرو به دنبال علی میگشتم ته سالن دوم آن را پیداکردم ٬باچادر مادر را به آن سمت هدایت کردم٬حدسم درست بود علی آشفته تر از آشفتگان جهان بود..
-علی داداشم٬سلام
-فاطمه...
-علی مادر چیشد؟چطور تصادف کردید؟الان فاطمه کجاست؟دکترا چی گفتن؟اخه ما که..
-الله اکبر مامان تروخدا یک دقیقه وایسید دیگه
_٬داداش؟الان فاطمه کجاست؟
-فاطمه...
مثل دیوانه ها شده بود
به گوشه ای خیره بود و بعد هر سوالم نام فاطمه را نجوا میکرد ٬هرکس نمیدانست من میدانستم جانشان به هم وابسته بود.. اینطور نمیشد
خودم باید با دکترش صحبت میکردم٬در اتاق باز شد و پزشک کهنسالی با عینک فرم پروفسوری سمتمان آمد
-همراه خانم پایدار؟
-بله ماهستیم
-لطفا همراهم بیاید
-من میرم زینب
-نه داداش تو حالت خوب نیست باید..
-پس باهام بیا
مادر روی صندلی نشست و همراه علی به اتاق پزشک رفتیم.دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ...
-خب ببینید٬خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و الان در حالت کما به سر میبرند
در همین لحظه علی روی صندلی سر خورد و جسم ناتوانش را به آن تکیه داد
-به نخاع ضربه شدیدی وارد نشده اما این احتمال وجود داره بعد بهوش اومدنشون یک دستشون فلج بشه.
علی یاحسین گفت و شانه هایش میلرزید و من تنها درشوک بودم که مگر چه شده فاطمه اینطور شد و علی حالش خوب است.
-و یک بحث دیگه اینکه ممکنه بعد بهوش اومدن حافظه کوتاه مدتشون رو از دست بدن
-یعنی چی دکتر؟
-شما خواهرشون هستید؟
-نه خواهر همسرشون تازه میخواستند عقد کنن
-یعنی شاید هیچ کدوم شمارو به یاد نیاره..
اینبار علی لب به سخن باز کرد٬
-خوب میشه؟
-ما سعیمونو میکنیم بقیش باخداست دعا کنید
علی سریعا از اتاق خارج شد
٬باعذر خواهی به سمت علی دویدم و دیدم در راهرو رفته و به در میکوبید تمام بیمارستان راجمع کرده بود برادرم وجودش را میخواست و به او نمیدادند ٬چند مامور ازحراست امدند و علی را به بیرون هدایت کردند.
مادر فقط گریه میکرد و من میان زمین و اسمان مانده بودم...
علی در حیاط بیمارستان راه میرفت بی قرارتر از بیقراری های ادم ها چون عاسق بود٬عاشق..
به پدر و مادر فاطمه تلفن زدم تا موضوع را گفتم
مرا به هزار حرف ناجور بستند و گفتند شما لیاقت دختر ما را ندارید ودوروز کنار شما بود به کشتنش دادید از شما شکایت میکنم ادم کش ها و ..
مادر به نمازخانه میرفت
و دعا میکرد٬پدر هم که رسید مشغول دلداری مادر شد٬
علی سرگردان بود می آمد و میرفت پشت در اتاق به شیشه ای مینگریست که صورت و جسم فاطمه اش را قاب کرده بود...
فاطمه خواب بود خوابی عمیق..
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
🌺🍃رمـــان #ازمن_تافاطمه.. 🌺🍃
قسمت ۷
#هوالعشق
#تو_بی_من_نرو
#علی_نوشت
قدم هایم را باسختی برمیداشتم
٬سخت بود نبود فاطمه٬رفته رفته این محبت الهی در وجودم وسیع تر میشد و قلبم را تسخیر میکرد؛
پشت شیشه فاطمه ام را میدیدم٬خنده هایش را به یاد آوردم ٬لبخندی کج و کوله گوشه لب هایم نقش بست.ارام نفس میکشید٬معصومانه چشم هایش را روی هم گذاشته بود٬او به خاطر من خودش را جلوی کامیون انداخته بود ٬چه زیبا شده بود با آن چادر رنگی اما وقت نشد به او بگویم...
صورتش خراشیده شده بود٬سرش را باند پیچی کرده بودند٬لوله ای در دهانش گذاشته بودند احساس میکنم اذیتش میکند... اه چقدر بیرحمند
٬دست هایم روی شیشه بود خودم را گناهکار میدانستم و به ماشینم لعنت میفرستادم٬
دو هفته گذشته بود
و هنوز فاطمه ام چشم باز نکرده بود٬خانواده اش وقتی امدند به جای پرسیدن حال دخترشان مامور اورده بودند و پدر فاطمه مرا به لگد بست ومن دم نزدم حتی از خود دفاع هم نکردم چون من مقصر بودم...
به ماشین که رسیدم لگدی محکم به اندامش انداختم
درش را که باز کردم بوی فاطمه ام را میداد ٬بغضم سرباز کرد و سرم را روی فرمان گذاشتم نمیدانستم انقدر دوستش دارم٬اما هنوز به او نگفته بودم.. لعنت به من.
گلی که برایش خریده بودم روی صندلی بود.
اما چه فایده او نیست که با لمس دستانش بر روی گلبرگ ها به انها زیبایی ببخشد اون نیست که با ذوق دخترانه اش عطر گل را با ولع ببوید٬او نیست که با چشم هایی که حتی به وضوح نمیدانستم قهوه ایست یا عسلی قدر دان به من نگاه کند.
دلم تنگ است٬دلم تنگ است برای بودنش ٬برای آن چشم های قهوه ای عسلی؛آری فاطمه جان کجایی که علی بدون تو نفس کم اورده..
به خانه میروم
٬همان پیراهن و شلوار انتخاب فاطمه را میپوشم ریش هایم بلندتر شده اما رمقی برای مرتب کردنشان ندارم ٬چه بهتر..
انگشتر عقیق که فاطمه ام برایم خریده بود به دست میکنم٬از عطری که او دوست داشت به ریش هایم کشیدم٬برای دیدنش اماده میشدم پس باید بهترین باشم٬پزشک معالج گفته بود که امروز میتوانیم ملاقاتش کنیم٬
هوا رو به سرما میرفت؛
سوار ماشین شدم و به سمت گل فروشی فرمان را کج کردم رفتم و برایش گل نرگس که عاشقش بود خریدم ٬به گل نرگس حسادت میکردم که فاطمه ام اینطور عاشقشان بود.راهم به سمت بیمارستان کشیده شد همه چی حاضر بود برای رؤیت ماهم..
-سلام زینب جان
-سلام ٬ به به چه خوشتیپ کردی برادر
-برای فاطمس..
زینب بغض گلویش را گرفت و چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد
-گریه نکن خواهرم عه چرا اخه.من برم ببینمش با اجازه..
-داداش صب..
صدای پدر فاطمه راشنیدم که پشت سرم ایستاده بود٬عصبی نفس میکشید سلام مردم خواستم رد شوم که بازویم را محکم چشبید
-کجا با این عجله؟
-میخوام فاطمه خانومو ببینم
-د نه د نمیشه٬خیلی پررویی که فکر کردی اجازه میدم بهت..
-یعنی جی؟چرا اجازه نمیدید؟
-واسه این
یک مشت حواله صورتم کرد
اما اینبار تسلیم نمیشدم دلم ارام نداشت بازویم را محکم کشیدم وبه سمت اتاقش دویدم....
به پشت پنجره که رسیدم
دایی فاطمه مرا محکم به دیوار کوبید لحظه ای نفسم رفت..دوباره به سمت اتاق دویدم در را باز کردم و فاطمه را صدا زدم با تمام وجودم از او میخواستم بلند شود ٬بلند شود و بگوید من حتی راضی نیستم خط کوچکی روی صورتت بیفتد بیدار شود و بگوید چقدر عاشقش هستم بگوید علی بی من میمرد بگویدددد.
من را کشان کشان به بیرون میبردند و من دبوانه وار فاطمه را صدا میزدم
که صدای دستگاه کنارش بلند شد پزشکان به سمت فاطمه دویدند دستان من رها شد اما اینبار حراست بیمارستان من را به بیرون کشیدند٬پشت شیشه میکوبیدم و ارام نداشتم..
به روی زمین افتادم و جدم را قسم دادم به بودن فاطمه به نفس کشیدنش ٬فاطمه زهرا را به حسینش قسم دادم به زینبش به حسنش ..
درحالی که در راهرو سجده کرده بودم دستی روی شانه ام نشست سرم را که بلند کردم
دکتر را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد...
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی