ریحانه زهرا:))🇵🇸
‹بیسیمچۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/16669409652024
حرفی سخنی انتقادی پیشنهادی خلاصه هر چی دوست دارید تو ناشناسمون بگید:))✨
.
.🌱
.
وڪتاب تنها دوست من است وقتۍ در تنهایۍتو نفس میڪشم...:)!💌
♥️⃟🦋¦⇢#دلـے ••
•
ریحانه زهرا:))🇵🇸
. .🌱 . وڪتاب تنها دوست من است وقتۍ در تنهایۍتو نفس میڪشم...:)!💌 ♥️⃟🦋¦⇢#دلـے •• •
دانلود یه همچین کتابخونه ای که بتونی تمام روزتو اونجا بگذرونی:))
#گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
..
اساس غدیرِ.........🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمان الرحیم "
تابوت رو که می بردند من می گفتم ازش جلوتر نزنم، ازش عقب هم نمونم باهاش باید راه بیام...
همسر شهید حمید سیاهکالی مرادی🕊🌹
میگفتکه:
خدایااگهیهوقتجھنمیشدیممارواز
مسیریببرجھنمکهامامزمانمارونبینه..:)
شرمندهمهدیفاطمهایـم..!
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج. ⛅️
آرزومیکنـمتـوزندگیفقـطیهبار،
سرِدوراهـیقراربگـیریناونمبیـنالحـرمین؛
کـهنـدونینپیـشِحسیـنزانـوبزنیـن،
یاعبـاس💔:)!
-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاوير هوایی از کربلای معلی در روز عرفه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهمیت روز عرفه از زبان آیتالله فاطمی نیا
#عرفه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودم قربونت بشم❤️🥺
#دلبریجات
ریحانه زهرا:))🇵🇸
- وسرانجام
کسےخواهدآمد
وبامھربانۍهایشبہتو
نشانخواهدداد ؛
کہتوقبلازدیدناو
اصلازندگےنکردهای! (:🌿💚
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگهگرهبهکارِتافتاده...
#امام_زمان
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #چهل_و_ششم
برگشتم بہ سمت صدا، حمیدے بود از دوست هاے سهیلے!
سرش پایین بود و دونہ هاے تسبیح رو مے چرخوند،با قدم هاے ڪوتاہ اومد بہ سمتم. تسبیح فیروزہ اے رنگش رو دور مچش پیچید.
آروم و خجول گفت:
_میتونم چند لحظہ وقتتون رو بگیرم؟
متعجب نگاهے بہ بهار انداختم و رو بہ حمیدے گفتم:
_بفرمایید.
پیشونیش عرق ڪردہ بود،نگاهے بہ دور و برش انداخت.سریع گفتم:
_بریم حیاط!
سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مے اومد وارد حیاط شدیم،با خجالت گفت:
_میشہ تنها باشیم؟
نگاهے بہ بهار انداختم،با اخم و نارضایتے ازمون دور شد.رو بہ حمیدے گفتم:
_حالا بفرمایید.
دست هاش رو طرفینش انداختہ بود، دست راستش رو مشت ڪردہ بود و فشار مے داد.مِن مِن ڪنان گفت:
_خب...
نفسے ڪشید و بے مقدمہ گفت:
_اجازہ هست مادرم بیان باهاتون صحبت ڪنن؟
جا خوردم، توقع نداشتم،
چیزے از جانب حمیدے احساس نڪردہ بودم! حالا بے مقدمہ مے گفت میخواد بیاد خواستگارے! با دستش عرق پیشونیش رو پاڪ ڪرد،انگار ڪوہ ڪندہ بود.آروم زل زدہ بود بہ ڪفش هاش،سرفہ اے ڪردم تا بتونم راحت صحبت ڪنم:
_جا خوردم توقعش رو نداشتم.
چیزے نگفت و دوبارہ پیشونیش رو پاڪ ڪرد،ادامہ دادم:
_منتظر مادر هستم.
با بینیش نفس ڪشید!چند قدم ازم فاصلہ گرفت و گفت:
_حتما مزاحم میشیم!
همونطور ڪہ عقب مے رفت خورد بہ درخت ڪوچیڪ ڪنار دیوار!خندہ م گرفت، سریع وارد ساختمون دانشگاہ شد!بهار اومد بہ سمتم و دستش رو گذاشت روے شونہ م:
_مبارڪہ عروس خانم!
نگاهش ڪردم و گفتم:
_مسخرہ! بیچارہ انقد هول شد یادش رفت شمارہ تلفنے چیزے بگیرہ!
بهار با شیطنت گفت:
_عزیزم الان شمارہ شناسنامہ تم حفظہ نگران نباش یار خودش میاد!
پشت چشمے براش نازڪ ڪردم و گفتم:
_من ڪہ قصد ازدواج ندارم.
بازوم رو گرفت و گفت:
_ولے من دارم لطفا بفرستش خونہ ے ما!
با خندہ گفتم:
_خلے دیگہ.
+هانی سهیلے رو ندیدے؟
با تعجب گفتم:
_سهیلے!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_هفتم
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت:
_اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد تو و حمیدے رو دید، چنان بہ حمیدے زل زدہ بود شاخ درآوردم.
با تعجب گفتم:
_وا!
سرش رو تڪون داد:
_والا!
رسیدیم جلوے ورودے دانشگاہ باشیطنت گفت:
_مبارڪہ خواهرم،هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد!
با خندہ زل زدم بهش و چیزے نگفتم ادامہ داد:
_منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم...
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دخترے محڪم بهش خورد و جزوہ هاش ریخت.
بهار با حرص گفت:
_عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم:
_بهار!
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت:
_یہ لحظہ فڪر ڪردم از این قضیہ ے عشق هاے برخورد جزوہ اے برام اتفاق افتادہ، میبینے ڪہ دخترہ!
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار، سرم رو انداختم پایین و ریز خندیدم.
خوابم پریدہ بود!
🍃🌸ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_هشتم
روے مبل لم دادہ بودم،
ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪائوم نوشیدم.موهام ریختہ بود روے شونہ هام و ڪمے جلوے دیدم رو گرفتہ بود.مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:
_خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ!
همونطور ڪہ سرم توے ڪتاب بود گفتم:
_بالاخرہ خرس گندہ ام یا بچہ؟
مادرم پوفے ڪرد و گفت:
_فقط بلدہ جواب بدہ!
لبخندے زدم و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو شدم. مادرم با حرص گفت:
_واے هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن!
دستم رو گذاشتم روے دستہ ے مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم:
_مامانے میگے شهریار و عاطفہ،نہ رییس جمهور! یہ شام میخواے بدیا چقدر هولے!
مادرم اومد ڪنارم
و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ.
_آخہ یہ پاگشاے دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذارے من استراحت ڪنم؟
مادرم نگاہ تندے بهم انداخت و گفت:
_میگم بچہ ناراحت میشے، حسودے میڪنے!
مادرم بے جا هم نمے گفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود! از روے مبل بلند شدم و گفتم:
_وا چہ حسادتے؟!
صداے زنگ آیفون بلند شد،مادرم سرش رو تڪون داد و گفت:
_لابد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت:
_سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم:
_مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم:
_بلہ!
صداے زن غریبہ اے پیچید:
_منزل هدایتے؟
+بلہ.
_عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم:
_بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم:
_غریبہ ست با تو ڪار دارہ!
مادرم بہ سمت در ورودے رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ.زن محجبہ اے وارد حیاط شد، مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن!حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن.سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود!
وارد اتاق شدم و در رو بستم،
حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا ڪردہ بود؟! نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم.صداهاے ضعیفے مے اومد.
چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت:
_فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم عوض ڪن!
از روے تخت بلند شدم،مادرم با صداے بلندتر گفت:
_ بیا هانیہ جان!
با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم، در رو بست.مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم.پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم،خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدے بود نہ خود حمیدے!
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے