و یک شگفتانه ی محشر دیگه اینه که وقتی به حرم با صفای امام حسین رسیدیم نامه های قشنگی که برای ما ارسال می کنید داخل حرم یا به طریقه ی دیگه به دست امام حسین میرسونیم:))
May 11
فعلا تونستیم گیره رو سری اماده کنیم
ولی میدونید
که بیشتر برای امام حسین مایه بزاریم دیگع
پس یاحسین بگید و بیایید پای کار
میگفت:
مابچہهیئتیا،زیادبرامونمھمنیست بهمونبگندکتریامهندس...
همہۍعشقموناینہڪه:
بهمونبگن:ڪربلایۍ💔(:
طــرفدآشتغیبتمیڪرد،
بھشگفت:شـونھهـآتودیدی؟
گفت:مگھچیشدھ؟!
گفت:یھڪولھبآریازگنـآهـآنِ
اونبنـدھخـدآروشـونھهـآ؎تـوعھ...!
شهیدمحمدرضادهقانامیری
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
درتنهاییمراقبافکارت
درخانوادهمراقبرفتارت
درجامعهمراقبگفتارتباش🪴!'
-امامعلی
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
خدایاشرمندهتونماز
بههمهچیفکمیکنمجزتو🍂!'
-تلنگر
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
پیشازآنکهدانهایجوانهبزندُبهنوربرسد
ریشههایشتاریکیراتجربهکرده
گاهیبرایرسیدنبهنورباید ..
ازرنجهاوتاریکیهاگذرکرد✨️!'
-طعمآرامش
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
گناهیکهیهمذهبیمیکنه
ازگناهیکهیهغیرمذهبیمیکنه
جُرمشوجِرمشسنگینترهه!
چونهمونطورکه ؛
بهرحمتخدانزدیکهبهچوبخداهم
بههموناندازهنزدیکتره💚!'
-بدونتعارف
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
گوشیتجوریهستکهامامزماندوستداشتهباشه؟!
شعارینمیخوامحرفبزنمااا
ولیخداییش ..
گوشیتجوریهستکهامامزماندوستداشتباشه؟!
-تلنگر
سلام وقتتون بخیر دوستان عزیز همون طور که میدونید ما یک گروه فرهنگی هستیم که با کمک شما این گروه فرهنگی رو اداره می کنیم برای مثال این کمک هایی که در عید غدیر شما بزرگواران به ما رسوندید تونست خیلی به ما کمک کنه حالا این گروه تصمیم گرفته با کمک شما کار جدیدی رو شروع بکنه برای اربعین قراره ان شاء الله ما پیاده از نجف به کربلا بریم و هدیه هایی رو برای خادم کوچولو های امام حسین تقدیم بکنیم و همچنین هدیه هایی رو به جاماندگان اربعین که امسال قسمت نشد همراه ما به کربلا بیان تقدیم کنیم و چند تا کار کوچیک دیگه که به کمک های شما نیازمندیم همه میدونیم که هرچی برای امام حسین از خودمون مایه بزاریم کمه چرا که همه ی زندگیمونو مدیون ایشونیم پس به این فکر نکنین که بودجه ای که در نظر گرفتید کمه یا زیاد مهم نیت قلبی شماست پس عزیزان بزرگوار منتظر کمک های خالصانه ی شما هستیم اجرتون با سید الشهدا:))✨🖤
برای واریز پول به این آیدی پیام بدید تا شماره کارت رو براتون بفرستیم
@sarbaz_velayit
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت ۲۶
🌷نماز شکر
ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...
دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...
- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...
وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...
اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...
این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت ۲۷
🌷 والسابقون
قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...
دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...
قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...
تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...
چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...
حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷