ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_100 با دست های لرزون کارتی رو به طرفش گرفتم که نگاهی به کارت کرد و ماشینو
نام تو زندگی من
#پارت_101
بله بفرمایید.
- اسفندیاری هستم. نوه ی حاج رضا اسفندیاری.
- بله، بله. خوب شد تماس گرفتید. خودم کار مهمی باهاتون داشتم.
آهی کشیدم.
- من هم کار مهمی با شما داشتم.
- بفرمایید دخترم.
خواستم حرفی بزنم که صدای گریه زنی از اون طرف به گوشم رسید!
- مسعود، پسرم؟
- خانوم آروم بگیر.
سیخ ایستادم.
- آقای سالاری اتفاقی افتاده؟
- شرمنده دخترم. پسرم خارج از کشور تصادف کرده، باید هر چه زودتر
خودمون رو برسونیم اون جا.
- خدای من!
- برای همین می خواستم زنگ بزنم که بگم من دارم میرم. کارت چی بود
دخترم؟
- هیچی، هیچی. برید به سلامت. انشاا... حال پسرتون هم خوب بشه.
- ممنونم دخترم.
بدون حرف دیگه ای قطع کردم. کف دستم عرق کرده بود. نگاهی به شناسنامه
کردم که هنوز بین دست هام بود. باید چی کار می کردم؟ به آقا جون بگم؟
#ادامه_دارد...