نام تو زندگی من
#پارت_108
جزوه تون رو می دید به من؟
آهی کشیدم. در کلاسورم رو بستم.
- شرمنده آقای محمودی امروز اصلا جزوه ننوشتم.
- چرا؟!
اخمی کردم دیگه باید به همه جواب پس می دادم!
- چون نتونستم بنویسم.
نگاه نگرانشو به من دوخت.
- اتفاقی براتون افتاده؟
با تعجب نگاهش کردم.
- نه! چرا همچین فکری می کنید؟
- چون توی این سه روز همه اش تو فکر هستید. رنگتون پریده حواستون به
درستون نیست.
ابروهام بیشتر در هم رفت و سرمو به زیرانداختم. یعنی این قدر تو خودم بودم
که مهرداد هم فهمیده بود!
بدون این که جوابش رو بدم از کلاس خارج شدم.
سردرد بدی داشتم. سه روز گذشته بود و من هنوز پیداش نکرده بودم. توی
این سه روز خواب نداشتم. غذا هم از گلوم پایین نمی رفت. اگه به آقا جون
می گفتم هیچ وقت حرفم رو باور نمی کرد و زنده ام نمی گذاشت. اگه به عزیز
بگم، نه نمی تونستم. عزیز بیخود نگران می شد و از سفرش می زد.
#ادامه_دارد...