فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادر سر کردن
بلدی نمیخواهد
عشق میخواهد❤
#تلنگر🌱
یه مذهبی باید بدونه ،
اگر اسم خادم الشهدا رو گذاشت
رو خودش ، باید عقاید کسایی که
لباس خدمتشون رو پوشیده بشناسه!
یکیش مثلا ارتباط نداشتن بی خودی
با نامحرم (:
حواست باشه ب اسم خواهر و برادری ی بار هیچی نمیشه و ی شب هزار شب نمیشه و دلیل و بهانه های مزخرف این اسم و وظیفه ی مقدس رو با گناه لکه دار نکنی.. حواست باشه اگ میخوای بی حرمتی کنی با همچین لقبی خودت رو خطاب نکن و واسه خودت اسم و رسم نزاری؟؟ حله ؟؟
به حرف نیست به عمله.
••💛🌿••
شیرینۍزیارتِتوچیزدیگرۍست
طعمِزیارتتبہشِڪرطعنہمیزند
#چهارشنبههایامامرضایی✨
.
#حرفحق
#خودسازی
میگفت:پاڪبودنبهایننیستڪهتسبیح📿برداری
وذڪربگے . .
پاکےبهاینهڪهتوموقعیتگناه؛
ازگناهفاصلهبگیرۍ : )
اون لحظه ای که میتونی گناه کنی ولی نمیکنی ثوابش از هزاردور تسبیح انداختن بیشتره رفیق😎
#مبارزهکنبانفس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندلحظهحسخوب...((:
ریحانه زهرا:))🇵🇸
ناشناسجانمۅن: https://harfeto.timefriend.net/16572052506695
حرفی سخنی انتقادی پیشنهادی خلاصه هر چی دوست دارید تو ناشناسمون بگید:))✨
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_140 سرمو تکون دادم که گفت: - این رو تایپ کنی بهت بستنی میدم. لبخندی روی لب
نام تو زندگی من
#پارت_141
آراسب شانه ای بالا انداخت و تکیه اش رو به صندلی داد.
- به قول خودت چه فرقی می کنه، حالا آراسب باشه یا آقا؟
باگیجی نگاهش کردم که تقه ای به در خورد و بعد از اون آرسام وارد اتاق شد.
نگاهش که به من افتاد لبخندی زد.
- اون تلفن خودشو کشت از بس زنگ خورد!
وای بلندی گفتم و از اتاق خارج شدم. خودمو به تلفن رسوندم. صدای خنده
ی آرسام به گوشم ر سید. لبخندی زدم و گوشیو جواب دادم. بعد از اون زنگ
چند بار دیگر هم تلفن زنگ خورد. فکر نمی کردم که کار منشی گری اون قدر
سخت باشه! داشتم ورقه ای که آراسب داده بود رو تایپ می کردم که یاد
شناسنامه ام افتادم.
دستمو روی میزگذاشتم و به اون ها خیره شدم. که موبایلم زنگ خورد نگاهی
به شماره کردم. با دیدن شماره ی عزیزلبخندی روی لبام نشست. دلم براش
تنگ شده بود. با هیجان دکمه پاسخ رو زدم.
- سلام عزیز جون. وای نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
ولی به جای صدای مهربون عزیز صدای پر از تحکم و پر غرور آقاجون در
گوشی پیچید.
- سلام.
- س ... سلام آقا جون خوب هستید!
- ممنون. زنگ زدم که بگم آقای سالاری رفتند مسافرت.
- بله خودشون بهم گفتند!
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_142
ببین دختر، آقای شیدایی گفتن بهتره هر چه زودتر شماها عقد کنید.
نفسم توی سینه حبس شد عقد! ولی آقا جون اجازه فکر زیادی رو نداد و
گفت:
- با درس خوندن تو مشکلی ندارن. حالا عقد می کنید بعد از اتمام درست
عروسی می گیرید.
بغض بزرگی به گلوم چنگ انداخت. لبمو به دندون گرفتم تا از ریختن اشک
هام جلوگیری کنم.
- تا یک ماه دیگه،که ما از سفر بر می گردیم خودت رو آماده کن.
قطره اشک مزاحم از چشمام چکید که صدای مهربون عزیز توی گوشی
پیچید.
- آیه عزیزم.
قطره اشک رو از گونه ام پاک کردم که باز صداش توی گوشی پیچید.
- دخترم!
- عزیز؟دلم برای آغوشت تنگ شده عزیز.
صدای پر از غم عزیز در گوشی پیچید.
- دخترم من ...
- می دونم عزیزمی دونم. باید برم صدام می زنند.
آهی کشید.
- مواظب خودت باش آیه نا امید نباش.
پوزخندی زدم!
- دوستت دارم عزیز.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_143
بدون حرفی گوشیو قطع کردم. سرمو روی میز گذاشتم. دیگه امیدی نبود هیچ
امیدی نبود.
آهی کشیدم باید هر چه زودتر کار شناسنامه ام رو درست می کردم. غم بزرگی
در دلم نشسته بود. نگاهی به کیبورد کردم و آخرین کلمه رو تایپ کردم که
آراسب و آرسام رو به روم ایستادن با ترس نگاهی به هر دوی اون ها کردم که با لبخند پهن و دندون نما نگاهم می کردند با تعجب به هردو گفتم:
- چرا این طور لبخند می زنید؟!
آرسام لبخندی زد که آراسب خنده ای کرد و گفت:
- آخه یک ساعته داریم صدات می زنیم حواست اصالا نیست؟!
دستی به پیشونیم کشیدم و با ناراحتی نفسمو بیرون دادم.
- ببخشید سرم گرم تایپ کردن بود.
- بله مشخصه.
نگاهی به هر دو کردم که هنوز رو به روم ایستاده بودند.
- نمی خواید چیزی بگید؟!
- مثلا چه چیزی؟!
با دهانی باز نگاهشون کردم که آرسام سرشو با تأسف برای آراسب تکون داد و
از پله هایی که آخر راهرو قرار داشت پایین رفت. به طرف آراسب برگشتم.
- مگه صدام نمی کردید؟!
- خب آره!
- خب؟!
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_144
آهان تایپ کردی؟
سرمو تکون دادم.
- بله فقط پرینتش مونده.
- باشه پس پرینتش کن بیارش برای من. اما حالا می خوام برم بیرون کار دارم.
هر کس زنگ زد می دونی که باید چی کار کنی؟
- بله.
لبخندی زد و سرشو تکون داد و از میز فاصله گرفت که از جام بلند شدم.
- آقا آراسب.
به طرفم برگشت و نگاهم کرد. سرمو زیر انداختم. باید می گفتم. وقتم کم
بود. باید می گفتم.
- چیزی شده؟!
سرمو بالا گرفتم و خیره به نگاه خاکستریش شدم. غمی دلمو چنگ می زد
احساس خفگی می کردم.
- ش ... شناس ... نامه ام.
- آره، آره تو ماشین گذاشتم یادم رفت بهت بدم.
با ناراحتی نگاهش کردم.
- آقا آراسب من باید حقیقتی رو به شما بگم.
آراسب با ابروی بالا رفته نگاهم کرد.
- حقیقت! چه حقیقتی؟
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_145
آهی کشیدم. نمی دونم چرا دلم پر از غم شده بودم. صدای آقا جون و عزیز تو
سرم تکرار شد. غمگین تو نگاهش خیره شدم که با تعجب نگاهم کرد. نگران
قدمی به جلو اومد.
- آیه چیزی شده؟ چه حقیقتی؟
- شناسنامه من نمی دو ...
- آراسب عجله کن زنگ زدن که گرفتن، باید بریم.
چشمان آراسب برقی زد و با سرعت به طرف آرسام رفت. نگاهش کردم. باز
داشت می رفت. باز حرفمو کامل نگفته بودم و داشت می رفت.
- آقا آراسب.
مکثی کرد و به طرفم برگشت. نمی دونم تو نگاهم چه چیزی دید که گفت:
- آخر وقت منتظرم باش میام.
با تکون دادن سرم قطره اشکی از چشمام چکید که آراسب بی حرکت ایستاد.
- آراسب کجا موندی؟
آراسب به طرف آرسام نگاه کرد و به طرفم برگشت.
- منتظرم باش میام.
رفتنش رو نگاه کردم. می مونم، می مونم تا بیای. روی صندلی نشستم و به
جای خالیش خیره شدم . سرمو بین دست هام گرفتم. صدای آقا جون توی
سرم تکرار شد. "یک ماه دیگه آماده باش."
یعنی تو همین یک ماه باید آماده باشم! ولی من تازه داشتم زندگی می کردم!
تازه داشتم رنگ خشبختی رو می دیدم! تازه برای خودم دوستایی پیداکرده
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_146
بودم. خیسی قطره اشکو روی دستم احساس کردم. لبخند تلخی زدم. آره شاد بودم اگر شناسنامه ام رنگی نمی شد! اگر شهابی نبود! و خیلی اگر های دیگه.
ولی باز هم شاد بودم. اما خسته ام خسته از ...
- دخترم نمی خوای بری؟
نگاهمو بالا آوردم و به مش سلیمون سرایدار نگاه کردم. مگه چند ساعت
گذشته بود که باید می رفتم؟! نگاهی به ساعت کردم. هفت بود با تعجب
نگاهی به مش سلیمون کردم.
- چه زود گذشت!
لبخند پدرانه ای زد.
- کجا زود گذشت دخترم! شاید اولین روزت بوده این قدر تو کار غرق بودی
اصلا متوجه نشدی!
سرمو تکون دادم.
- بله حق با شماست.
نگاهی به در بسته ی اتاق آراسب کردم و آهی کشیدم.
- آقای فرهودی نیومدن؟
مش سلیمون نگاهمو دنبال کرد و گفت:
- نه دخترم. انگار کار مهمی داشتن چون با آقا آرسام خیلی عجله داشتند.
از جام بلند شدم و آهی کشیدم. ولی کار من مهم تر بود! کار من به زندگیم
بستگی داشت! خودش گفت میام! اما نیومد!
غمگین از شرکت خارج شدم که با صدای مش سلیمون ایستادم و به طرفش
برگشتم.
#ادامه_دارد