eitaa logo
" رُ؋ـقاے عـڪاس"
191 دنبال‌کننده
791 عکس
148 ویدیو
16 فایل
بـ‌سـم اللــہ👀🌿! ــــــــــــــــــ - دو رفیق در حرفــہ عکاسـے📷✨️↻ - روزمرگـے هایـے از جنس بهشتت🌥彡 قـاطـی‌ با اندکـی‌ فعالیت های دخـترونه‌ومذهبـی😌💗'' کپــی🌱؟! حلاله💘༻ شروطمون↯💚🪴'! @situations90 ○ راستـــی‌ورود‌آقایـان‌بشـدت‌ممنوعـه‌هــا❗️
مشاهده در ایتا
دانلود
" رُ؋ـقاے عـڪاس"
_
دوســـت‌دارم‌ز‌ِغمــت‌ســر‌به‌بیابان‌بزنـــم‌ آن‌بیابان‌که‌مسیرش‌از‌نجف‌تا‌کربلاست❤️‍🩹..
۶ دی
#پروف #رفیقونه🦋🪴
۶ دی
و‌َآغوش‌نمازاست‌؛ دَرمآن‌دِلی‌‌که‌گاه‌میگیرَد پَنآه‌آخَر‌قلبَم‌تویی‌هرگاه‌میگیرد.❤️‍🩹
۶ دی
هدایت شده از - حرفـ‌ِحَلیم .
خب با این آمار کم و این موقع شب میخوام یکم شانسم امتحان کنم! این پیامو فور کنید 🦦 منم حدس میزنم چه جور اخلاقی دارید🧃 عضو باشید اگرم نیستید حمایت کنید:) تگ : @Bano_2007
۶ دی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ دی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 حاج اقای کاروان حرف میزد‌ به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن. منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون‌ تا وارد شدیم یه مداحی پخش شد اولین بار بود که میشندیم. بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن.. (دل میزنم به دریا پا میزارم تو جاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده.... به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت. ولی این دفعه دلیلشو میدونستم‌‌... من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا... از خدا ... از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم.‌... اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...! حالم خیلی خوب بود‌ .خیلی بهتر از خیلی. یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک. اکثرا قرآن دستشون بود‌ انگار منتظر چیزی بودن. مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن. منم از جام بلند شدم و ایستادم. یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون. یه لبخند قشنگی رو لبش بود. دقت که کردم دیدم جانبازه. یکی از چشماش درست و حسابی نبود. با بقیه دوباره نشستیم رو خاک . کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن. به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد. تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود. چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال. چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم‌ . که یکی شروع کرد به حرف زدن... سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه. همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم. اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!! مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم. "چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟ یکی؟ دوتا؟ هزارتا؟ ده هزارتا؟ بیست هزارتا؟ سی هزارتا؟ من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما... من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما... بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟ گف میرم مادر... (امشب کربلا میخوانَدَم...) امروز کی تو رو خونده؟ کسی تو رو خونده؟ کسی تو رو دعوت کرده؟ ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟ اینجا نه رزقه نه قسمته! بچه هااا فقط دعوته!!! بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..." واقعا به دل بود؟ واقعا دعوتم کرده بودن؟ منه بی لیاقت؟ یه آه از ته دل کشیدم و دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش. قشنگ میگفت...انگار از جونش حرف میزد.... از وجودش...حرفاش قلقلکم میداد.به نحو عجیبی حالمو خوب میکردراس میگفت.به دعوته!وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟"یدالله فوق ایدیهم...یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت!بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!!تو بیا بریم!!!حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده...تو کی ازشون خوشت اومد؟اصلا الکی هم خوشت اومد....الکی یا با دلت ...الکی الکی شدی مثل شب عملیات! چقدر مث غواصا شدی! چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون ...!" کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...!یه خورده حرف زد‌.به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود. چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل‌ .همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله! "امروز مهمونیه اینجا... مهمونیه!! اینجا شلمچس...بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا‌... کوچه تنگه اینجاست امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن.دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟دیدی؟امروز میخای بگی یا مقلب القلوب امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟ احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیاداا!! آقا نگات کنه ها!! همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه" یه چند دیقه سکوت پابرجا شد. حالم عوض شده بود. برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام. ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن‌ واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود! یه آهی کشیدم و با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم: _خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال. خدایا من همه چیو سپردم دست خودت . من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه،یا مقلب القلوب والابصار،یا محول الحول والاحوال ،یا مدبر الیل و النهار،حول حالنا الی احسنِ الحال... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
۶ دی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن رو قطع کردم. ساعت ۶غروب بود. تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم. ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود. از اتوبوس پیاده شدیم. فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم‌ دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد. شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن. دلم خیلی گرفته بود. دل کندن ازینجا سخت بود. به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل وتو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم .تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود .هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود. ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه . اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود گوشیم زنگ خورد .اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست .جواب دادم _سلام .خوبی مامان ؟ +سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟ _خداروشکر بد نیستم.سه چهارساعته حرکت کردیم .فک کنم فردا غروب ساری باشیم . +اها به سلامتی بیاین ایشالله.راسی فاطمه برات خبر دارم _چیشده ؟ +برات خاستگار اومده.چون فرداشب نبودی .گذاشتیم پس فردا _چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟ +باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ،نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجع بهش گفته بودم _مامان شوخی میکنی دیگه ؟ +برو بچه من با تو چه شوخی دارم دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم _مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه... +فاطمه انقدر مگه مگه نکن .کاریه که شده .نمیشد راشون ندیم که.حالا بزار بیان _مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن +خب من برم بابات کارم داره.خداحافظ عزیزم نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم. بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت . یعنی قرار بود ته قصه ام به اینجا برسه ؟ چه سرانجام غمناکی.ولی از خدا گلایه ای ندارم،خودم همچی و بهش سپردم .باید تا آخرش پای عهدم وایستم . ریحانه متوجه اشکام شد دستش رو گذاشت تو دستم و نگران گفت :چی شده ؟ بهش لبخند زدم و گفتم :حتی وقتی دلخوری ،چیزی از مهربونیت کم نمیشه اونم لبخند زد و :باز چیشده آبغوره گرفتی؟ بهش گفتم.تعجب واز چشماش میخوندم . حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه سکوتش و شکست و گفت :فاطمه تو از ازدواج کردن بدت میاد ؟ _نه چرا بدم بیاد؟ +اگه بدت نمیاد چرا تا واست خاستگار پیدا میشه واکنشت اینطوریه ؟ سوال سختی پرسیده بود .در جوابش چی باید میگفتم؟ فقط تونستم بگم : خب به طور کلی از ازدواج بدم نمیاد .ولی به خیلی چیزا بستگی داره .یه جورایی دوست دارم قلب و مغزم باهم یکی رو بپذیرن. جواب سوالش و نگرفته بود و منتظر بود ادامه بدم که بحث و عوض کردم و گفتم :دعا کن این اتفاق نیافته.بتونم یه ایرادی ازش بگیرم . ریحانه یه سوال سخت تر پرسید:فاطمه توچه جوری مصطفی و راضی کردی بیخیالت شه؟مگه نگفتی عاشقت بود؟چه جوری ساده گذشت ؟ اصلا تو چرا ردش کردی؟ نمیدونستم چی بهش بگم .داشتم نگاهش میکردم از سکوتم کلافه شد سرش و چرخوند و گفت :ببخش که پرسیدم اگه به من ربط داشت خیلی وقت پیش میگفتی . دستم رو گذاشتم رو دستش و لپش و بوسیدم :ریحانه جون جواب سوالات خیلی سخته .حس میکنم به فرصت بیشتری نیاز دارم ریحانه بدون اینکه تغییری تو حالت چهره اش بده گفت :باشه! کاش میتونستم همه چیز رو بگم .از هرچی که تو قلب بی قرارم بود بگم و خودم و خلاص کنم .حیف که نمیشد. غرق فکر و خیال بودم که پلکام سنگین شد به روایت محمد🌿 مدت زیادی و پیش راننده ایستاده بودم . پاهام درد گرفته بودن . آروم دستم و به صندلیا گرفتم وسرجام نشستم. پالتوم و زیر سرم گذاشتم و چشمام و بستم . یه چیزی یادم اومد! برگشتم سمت ریحانه که سرش تو گوشیش بود. _ریحانه برگشت سمتم :بله ؟ یه نگاه به فاطمه انداختم وقتی مطمئن شدم خوابه دوباره به ریحانه نگاه کردم و گفتم : چی شد؟ازش پرسیدی ؟ ریحانه با یه لحن بی حوصله گفت: محمد جان.من خیلی فکر کردم راجب چیزی که گفتی. ببین داداش من! (صداشو پایین تر آورد) فاطمه دختر خوبیه ولی با تو خیلی فرق داره.درسته الان تغییر کرده ولی این تغییر ممکنه سطحی باشه و بعد مدتی دلش و بزنه .تو نباید تصمیم به این مهمی و انقدر با عجله بگیری .دخترهای دیگه هستن که بیشتر به تو شبیه باشن .رو آدمای دیگه فکر کن! _ریحانه چی میگی؟ +محمد گوش کن به من .برای فاطمه خاستگار اومده .خیلی هم از نظر خانواده هاو فرهنگشون شبیه ان ‌.بگذار با اون ازدواج کنه و خوشبخت شه.تو فوق العاده ای.دختر خوب برای تو زیاده. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
۶ دی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ دی
۷ دی
" رُ؋ـقاے عـڪاس"
وَ گاهی بی‌آنکه بفهمی .. در طول ِزمان آدم ِدیگری می‌شوی ، بیشتر سکوت می‌کنی ، دیرتر باور می‌کنی و کمتر می‌رنجی 🌚💛 ..
۷ دی
هدایت شده از - رایحـہ دلتنگے -
۷ دی
۷ دی
" رُ؋ـقاے عـڪاس"
_☕️
🖇 🌱 رقابت؟ با چه کسی؟ به چه مقصدی ؟ در این دنیا هیچکس رقیبی بهتر از دیروز خودش ندارد! و هیچ مقصدی دلنشین تر از آرامش ...🤍
۷ دی
-خوشبختےیعنی: +توڪشورت‌امام‌رضا'؏'داری:) غریبی‌ویہ‌آشنادارے...🥹
۷ دی
🖇 🌱 چه زیبـا هستند قلـب‌هایی ڪه بـرایِ غیـرِ خـودشــان آرزویِ خیر می‌کنند.. :)🌱
۷ دی
۷ دی
چقدر نام تو زیباست اباعبدالله...
۷ دی
۷ دی
" رُ؋ـقاے عـڪاس"
_
از‌لحاظ‌روحی‌نیازدارم امام‌حسین‌ع‌‌بیاد‌بهم‌بگه؛ من‌همه‌چیزرودیدم،توخیلی‌خسته‌شدی :) پاشوبیاکربلاخودم‌برات‌درستش‌میکنم💔!
۷ دی
" رُ؋ـقاے عـڪاس"
_
″أنتَ لي حسین...″ عربی نوشته، اما ما فارسی میخونیمش... به کلام ایرانی، ″حسینِ منی″ :))🫀
۷ دی
هدایت شده از وَهمیات‌‌‌‌.
به رسم هر جمعه شب این پیام و فوروارد کنید بنده هم یه مداحی مهمونتون کنم. خودتونم که‌ عضو باشید🖤 تگ->@ebrahim_151
۷ دی
پارت های جدید رو فردا میزارم الان فقط نیاز به خواب دارم 🦥😪
۷ دی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ دی