🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#ناحله
#Part_82
به قیافم تو آینه نگاه کردم
آماده بودم چادرم رو سرم کردم
ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم.گوشیم رو برداشتم.این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستمنگه دارم به مامان هم گفتم کجا میخوام برم و ازش خداحافظی کردم. امروز بهتر از روزای قبل بودم نصف مسیر رو پیاده رفتم.
هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم.
داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد وقتی رسیدیم کرایه رودادم و پیاده شدم با شوق رفتم طرف ریحانه
نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود متوجه حضورم نبودکنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم با دیدنم یه لبخندی زد و گفت:
+ سلام با کی اومدیی؟
_سلام بر تو ای دختر زیبای من .با پاهایم آمده ام
+خداروشکر که خوبی
خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد با دستم رو سنگ قبر زدم و فاتحه خوندم. یهو یاد چیزی افتادم وزدم رو صورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم بگذارم رو مزار شهدا
+خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر
_اخه شاید همیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید از فرصتام استفاده کنم اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟
+داره ولی خیلی نزدیک نیستا.
_اشکالی نداره میرم زود میام.
چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم قدم هام رو تند کردم و با راهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خورد رو برداشتم حساب کردم و با همون لبخند که از لبام یه لحظه امکنار نمیرفت برگشتم به یکی از بزرگترین آرزوهام رسیده بودم
حق داشتم خوشحال باشم
دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم از دور ریحانه رو دیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه وقتی نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه با تعجب نگام کرد و گفت :
+فاطمه کل مسیر رو دوییدی؟
_نهه چطور؟
+خیلی زود رسیدی
خندیدم و دوباره نشستم کنارش
گوشیم رو گذاشتم کنارش و
چندتا شاخه گل تو دوتا دستم گرفتم بلند شدم که گفت :
+کجا؟
_میرم اینارو بزارم رو سنگ قبر شهدا.توهم بقیه رو بگذار .
+آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام از ریحانه دور شدم و رسیدم به اولین شهید. به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رو مزارش.وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم
تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تا بفهمم چند سالشونه.
گلای تو دستم تموم شده بود
به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یا نه.وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش
غروب شده بود و هوا به تاریکی میرفت باید عجله میکردم خیلی کند بودم وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنار ریحانه شدم
به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم سرش پایین بود الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره.چند قدم رفتمجلو
سرش رو که بالا آورد احساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد.
داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم . با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت و تمام سعیش ،رو پنهان کردنش بود.
خیلی هول شده بودم. چرا میخندید؟
تمام تلاشام رو دوباره بر باد دادم
غرور الکی ،وقار الکی،خانومی الکی وخلاصه هرچی که تا الان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودهمه از یادم رفت سرش رو انداخت پایین و سلام کردبا صدای سلامش به خودم اومدم و مثل خودش جواب دادم. ریحانه شرمنده گفت :
+فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شد حواسم پرت شد.جایی که بودم باعث قوت قلبم بود از چندتا شهید گمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن .صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکر کنم
بعد از چند دقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم :
_اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم.
+باشه راستی گوشیت زنگ خورد.
_عه ندیدی کی بود؟
+مادرت بود ولی جواب ندادم.
خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم رو آهنگ زنگم مانع شد. گوشیم رو سنگ قبر بود
سریع برداشتمش و جواب دادم
_سلام
+سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان .بیامدنبالت؟
_الان؟
+اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی نگام به گلا افتاد وگفتم:
_آخه الان که...
دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. ولی چاره ای نداشتم:
+باشه بیا
+چند دقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ
ناراحت گوشیم رو قطع کردم
دوباره توجه ام به محمد جلب شد حس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت و با دیدن من ادامه نداد.
ریحانه گفت:
+چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#ناحله
#Part_83
دستش رو گذاشت روبازوم و گفت :
+بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه.
با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم:
_نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه.
ریحانه اخم کرد و گفت :
+حرف نباشه زنگ بزن .
_آخه...
+آخه بی آخه بدو
زنگ زدم به مامان.
خداروشکر قبول کرد،فقط تاکید داشت دیر نکنم
ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت
چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش
هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد
میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه.
ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم
با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت :
+وضو داری؟
+نه
_خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم
دستم رو کشید و با خودش برد
داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت :
+ریحانه جان
ریحانه ایستاد
وقتی نگاهشون رو به هم دیدم
تازه تونستم محمد رو برانداز کنم
چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و
ازش پرسید:
+کجا؟
که ریحانه گفت :
_میخوایم وضو بگیریم داداش
لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام.
ریحانه متعجب پرسید :
+مگه وضو نداری؟
محمد گفت :
_دارم
اومد کنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید
که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد:
+ شب شده اون سمت تاریکه
پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم ...!
ریحانه گفت:
+بله چشم
محمد کنار ریحانه راه می اومد
به ریحانه نزدیک شدم و گفتم :
+چیشد ؟
آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون
فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه
مسیر تاریکی هم داشت
محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو
ریحانه منتظر موند وضو بگیرم
پرسیدم :
+ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟
+من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه
من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم.
نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم
لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند
سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون .
تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم.
یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه"
یه خورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم
تنم از ترس مور مورشدم
نگاهم خیره موندبه نوشته
از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم
نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه
از ترس و هیجان این نگاه
دستام یخ شد
بی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد
قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم
داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم
بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم
دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم.
تازه تمام غم هام فراموش شده بود
با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم
چند دقیقه بعد
محمد هم اومد بیرون.
کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد
پشت سرش رفتیم
نشستیم تو ماشین
ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست
خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود
خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره
یه خرده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه
محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد
عجیب شده بود
ریحانه برگشت سمتم وگفت:
+فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟
بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم:
+نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه
ریحانه شیرین خندید
برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم
ادامه دادم :
+مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم.
هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظ تر میشد
دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد
سکوت بینمون با صدای ذکر یا حسین شکسته شد
محمد مداحی پلی کرده بود
چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن
سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم
دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟
ریحانه با خنده جواب داد:
+چی همون نیست
_این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟ ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود.لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
" رُ؋ـقاے عـڪاس"
_
_«وأنَاأبحثُعني؛وجَدتكَیاحُسین..!»
وهنگامیکہدرپیخودمبودم
تــورایافتم..؛
-'یاحسین♥️!
مـاتشنهيعشقیمو
شنیدیمکهگفتند
رفععَطَشِعشق
فقطنامحسیناست . .✨♥️
#کربلا
وَآغوشاَست؛
دَرمآنِدِلیکِهگآهمیگیرَد
پَنآهآخَرِقَلبَمتوییهَرگآهمیگیرَد..🥹♥️✨.
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
داشتندبهسویجهنممیبردنش!
قطعامیدکردهبود..
ناگهانبهدلشافتادکهاویکباربرایحسین
گریهکردهبود..!
ناخودآگاهبهزبانآورد"یااباعبدالله"
دستهایشراولکردندماتماندوگفت!
-کسیجوابمراندادچرارفتید؟؟
+اگربخشیدهنشدهبودینمیتوانستی
بگوییاباعبدالله!💔(:
" رُ؋ـقاے عـڪاس"
_
آقـای امـام حـسین
منگناهکارمدرستولی
منوبادوریازکربلاتامتحاننکن:)❤️🩹
#امـام_حسینـم
#کـربلا