eitaa logo
🍃🌹رمانهای اسلامی وشهدا🌹🍃
13 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
4 فایل
🌹شهید فرشباف🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۲۳ و ۲۴ و یا حتی اخلاقی پیغمبرگونه نیاز نبود.کافی بود مردی باشد راستگو و متعهد به زندگی زناشویی. آدمی که بتواند حداقل از -و نه همه- راه های آرامش همسرش را بداند و در کنار بعضی اخلاقی ( که همه انسان های معمولی چند تایی از آنها را دارند) بتواند نگهبان بنیان زندگی باشد. با این وصف مرد رویایی راحله، مردی کاملا معمولی بود. هرچند گاهی برای داشتن بعضی صفات معمولی هم سخت است. در میان همین فکر و خیال ها، زیرچشمی نگاهی به نیما انداخت. نیما با قیافه‌ای جدی و متفکر داشت صحبت‌های دو طرف را گوش میداد. برای یک لحظه راحله احساس کرد میتواند این فرد را دوست بدارد. در چهره اش متانت خاصی بود. راحله مشغول خیال پردازی های خودش بود برای همین نفهمید پدرش جواب مادر محسنی را چه داد، فقط یکدفعه دید که همه بلند شدند و خانواده محسنی قصد رفتن دارند. اینطور که معلوم بود پدر مجابشان کرده بود که جلسه اول برای صحبت دو جوان زود است. راحله همیشه با این حرف موافق بود اما این بار حس میکرد بدش نمی آمده گپی با هم میزدند تا ببیند این آقا چقدر شبیه چیزی است که خیال میکند و لیاقت مهری را که راحله قصد دارد به او ببندد دارد یا نه. بعد از رفتن مهمانها فضای خانه به حالت عادی برگشت و همه دنبال کار خودشان رفتند به جز معصومه که دوست داشت نظر خواهرش را بداند و وقتی با زیرکی زیر زبان خواهرش را کشید، و با خوشحالی گفت: -چه خوب! فکر کن اگه عقد دوتامون یه روز باشه.وای چقد عالی راحله سعی کرد ادای خواهر بزرگ‌ قجری را دربیاورد: -خوبه ،خوبه..دختره گیس بریده... قدیما اسم شوهر می‌اومد دخترا هفت رنگ میشدن حالا نشسته اینجا از روز عقدش میگه و خندید. معصومه هم پشت چشمی نازک کرد و ادای دخترکان مد روز فمنیست را در اورد: -اوا خواهر، اینا چه حرفیه... دیگه قرن بیست و یکمه... زنا مستقل شدن..اصن مگه ما چه فرقی با اونا داریم..اذیت کنی خودم میرم خواستگاریاااا راحله خندید و با خودش فکر کرد که خواهرش از او هم خیالباف‌تر است.برای همین گذاشت تا همانجا بنشیند و خیال بافی‌اش را بکند و با حرفهای رویایی‌اش که زیر گوش خواهرش زمزمه میکرد و با شرح و تصور مراسم عروسی و لباس عروس و ملحقاتش گوشش را نوازش بدهد. حرفهایی که زاییده طبع لطیف است و طبیعی ایام شباب روز بعد، داغترین خبر بین دخترها، همین خبر خواستگاری بود و قطعا هم کسی جز سپیده نمیتوانست مسئول نشر این خبر باشد. البته داغی خبر به خاطر صرف خواستگاری نبود چرا که خواستگاری اتفاق چندان مهمی نبود ولی این بار چون پای یکی از پسرهای دانشکده در میان بود طبعا داستان جذابیت بیشتری داشت. آن هم پسر موجهی که شاید توجه خیلی‌‌ها را جلب کرده بود. راحله هم که دوست نداشت تا قبل از قطعی شدن جریان کسی خبردار شود با دلخوری گفت: -چرا به همه گفتی سپیده؟؟هنوز که هیچی معلوم نیست! سپیده با بیخیالی جواب داد: -خب مگه چیه؟تو که نظرت منفی نیست -باشه ولی نگفتم هم که جوابم مثبته سپیده پرسید: -جوابت مثبت نباشه؟برای چی دقیقا؟ پسر به این خوبی! -چیه نکنه تو هم معتقدی شوهر گیر نمیاد؟ سپیده یکی از بروهایش را بالا برد: -گیر نمیاد؟ کی گفته؟ چیزی که زیاده پسر ولی پسری که اعتقاداتش با ما جور باشه کمه وگرنه اگه صرف شوهر کردن باشه که پسر ریخته.بعدم، منم نمیگفتم با پرس و جویی که اون راجع به تو کرده بود، قضیه لو میرفت بعد برای اینکه دست پیش را بگیرد پشت چشمی نازک کرد که راحله خنده اش گرفت و دیگر ادامه ماجرا را نگرفت. خب، بعد از گزارشات چند صفحه ای در مورد بانوی داستان سری هم به نفر اول مرد قصه بزنیم و ببینیم او در چه حال است... سیاوش در اتاق خودش نشسته بود و در حال سرو کله زدن با یکی از معماهای هوش مجله ریاضی بود که صدای در بلند شد. همانطور که غرق در مکاشفه ریاضی بود با حواس پرتی اجازه ورود داد ولی اصلا سرش را بلند نکرد. شخص تازه وارد با صدایی مهربان سلام کرد. سیاوش همانطور که تند تند مشغول نوشتن ارقام و اعداد بود جواب سلام را داد و شخص تازه وارد با لبخند گفت: -درست مثل بچگی‌هات! تو هیچ تغییری نکردی! فقط قد کشیدی و ریش و سبیل درآوردی سیاوش که داشت دستش روی برگه میلغزید، چند لحظه مکث کرد و یکدفعه سرش را بالا آورد و با دیدن مرد سن مند روبرویش به قدری غافلگیر شد که مداد از دستش افتاد و نیشش تا بناگوش باز شد.مرد با همان لحن مهربانش ادامه داد: -نمیخوای بغلم کنی؟ سیاوش که انگار تازه به خودش آمده باشد یکدفعه از جا بلند شد، از پشت میز بیرون آمد و مرد را در آغوش گرفت، محکم... پدرش را... چند دقیقه بعد، در اتاقش را قفل کرد، اطلاعیه تعطیلی کلاس آن روز را برای شاگردهایش فوروارد کرد.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۲۵ و ۲۶ و دو تایی سوار بر ماشین رفتند تا ناهاری جانانه بخورند. ناهاری دو نفره! پدر و پسر.... پدر با نگاهی که معلوم بود سرشار از علاقه‌ای عشق‌گونه بود پسرش را خیره نگاه میکرد و همانطور که پسر رانندگی میکرد قند در دل پدر از داشتن چنین پسری آب میشد.حرفها طبق معمول با این جمله شروع شد: -چه خبرا! تدریس خوبه؟ - ای ... به قشنگی اسمش نیست. هه! پدر که با این روحیه آشنا بود لبخندی زد و سرس تکان داد و گفت: - یکی دو سال که اینجا باشی میارمت تهران. چند تا اشنا هم پیدا کردم فقط باید یکی دو سال صبر کنی تا یه سابقه ای پیدا کنی -اینجا هم خوبه! شهر بدی نیست...البته مشکلش اینه که از شما دوره وگرنه حداقلش اینه که هواش خیلی بهتره - خب همین دوریش دیگه. منم اونجا تنهام. باید بیای اونجا که اقلا تا وقتی زن نگرفتی پیش هم باشیم ّسیاوش فرمان را چرخاند، خنده ای کرد و گفت: -آها پس بگو مشکل کجاست. میترسی اینجا زن بگیرم موندگار بشم پدر قهقه ای زد و سیاوش ادامه دهد: -نترس...از اینجام زن بگیرم میارمش تهران پدر سری تکان داد و گفت: -مگه نشنیدی به یارو میگن کجایی هستی؟ میگه هنوز زن نگرفتم.. تو هنوز این جماعت اناث رو نشناختی پسر سیاوش خندید و گفت: -من نمیفهمم شما که اینقدر از این جماعت اناث بدت میاد چرا زن گرفتی پدر من؟ پدر انگار یکدفعه از فضایی که درونش بود جدا شده باشد با حسرتی وصف ناپذیر گفت: -مادرت زن نبود، فرشته بود.. حیف که زود.... اما دلش نیامد بقیه حرفش را بزند. سیاوش که پشت چراغ قرمز ایستاده بود لحظاتی به چهره پدر خیره شد. میدانست که پدرش چقدر عاشق زنش بود و الحق که در مقام عمل هم خوب از عهده این عشق برآمد. وقتی پنج سال بعد از فوت مادر، دخترها به او گفتند که باید کاری کند که از تنهایی دربیاید و زنی بگیرد پدر با وجودی که میدانست بچه‌ها از سر علاقه این حرف را میزنند رنجید و گفت: " مگه من تنه؟ هنوزم دارم با «مَه‌ رو» زندگی میکنم. اون هنوزم پیش منه.." مه رو، زنی که شاید مانند اسمش زیبایی چهره آنچنانی نداشت اما سرشار از مهر و آرامش بود. پدر همان طور مثل 35 سال پیش هنوز عاشق بود. عاشق مه رو... سیاوش گذاشت پدر در حال خودش باشد تا اینکه ماشینش را پارک کرد. -بابا؟ پیاده نمیشین؟ رسیدیم پدر از خیالات بیرون آمد، لبخندی زد تا خودش را سرحال نشان دهد و پیاده شد. صبح روز بعد، قبل از اینکه سیاوش از خانه خارج شود گفت: - دو تا کلاس دارم، سعی میکنم خودم رو برای ناهار برسونم.صادق هم رفته بیمارستان. شما راحت بخواب پدر حوله‌ای را که دست و صورتش را با آن خشک کرده بود روی شانه سیاوش انداخت و گفت: -یعنی نمیخوای منو ببری دانشگاه و کلاست رو ببینم؟ میخوام ببینم چطوری تدریس میکنی استاااااد! و خندید. این استاد را طوری طعنه‌دار ادا کرد که کاملا معلوم بود منظورش بیشتر مربی مهد بود تا استاد. سیاوش هم که طعنه پدر را گرفت خندید، حوله را از روی دوشش برداشت و گفت: -یعنی میخواین بیاین سر کلاس؟حوصلتون سر میره -اگر سر رفت اجازه میگیرم میرم بیرون استااااد سیاوش همانطور که کتش را میپوشید گفت: - خب ساعت ده کلاس شروع میشه، شما هنوز صبونه نخوردین...من میرم، برای کلاس ساعت ده بیاین...همون ساختمان شماره دو،کلاس ۱۰۲ پدر که معلوم بود هنوز گیج خواب است گفت: -اره، فکر خوبیه... تو برو دیرت نشه هنوز چند دقیقه‌ای به ۱۰ مانده بود که پدر وارد کلاس شد. سیاوش هنوز در اتاقش بود و استراحت بین دو کلاس را میگذراند. دانشجوها بابت امتحان میان‌ترم دوره‌اش کرده بودند برای همین وقت نکرد زنگی به پدر بزند. از طرفی فکر کرد شاید پدر خواب باشد و اصلا نیاید برای همین ترجیح داد مزاحمش نشود. در باز شد و اولین دانشجو وارد کلاس شد.دختر با دیدن مرد مسن که آن گوشه نشسته بود هرچند کمی تعجب کرد اما فکر کرد با استاد ساعت قبلی روبرو شده برای همین سلامی کرد و سر جای خودش نشست. پدر هم که حدس زد این سلام از چه بابت بوده با خوشرویی جواب داد. چند لحظه ای گذشت که : -ببخشید خانم...استاد پارسا چطور استادی هستند؟ شاگرد برگشت و در حالیکه منظور گوینده را درک نکرده بود. با خودش فکر کرد:یعنی چه؟ این چه سوالی بود؟ نکنه از حراست باشه؟ و تنها جوابی که داد این بود: -از چه لحاظ؟ و جوابی که شنید تعجبش را بیشتر کرد: -از همه لحاظ..اخلاق، برخوردش با دانشجوها؟ انگار اب سرد روی سرش ریخته باشند. راحله را میگویم. لحظه‌ای با خودش فکر کرد نکند سر قضیه دعوای او با پارسا کسی خبرشان کرده باشد؟ نکند کسی موش دوانده باشد؟ اما این دلهره چند ثانیه بیشتر طول نکشید چون مرد اضافه کرد: -درس دادنش چی؟ راضی هستن شاگردها؟ و راحله نفس راحتی کشید. اگر از حراست بود کاری به تدریس نداشت. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۲۷ و ۲۸ ظاهرش هم طوری نبود که بخواهد زیر زبان بکشد. شاید هم خیلی حرفه ای بود! راحله سعی کرد ارام باشد: -استاد خوبی هستند.از نظر علمی که واقعا سوادشون بالاست. مرد که به نکته‌ای در حرف دخترک پی برده بود گفت: -و از نظر اخلاقی چی؟ راحله که سعی میکرد پر رو به نظر نرسد گفت: -خب هرکسی اخلاق خودش رو داره. مهم اینه که توانایی تدریسشون خوبه، قضاوت در مورد اخلاقشون هم با من نیست پدر که این گفتگو برایش جالب شده بود و دوست داشت بداند چه چیز پنهانی پشت این نظر وجود دارد گفت: -درسته ولی خب شما فرض کنین بنده بخوام برای ازدواج در مورد ایشون تحقیق کنم!! راحله جا خورد. ازدواج؟ اما یک ماهی بود که حلقه را در دست پارسا دیده بود. شاید مرد الکی میگفت تا زیر زبان بکشد. اما نه، به قیافه‌اش همان پدر عروس بودن بیشتر میخورد تا مامور حراست..مخصوصا با آن صورت سه تیغه و دستمال گردنش!! اما ماجرای بین آنها اصلا چیز مهمی نبود. پس یعنی پارسا الکی چو انداخته بود که ازدواج کرده؟ راحله غرق در افکار خودش شده بود که مرد دوباره پرسید: -نگفتی دخترم - من ایشون رو زیاد نمیشناسم. در حد شاگرد استادی.فکر نمیکنم بتونم قضاوت صحیحی برای موضوعی که شما میخواید داشته باشم در همین حین بود که تک و توک شاگردهای دیگر هم وارد کلاس شدند. ساعت ده شده بود. شاگردها که آمدند پشت سرشان استاد پارسا هم وارد شد. وقتی پدرش را در انتهای کلاس دید خواست حرفی بزند که پدرش اشاره‌ای کرد و سیاوش ساکت ماند.درس شروع شد اما راحله تنها چیزی که برایش مهم نبود درس بود. نگاهی به ته کلاس انداخت تا مطمئن شود که مرد بیرون نرفته است. بعد با خودش فکر کرد: "این دیگر چطور تحقیق کردنی است؟اینقدر علنی? پدر عروس بیاید سر کلاس داماد احتمالی‌اش بنشیند؟ حرفهایی که هر از گاهی به گوش راحله میرسید و آزارش میداد.... حس کرد این معما حل شده است برای همین وقتی خیالش راحت شد دفترش را باز کرد تا توضیحات استاد را یادداشت کند که دید استاد گچ را پای تخته انداخت و دستش را فوت کرد. کلاس تمام شده بود. سیاوش به اشاره پدرش طبق معمول از کلاس خارج شد و بقیه دانشجوها هم یکی یکی بیرون رفتند. چند نفری مانده بودند که دیگر پدر هم بلند شد که بیرون برود. وقتی پدر بیرون رفت راحله حس کرد باید حرفی را به این مرد بزند. -ببخشید آقا؟ دم در خروجی سالن به طرف حیاط بودند. سیاوش دم پله های بخش، در انتهای حیاط پشتی ایستاده بود تا پدرش بیاید که دید پدرش درحال صحبت است. چشم‌هایش را ریز کرد تا بهتر ببیند. اشتباه نکرد. همان بود، شکیبا.. پدر به طرف راحله برگشت: -با من کاری داشتید؟ - بله چند لحظه اگر اشکال نداره -خواهش میکنم بفرمایید راحله کمی چادرش را صاف کرد و گفت: - شما از من راجع به اخلاق استاد پرسیدید و منم گفتم ایشون رو نمیشناسم پدر پرسید: - خب؟ نظرتون عوض شد؟ -نه، ابدا! من واقعا ایشون رو نمیشناسم در مورد اینکه چه اخلاقی دارن یا میتونن دخترتون رو خوشبخت کنن یا نه نمیتونم نظری بدم اما تقریبا مطمئن هستم که ایشون از خانواده اصیلی هستند.. چشمان پدر برقی زد و گفت: -اینو از کجا فهمیدی؟ راحله گفت: _بعضی چیزارو نمیشه توضیح داد. گاهی یه حرکت کوچیک یه راز بزرگ رو لو میده. شاید در ظاهر ربطی به هم نداشته باشن اما وقتی در بطن ماجرا باشی میتونی بر حسب اون قضاوت کنی پدر که انگار از این جواب خوشش آمده باشد سری تکان داد، لبخندی زد و گفت: -بله، میفهمم -امیدوارم تونسته باشم کمکی بکنم پدر با مهربانی گفت: -بله، بله...خیلی زیاد -پس با اجازتون..امیدوارم هرچی خیر هست پیش بیاد..خداحافظ راحله خداحافظی کرد و رفت. اما اگر مانده بود و دیده بود که پدر یکراست به طرف سیاوش یا همان داماد فرضی رفته بود و چطور با هم خوش و بش میکردند از تعجب شاخ درمی‌آورد. اما خداروشکر رفت و ندید.سیاوش به پدر گفت: -امار منو میگرفتی از دانشجوها؟ و خندید.پدر گفت: -بالاخره باید بدونم این دانشجوهای بدبخت از دستت چی میکشن... سیاوش که دوست داشت بداند راحله چی به پدرش گفته و از طرفی نمیخواست بند را اب بدهد با احتیاط پرسید: -حالا چی گفتن؟ پدر با یاداوری جواب راحله لبخند کمرنگی زد و گفت: -خوشحالم که پسری مث تو دارم. همیشه زمان زودتر از اونچه که ما فکر میکنیم میگذره. داستان راحله و نیما هم از همین قسم معادلات زمانی بود. روزی که نیما به خواستگاری آمد، هیچکس فکرش را نمیکرد که اینقدر سریع کارها ردیف شوند و روزی فرا برسد که با جواب نهایی راحله مراسم نامزدی برپا شود.و امروز، آن روز بود. تنها خانواده داماد بودند که با هدایای مرسوم آمده بودند تا عقد موقتی بین عروس و داماد جاری شود... عقدی چند ماهه... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۲۹ و ۳۰ او از نیما خوشش آمده بود. عیب خاصی هم در او نمیدید اما به هرحال این مراسم با مراسم قطعی و نهایی فاصله داشت و تنها خواندن محرمیتی بود صرف حرف زدن برای آشنایی بیشتر. وقتی راحله در لباس با مهره‌های سفید و گلهای شیری رنگش با چادری که مادرش از کربلا آورده بود بالای مجلس نشست،پدر با دیدن دختر دردانه اش در لباس عقد آنقدر ذوق زده شد که نتوانست جلوی اشک گوشه چشمش را بگیرد. طبق معمول، این قطره کوچک از چشم خانم جانش مخفی نماند.مادر هم لبخندی زد و بغض همراه شادی اش را فرو داد. عاقد آمد، اجازه پدر، دیدن شناسنامه ها و خوانده شدن محرمیت و ...چند ساعتی طول کشید تا مراسم و عکس و رو بوسی و ... تمام شود. بالاخره وقتی خانواده داماد رفتند و خانواده عروس هم برای راحتی عروس و داماد آنها را رها کردند و پی کار خودشان رفتند.راحله که هنوز خجالت میکشید دزدانه نگاهی به نیما کرد. نیما سرش توی گوشی بود و لبخند روی لبانش.راحله کمی نگاهش کرد و به شوخی گفت: -حالا همه رو خبر نکن نیما که تازه متوجه راحله شده بود سرش را بلند کرد و گفت: -چیزی گفتی؟ راحله بلند شد، چرخی دور میز که کادوها و قرآن و آینه رویش بود زد و گفت: -نمیخوای چیزی بگی؟ نیما صفحه گوشی اش را قفل کرد، گوشی را در جیبش گذاشت و گفت: -چشم..من از الان در خدمت شما هستم، امر؟ و بعد برای عوض شدن فضا پیشنهاد داد تا بروند و در باغ قدم بزنند.آن شب وقتی راحله روی تخت خودش غلت میزد حس شیرینی که با روح و جانش تجربه کرده بود نمیگذاشت خواب به چشمانش بیاید. البته خودش را به خواب زده بود تا معصومه با سوال هایش کلافه اش نکند. دوست داشت این حس شیرین را به تنهایی تجربه کند اما غافل بود که فردا در دانشکده افرادی مشتاق تر و کنجکاو تر از معصومه را خواهد دید. طبق معمول اولین نفر سپیده بود که سر راهش سبز شد اما قبل از اینکه از مراسم و داماد سوالی بپرسد گله کرد که چرا راحله او را دعوت نکرده است. راحله گفت: -من دوست داشتم اما قرار بود فقط خانواده ها باشن. اگر من دوست خودم رو دعوت میکردم خب بقیه هم دوست داشتن یکی رو دعوت کنن سپیده که ذاتا دختر خوش قلبی بود این دلیل را پذیرفت و نرم شد و خوب میدانست اگر بخواهد قهر بماند از فضولی خواهد ترکید. خب در کلاس و دانشگاه هم که تکلیف معلوم بود. پسرها از نیما و دخترها از راحله، توقع شیرینی داشتند.راحله و نیما قصد داشتند در دوران نامزدی در دانشگاه طوری برخورد کنند که کسی نفهمد اما از آنجا که همیشه یک سری از کلاغها منتظر اخبار دسته اول هستند همه میدانستند چه شده و انکار قضیه راه به جایی نمیبرد. این شد که هر دو را مجبور کردند بروند و دو تا جعبه شیرینی بگیرند.از شما چه پنهان که خب، برای هر دو نفر هم تجربه شیرینی بود این خرید دونفره.. برای همین مخالفتی نکردند. وقتی هر دو جعبه شیرینی در دست وارد حیاط دانشکده شدند اولین کسی که مقابلشان ظاهر شد کسی نبود جز دکتر پارسا..سیاوش که داشت از دانشکده خارج میشد با دیدن خانم شکیبا دوشادوش یک مرد جوان که با هم گفت و خندی هم داشتند تعجب کرد.قبل از اینکه بتواند به چیزی فکر کند به آنها رسیده بود. نیما سلام کرد و درحالیکه در جعبه شیرینی را باز میکرد گفت: -بفرمایید استاد...شیرینی نامزدی.. و بعد شوخی کنان اضافه کرد: -هرچند شما شیرینی ازدواجتون رو به ما ندادید. سیاوش که انگار در دنیای دیگری بود ناباورانه دست کرد و اتوماتیک وار دانه ای از شیرینی ها را برداشت و نگاهی گیج و مبهوت به خانم شکیبا انداخت. نگاهی که رگه هایی از خشم در آن موج میزد.نیما که گویا بیخیال‌تر از این حرفها بود. متوجه این نگاه نشد و با بیخیالی گفت: -خب، با اجازه ما بریم استاد.بچه‌ها منتظرن و رو به راحله گفت: -بریم راحله جان و راه افتاد. وقتی به اندازه کافی دور شدند، راحله نیم‌نگاهی به عقب انداخت و دید پارسا همانطورکه از در دانشگاه بیرون میرفت شیرینی را طوری باعصبانیت در سطل زباله پرتاب کرد که گویا داشت مسبب تمام مشکلات زندگی‌اش را پرتاب میکند.. مغزش هنگ کرده بود. آن نگاه پارسا، این برخورد، آخر چرا؟ اما این تنها سوال ذهنش نبود. چرا نیما اینقدر بیخیال بود؟ چطور متوجه نگاه استاد نشده بود؟ مگر میشود مردی نسبت به همسرش اینقدر بی تفاوت باشد؟ آن هم مردی با اعتقادات مذهبی نیما! اولین روز نامزدی چقدر تلخ شروع شده.. و اما سیاوش...وقتی از در دانشکده بیرون می‌آمد خشمش هر لحظه بیشتر میشد و اخمهایش درهم‌تر! طوریکه وقتی جلوی در بیمارستان نگه داشت تا صادق سوار شود، سید از اخم‌هایش وحشت کرد و پرسید: - یا ابوالفضل...این چه قیافه‌ایه؟؟ و سیاوش که گویا تازه به خودش آمده باشد نطقش باز شد: -وقتی میگم دختر جماعت.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۱ و ۳۲ -وقتی میگم دختر جماعت احمقن میگی چرا.. فقط دنبال اینن که شوهر کنن.نگاه نمیکنن به کی بله میگن. فکر میکردم این یکی یکم عاقله اما انگار همشون سرو ته یه کرباسن و صادق در حالیکه کتش را عقب میگذاشت با همان خونسردی اعصاب خرد کنش گفت: -خب لطفا قسمت اول ماجرا رو بگو تا ببینم چی شده -ولش کن.اصلا ارزش نداره.خلایق هرچه لایق. اصلا به من چه..!! و صادق هم چون اخلاق سیاوش را بلد بود گذاشت تا سیاوش آرام شود و خودش حرف بزند.اما گویا این بار آرام شدنی در کار نبود. تا سه روز سیاوش همچنان عنق بود و صادق مات و مبهوت این رفتار. چرا باید ازدواج یک دختر، اینقدر برای سیاوش مهم باشد؟ تنها حدسی که زد این بود که نکند سیاوش.... برای همین تصمیم گرفت از ته و توی ماجرا سر در بیاورد و آنقدر پا پی سیاوش شد تا بالاخره سیاوش دهان باز کرد: -همین دختره..شکیبا... همون که اول ترم با هم دعوا میکردیم -همون چادریه؟ -اره،خودشه..دختره احمق!! صادق قاشقی سالاد خورد و گفت: -خب چرا احمق؟ چکار کرده؟ - نامزد کرده!! -میبینم که پیش بینی من درست از آب در اومد و زد زیر خنده و ادامه داد: -خب تو چته حالا؟ نکنه میخواستی..؟ و ادامه حرفش در میان خنده هایش گم شد.سیاوش نگاهی عاقل اندر سفیه به صادق انداخت و گفت: -برو بابا تو هم...قاطی داریا! من حرفم چیز دیگه س.آخه ادم کم بود زن این پسره عوضی شده؟؟ -کدوم پسره؟ -نیما! صادق برای دومین بار قاشق بالا رفته را پایین اورد و در حالیکه گویا باورش نشده بود پرسید: -نیما؟ نیما محسنی؟ همون ک میگفتی.... و سیاوش با عصبانیت جواب داد: -اره،همون...دختره خنگ صادق سرش را پایین انداخت و مشغول بازی کردن با غذایش شد. سیاوش هم که گویا یاداوری این جریان آتش خشمش را از زیر خاکستر بیرون اورده بود جوری با عصبانیت تیکه کبابش را میجوید که انگار نیما محسنی زیر دندانش بود.مدتی به سکوت گذشت تا اینکه صادق پرسید: -خب میخای چکار کنی؟ بری بهش بگی؟ سیاوش خیره در چشمان سید گفت: -بچه شدی؟ فکر میکنی قبول میکنه؟ اونم با اون روابط حسنه ما! اصا چه دلیل و مدرکی دارم ک ثابت کنم؟ این آدم اینقد زرنگه تو دانشکده هیچ رد پایی نداره...تنها جایی ک سروکله‌ش پیدا میشه تو بسیج و صف اول نماز جماعت و این حرفهاست.هر کثافت کاری داره مال خارج از دانشکده‌ست.اون دفعه هم که من دیدمش تو باغای نزدیک باشگاه سوارکاری بود.بخاطر خانواده ش و شغل پدرش بی‌گدار ب آب نمیزنه... صادق حرفهای سیاوش را با سر تایید کرد و بعد پرسید: - خب حالا چرا برای تو اینقدر مهمه؟ -از حماقت بدم میاد... و صادق با لبخندی مرموز پرسید: -فقط همین؟ و سیاوش که اصلا حوصله شوخی نداشت گفت: -نه! عاشقش بودم..تو هم مسخره بازیت گرفته؟! صادق پوزخندی زد و دوباره مشغول غذایش شد. سیاوش احساس کرد آرامتر شده.از آنجایی که وقتی تقدیر چیز دیگری باشد، زمین و زمان دست به دست یکدیگر میدهند تا کار خودشان را پیش ببرند سیاوش هم طبق مثل معروف مار از پونه بدش می‌آید، هرجایی که میرفت تازه عروس و داماد را میدید و دوباره ذهنش درگیر ماجرایی میشد که قصد داشت آن را فراموش کند. به محض دیدن این دو نفر در کنار هم، ناخواسته در رفتار و کردارشان دقیق میشد. دختری که نجابت و حیا از تمام رفتارش مشهود بود و پسری که از دین تنها به صورت داشت ولی خب، این چیزی بود که فهمیدنش کار راحتی نبود. سیاوس چون هم جنس نیما بود، تشخیص رفتارهای کاذب یا ریزه‌کاری‌های یک پسر برایش راحت بود . او معنی تک تک حرکات و نگاه های دزدانه نیما را میفهمید.خصوصا با آن سابقه ای که دیده بود... اما سیاوش فراموش میکرد راحله یک دختری چشم و گوش بسته که جز پدر متینش با پسری دیگر دمخور نبوده که بتواند حتی در مخیله اش چنین چیزی راه بدهد. از طرفی حیا و نجابتش مزید بر علت شده بود. وقتی کسی خود در وادی نباشد نمیتواند در مورد بقیه حتی تصور اشتباهی بکند چرا که همه را با نیت و رفتار خود میسنجد... و سیاوش که توجهی به این نکته نداشت تصور میکرد راحله میفهمد و دم بر نمی آورد برای همین عصبانی میشد...اما چرا سیاوش این بار اینقدر حساس شده بود؟هربار که این سوال در ذهنش جاری میشد برای خودش سخنرانی راه می انداخت که: خب هرکی باشه ناراحت میشه! این همه حماقت اعصاب خرد کنه... واقعا این دختر براش مهم نیست کی همسرشه؟ آن روز منتظر رسیدن ساعت سلف بود. همانطور که خیره به فواره کوچک حوض مانده بود کسی را دید که از گوشه حیاط وارد میدان لابی شد و روی یکی از نیمکتها نشست...سیاوش اخمهایش را در هم کشید:اهه! بله، طبق معمول جناب نیما بود. بعد از کلاس از دانشکده آن طرفی آمده بود تا منتظر نامزدشان بمانند. کم‌کم دانشجوها از در کلاس بیرون آمدند.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۳ و ۳۴ چند دانشجوی دختر خنده‌کنان وارد حیاط شدند و سیاوش ناخودآگاه سرش را بطرف نیما چرخاند تا واکنشش را ببیند.درست همانطور که انتظار داشت. نیما با نگاه‌های معنی‌دار و چشمانی که وقاحت از آنها میریخت تک‌تک قدمهای آنها را دنبال میکرد. سیاوش اخمهایش در هم رفت و مشتش گره شد.زیرلب غر زد: -اقلا اون ریش هارو بتراش..اون تسبیح رو بنداز دور...عوضی سیاوش آدم مذهبی به آن معنا نبود اما به اصول اخلاقی پایبند بود.در همین اثنا، خانم شکیبا را دید که از در سالن بیرون آمد. شاید برای اولین بار بود که اینطور در حرکات این دختر دقیق میشد.نوع راه رفتن، حرف زدن و متانت این دختر ناخواسته احترام برانگیز بود. آن روز معذرتخواهی اگر حیای راحله باعث شده بود که نگاه از استاد برگیرد امروز، احترامی که سیاوش برای حریم چنین دختری قائل بود باعث شد تا نگاهش را خیره نکند تا مبادا حتی در خلوت گستاخی کرده باشد.چراکه شکستن حرمت کسی که تمام تلاشش را برای حفظ حریم خود میکند عین ناجوانمردی‌ست.باید گفت راحله خوب قضاوتی در مورد استادش کرده بود: "با اصالت" راحله از دوستانش خداحافظی کرد و با روی باز سراغ همسرش رفت و در کنارش نشست. بعد از کمی احوالپرسی، تلفن نیما زنگ زد، نیما چیزی به راحله گفت و راحله هم با لبخند پاسخش را داد و بعد نیما از فضای لابی دور شد. سیاوش نگاهش بین این دو نفر در تبادل بود. گاهی نیما، گاهی شکیبا..حرکات نیما برایش تازگی نداشت.میدانست چنین رفتارها و خنده‌هایی چه معنایی دارد برای همین سعی میکرد به او توجهی نکند چون میترسید از فرط عصبانیت یکدفعه بلند شود و برود یقه پسرک را بگیرد و تا جایی که میتوانست کتکش بزند.اما از رفتار آرام شکیبا که مشغول صحبت با دوستش بود هم کلافه میشد. چرا این دختر اینقدر بیخیال بود؟ واقعا برایش مهم نبود که نیما چه میکند؟درست است که نیما حفظ ظاهر کرده است اما چرا شکیبا از رفتارهایش چیزی نمیفهمد؟ نمیتوانست خودش را قانع کند که این دختر خنگ باشد..پس یعنی برایش مهم نبود.؟؟ نتوانست تحمل کند... ساعتش را نگاه کرد. خداروشکر، ساعت یازده بود. بلند شد و از اتاق زد بیرون. در همین حین تلفن نیما هم تمام شده بود و پایین پله‌های نزدیک بخش ایستاده بود تا نامزدش هم بیاید. قبل از اینکه سیاوس از پله‌ها پایین بیاید راحله از جلوی پله‌ها رد شد، او استاد پارسا را ندید چون تمام حواسش پی همسرش بود. ولی سیاوش نگاه پر از اشتیاق دخترک را که به همسر آینده اش دوخته شده بود دید. همسری که هرگز لیاقت این نگاه را نداشت.نگاهی که میشد مهری خالص را در آن دید. وقتی صدای شکیبا را شنید سر جایش خشک ماند: -بابا خوب بودن نیما جان؟ سلام میرسوندی سیاوش سر جایش میخکوب شده بود. نشنید نیما چه جوابی به راحله داد. برای اینکه جلب توجه نکند گوشی‌اش را درآورد و مشغول ور رفتن با آن شد و با ناباوری زیرلب گفت: -بابا!؟ یعنی این پسر گفته بود پدرش پشت خط است و این دختر باور کرده بود؟؟ یعنی اینقد ساده بود؟؟همانطور خیره به صفحه گوشی مانده بود. چند لحظه ای طول کشید تا به خودش بیاید. به طرف صندلی ها رفت و روی یکی‌شان ولو شد.جواب تمام سوالهایش را گرفته بود. دختری صادق که دچار مردی منافق و دروغگو شده بود. باید کاری میکرد. این دختر داشت تمام آینده اش را به پای مردی میریخت که از تنها چیزی که بهره نداشت عاطفه بود.آن نگاه مشتاق و معصوم.. نمیتوانست بی تفاوت باشد... تصمیمش را گرفت. به حکم انسانیت و شرافت باید راهی پیدا میکرد. مادر راحله رسم داشت هرچندماه یکبار، دختر پسرهای بالای بیست سال را جمع میکرد و مهمانی برایشان برگزار میکرد.مهمانی که مخصوص جوانها بود. در این فضا با هم آشنا میشدند، صحبت میکردند و احیانا اگر کسی قصد ازدواج داشت میتوانست فردی را که با روحیاتش مناسب بود پیدا میکرد. در ابتدا بسیاری یا این مهمانی مخالف بودند. معتقد بودند این مهمانی میتواند جوانها را از راه به در کند و اسباب بی‌بند و باری شود. برای همین در سال های اول خیلی از جوانها اجازه آمدن به این مهمانی را نداشتند. بعضی‌ها حرفهایی پشت‌سر مادر راه انداختند. حرفهایی که تنها در ذهن‌های کوته بین و ابله میتواند رشد کند. اینکه مادر میخواهد با این کار برای دختران خودش شوهر دست و پا کند.اما وقتی کسی از درستی راهش اطمینان دارد چرا باید به طعنه‌ها و حرفهای بی ارزش توجه کند؟ این مهمانی خیلی قبل از اینکه دخترها به سن مجاز برسند شروع شده بود و بعد از ازدواج آنها هم ادامه می‌یافت. زمان به آدمهای بی‌فکر نشان میداد که چطور طعمه نفسشان شده‌اند.وقتی دیدند مادر، دخترهای خودش را قبل از بیست سالگی به این مهمانی راه نداد و حتی به خواستگاری‌های... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۵ و ۳۶ حتی به خواستگاری‌های برخواسته از جمع جواب منفی داده شد فهمیدند ک اشتباه کرده اند. از طرفی وقتی تعریف فضای مهمانی و شرط و شروط اولیه پذیرش در آن جمع و حد و حدود را دیدند... کم‌کم خانواده‌ها مشتاق شدند که فرزندانشان زودتر به سن مطلوب برسند تا آنها را به مهمانی بفرستند. چرا که دیده بودند یک ارتباط سالم فامیلی چقدر از انحراف جلوگیری میکرد. شروط باعث میشد مهمانی به هرج و مرج بدل نشود. مهمانان حق نداشتند شماره ای رد و بدل کنند یا پا را از حیطه ادب و اخلاق فراتر بگذارند. اگر کسی درخواستی داشت میبایست از طریق خانواده پیگیری میشد و حتی اگر در خارج از این جمع کسی قوانین را رعایت نکرده بود از جمع حذف میشد.مهمانی از صبح جمعه شروع میشد.کارهای بیرون از منزل و کارهای سنگین به عهده اقایان جوان بود،تدارک غذا و دسر و شیرینی هم به عهده خانمها. بعد از دعای ندبه صبح جمعه،صبحانه مفصل،بازیهای دسته جمعی، پانتومیم، اجرای نمایشنامه‌های معروف، نماز جماعت، داستان سرایی دسته جمعی، مسابقات ورزشی بین پسرها در حیاط و مسابقات هنرهای خانه‌داری بین دخترها..و غروب، همه روی ایوان جمع میشدند و با هم دعای فرج میخواندند و بعد از آن دیگر تا شب مراسم شستشوی ظروف، تمیز کردن خانه برقرار بود و آخر شب همه با ارامش به خانه برمیگشتند. همه دور هم جمع میشدند، اما هیچگاه خبری از جلف بازی و کارهای خلاف شرع پیدا نمیشد. جوان نیازمند شور و شوق است و باید راه سالمی برای رفع آن پیدا شود و این وظیفه بزرگترهاست...و حالا بپردازیم به مهمانی آن روز که ماجرای مد نظر ما در آن اتفاق افتاد... سر مسابقه پانتومیم قرار شد یارکشی انجام شود و تیم‌های سه نفری تشکیل شود. هرکسی مشغول یارگیری بود که نیما به راحله پیشنهاد کرد که بهاره، نوه عمه‌ی راحله، به عنوان یار سوم انتخاب شود. راحله برای لحظه ای ماتش برد، از بین این همه آدم چرا بهاره؟ نه صرف اینکه چون دختر بود. بهاره دختر چندان موقر و موجهی نبود. راحله قصد قضاوت کردن در مورد بهاره را نداشت اما با تیپ و شخصیتی که بهاره داشت قاعده و منطقی این بود که نیما تمایلی به حضور او در گروه نداشته باشد چرا که هرچه باشد نیما نماینده تیپ خاصی از تفکر بود و این تفکر باید یک جایی نمود پیدا میکرد. این فکرها در ذهن راحله گذشت، جوابی برایشان نداشت ولی از طرفی دوست نداشت قضیه را باز کند و حساسیت به خرج دهد، برای همین لبخندی زد و همانطور که سعی میکرد خونسرد جلوه کند پرسید: -چرا اون؟! نیما همانطور که داشت برای گروه‌های بغلی کری میخواند بدون اینکه توجه چندانی به راحله کند در بین رجزهایش جواب داد: -دفعه قبل خوب حدس میزد... این جواب کمی راحله را آرام کرد. با خودش فکر کرد او زیادی حساس شده. قصد نیما تنها استفاده از نیروی ذهنی بهاره است. بالاخره گروه ها تشکیل شد. بازی خوبی بود ولی حواس راحله بیشتر به نیما بود. رفتارش طوری نبود که بتواند اعتمادش را جلب کند. شوخی های مکرر، خنده های نابجا، اصلا انگار نه انگار راحله کنارش است. بیشتر از اینکه با راحله حرف بزند و مشورت کند مشغول بهاره بود. با هم کری میخواندند،دست میزدند.راحله احساس کرد برایش قابل تحمل نیست.کمی خودش را کنترل کرد اما اخر سر احساس کرد درونش یک دیگ بخار گذاشته اند. گرمش شد، گونه هایش برافروخته بود اما نمیتوانست چیزی بروز دهد. موقعیت حرف زدن نبود. برای همین آرام از میان جمع به بیرون خزید. رفت روی ایوان تا شاید کمی خنک شود. پنج دقیقه، ده دقیقه ...اما خبری از نیما نشد. شاید اصلا نباید بیرون می‌آمد.با آمدنش میدان را به نفع حریف خالی کرده بود. رفتار بهاره برایش قابل‌درک‌تر بود تا نیما.بهاره اینطوری بزرگ شده بود. عادت کرده بود. خوب یا بد، تربیتش این بود و حتی شاید در حال و هوای خودش بود ولی نیما چه؟ او هم تربیتش همینجوری بود؟نکند انتخابش اشتباه بوده؟ وقتی به این حرفها فکر میکرد آن دیگ درونش حالتی شبیه انفحار پیدا میکرد. -نه! من حساس شدم..نیما پسر خوبیه.. شاید جو بازی گرفتتش، متوجه اوضاع نیست هرچند هیچ کدام از این حرفها کاملا آرامش نمیکرد اما مانع از ترکیدن میشد. در همین افکار غوطه‌ور بود که سروکله نیما پیدا شد: -تو اینجایی؟دو ساعته دارم دنبالت میگردم کمی رمق به دست و پای راحله برگشت. پس نیما متوجه نبودش شده بود. اما جمله بعدی نیما تیرخلاص دیگ درحال انفجار بود: -بازی نهایی میخواد شروع بشه، نباشی یه یار کم داریم. راحله، نیما را مرد خود میدانست.مردی که قرار بود پناهگاه او باشد و مرهم دردهایش. توقع نداشت نیما مثل پدرش با یک نگاه حال همسرش را بفهمد.چنین توقعی در ابتدای زندگی زیاده خواهی بود. اما انتظار داشت وقتی نیما... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۷ و ۳۸ انتظار داشت نیما وقتی روبروی همسرش با آن چشمهای غمزده و صورت برافروخته ایستاده، همسری که نیمساعتی بود جمع را ترک کرده... حداقل از حالش بپرسد و علت نبودش را جویا شود نه اینکه نگران یارگیری بازی مضحکش باشد. وقتی نیما الان، در نامزدی که اوج‌ عاشقانه‌هاست اینگونه نسبت به وی بیخیال است پس وای به حال آینده..راحله دوست داشت داد بزند، گریه کند. اما در همان لحظه مادرش وارد ایوان شد و راحله دوست نداشت مادرش را نگران کند یا مسائل بین خودشان را بروز دهد. برای همین به سرعت لبخندی رو لبانش نشاند، دست نیما را گرفت وگفت: -باشه عزیزم...بریم بازی رو ببریم مادر چیزی نگفت اما هیچ چیز از نگاه مخفی نمیماند آنهم غم آنچنانی در نگاه فرزند.مادر احساس کرد دخترش دارد اولین سختیهای زندگی مشترک را تجربه میکند، برای همین لبخندی زد و به دنبالشان رفت. او مانند هر زن دیگری میدانست زندگی مشترک، خصوصا در اول راه دارای پیچ و خمهای بسیار است. اما میبایست از دور مراقب اوضاع میماند.دخالت را دوست نداشت اما باید سمت و سوی درستی به جریان میداد. این واقعه را جایی گوشه ذهنش گذاشت تا در موقعیتی با دخترش صحبت کند.و اما راحله، با هر زجر و سختی بود آن مهمانی را تمام کرد. او دخترکی جوان بود. با تمام وجود دل به محبت نیما سپرده بود به همین دلیل کوچکترین ناهنجاری،خصوصا درحیطه اعتقادات‌همسرش، اورا به هم میریخت.و وابستگی که ایجاد میشود آنقدر قویست که فراتر از هر قید و بند حقوقی عمل میکند و حتی فکر جدایی را سخت میکند. راحله هم از این قاعده مستثنی نبود.فکر جدا شدن از نیما هم لرزه به تنش می‌آورد. آن روز تمام شد و راحله با قلبی که احساس میکرد از وسط دو پاره شده با ذهنی کاملا مشوش، به بهانه خستگی مهمانی زودتر از موعد به رختخواب رفت تا شاید در خلوت اتاق تاریک، بهتر بتواند قضایا را در کنار هم بچیند و یا در واقع راحت‌تر گریه کند و سبک شود. سیاوش آخرین کسر را نوشت،گچ را پای تخته انداخت، انگشتش را فوت کرد و به سمت کلاس برگشت.ردیف سوم،گوشه کلاس، کنار پنجره، دختری نشسته بود که برخلاف همیشه توجهی به درس نداشت. به بیرون پنجره خیره شده بود و غرق در خیالات. فرو رفتن در خیالات خیلی غیرعادی نیست خصوصا آدمهایی که تازه ازدواج میکنند.گاهی درخیالات شاعرانه خودشان فرو بروند. اما اگر کسی بادقت نگاه این دختر را دنبال میکرد میتوانست بفهمد این خیالات، از نوع خیالات عاشقانه و جذاب نیست. چهره زرد و نگاه نگران حکایتی دیگر داشت.سیاوش ناخواسته قضیه را به نیما ربط داد،اخمهایش‌درهم‌رفت و بیش از پیش از این آدم متنفر شد. سپیده این نگاه اخم‌آلود را دید و فکر کرد استاد از بی توجهی راحله عصبانیست. برای همین سریع سقلمه ای به دوستش زد و وقتی راحله نگاهش کرد با ابروهایش استاد را نشان داد. راحله نگاهی به اخمهای پارسا انداخت.و بعد نگاهش به تخته دوخت و مشغول رونویسی شد.اما این نگاه قلب سیاوش را تکان داد. خودش هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اصلا سابقه نداشت که رفتار و حال کسی اینقدر برایش مهم بوده باشد. همین یک نگاه کافی بود تا سیاوش بیشتر از پیش در تصمیم ش مصمم شود. اما چگونه؟ باید بر روی هدف متمرکز میشد و برای این کار هیچ چیز مثل تیراندازی نمیتوانست کمکش کند. نشانه رفتن سیبل، ناخودآگاه ذهنش را متمرکز میکرد.از شات ششم و هفتم ب بعد دیگر تیراندازی را بطور خودکار انجام میداد و ذهنش روی موضوع اصلی متمرکز میشد. آن روز حدود پنج ساعت، یعنی تا ساعت ۱۲ شب مشغول بود و اخر سر هم مسئول باشگاه، که میخواست باشگاه را تعطیل کند، به زور بیرونش انداخت. تمام مدت فکر کرد تا توانست خودش را قانع کند که راه‌حل دیگری ندارد.. همه جوانب را سنجید و نهایتا به نتیجه رسید. دوست داشت با صادق مشورت کند و ببیند فکرش درست بوده یا نه.. اما ترسید صادق دستش بیاندازد و یا اینکه عاقلانه به موضوع نگاه کند و خط قرمزی روی راه حلش بکشد این شد که تصمیم گرفت تا انتهای نقشه را تنهایی پیش برود. روز بعد، وقتی نیما را در دانشکده دید، سعی کرد نفرت و ناراحتی‌اش را قورت بدهد و با لبخند پاسخ سلام علیکش را بدهد. نیما کمی از این تغیر رفتار ناگهانی تعجب کرد اما چون حتی فکرش را هم نمیکرد که چه چیزی در کله سیاوش میگذرد، ذهنش را درگیر نکرد.سیاوش قصد داشت با نزدیک شدن به نیما به عمق وجود این فرد پی ببرد تا بتواند از طریقی چهره واقعی نیما را نشان دهد. سید که از پشت پرده ماجرا خبر نداشت از تغییر رفتار دوست کله‌شق‌ش تعجب کرده بود.البته با شناختی که از سیاوش داشت، حدس میزد که حتما کاسه‌ای‌زیرنیم‌کاسه است.برایش قابل‌قبول نبود که سیاوش بخاطر کسی، آنهم یک دختر... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۹ و ۴۰ بخاطر کسی،آنهم یک دختر، اینجور خودش را به آب و آتش بزند.سیاوش مجبور بود برای بدست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست کارهایی بزند که قبلا خط قرمزهایش بود.و در شأن یک استاد متشخص نبود. صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند: -ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی. سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند.صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آن جور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت. برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد روی صندلیهای جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت: -حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا! حق دارن! چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی؟ سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند. سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علی‌رغم همه تفاوتها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند. و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود. -چیه؟ نگاه نگاه میکنی؟ -تو حالت خوبه؟؟ سیاوش ادای آدمهای مست را درآورد و گفت: -عالی‌م... صادق با دلخوری گفت: -مسخره سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد: -مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم؟ خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام که نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم... سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین الم‌شنگه‌ای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت: -آره برو، بهترین کاره.من از امروز میخوام بدون راهنماییهای سودمند جنابعالی زندگی کنم.میخوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم. و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همینقدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بی‌اعتقادی اش حرمت را داشت. شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادمهای مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود بود... بود... برای همین حفظ کرد... همانند ... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ... برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد: -خوش اومدی... سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت.. سیاوش روی صندلی ولو شد.درونش ملغمه‌ای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد. طوریکه اگر یکنفر او را از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند.سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت: - والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اهه! بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد: -من دارم چکار میکنم؟! شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و زد زیر گریه.برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود.هیچکس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند. رفتارهایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت؟ اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود؟ زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاسها، دانشجوها، همان درسهای همیشگی و همان اتفاقات روزمره اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از ، و خودش.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۱ و ۴۲ چیزی که معلوم بود تغییر رابطه ناگهانی نیما و استاد پارسا بود. راحله هنوز بیرون انداختن شیرینی استاد را فراموش نکرده بود اما نمیفهمید چرا یک دفعه اینقدر پارسا به نیما علاقه‌مند شده بود. اما چون ذهن خودش به اندازه کافی درگیر بود ترجیح داد کاری به این چرخش ۱۸۰درجه‌ای استاد نداشته باشد.و اما برای حل مشکل خودش سراغ مادرش رفت. مادرش داشت غذا میپخت. راحله در اتاقش داشت مثلا درس میخواند. نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند. دوست نداشت مستقیم حرف بزند.و اگر اشتباه کرده باشد ابروی همسر اینده اش را الکی برده باشد. به بهانه بردن بشقاب پوست میوه اش به آشپزخانه رفت. مشغول شستن بشقاب شد. مادر زیر چشمی نگاهی به دخترش انداخت: -ذخیره اب سد رو تموم کردی واسه یه بشقاب ها! راحله با شرمندگی آب را بست. مادر مرغها را توی تابه گذاشت. صدای جلز و ولزشان که بلند شد گفت: -پخته شدن خیلی دردسر داره نه؟ راحله گیج نگاهی به مادرش کرد. مادر ادامه داد: -مرغهای بیچاره! چه جلز و ولزی میکنن تا بپزن..زندگی همینجوریه.. سختی داره، بالا و پایین داره تا اینکه ادمو پخته کنه راحله گونه‌هایش سرخ شد.مادر دوباره ذهنش را خوانده بود. کارش چقدر راحت شده بود: -اوهوم! واقعا سخته..فکر کنم اگر میشد خام بخوریشون بهتر بود مادر کمی روغن به ماهیتابه اضافه کرد: -شاید ولی خب به خوشمزگی پخته شون نیست، هست؟ مادر این را گفت و نگاهش را در چشمان راحله دوخت و ادامه داد: -تو زندگی مشترک،خصوصا اوایل کار سختی زیاده. آدم تا بیاد خم و چم کار دستش بیاد طول میکشه.اینم باید یادت باشه قرار نیست دو نفر عین هم باشن، باید بتونن با تفاوت هم کنار بیان.عشق اینه نه شبیه هم شدن.اما الان تو توی هستی، باید حواست باشه طرفت اصول اعتقادیش محکم باشه،اگر اصول رو رعایت میکنه حل کردن بقیه مشکلات صبر میخواد و حوصله.ببین اگر کسی که انتخاب میکنی ارزش این صبر و حوصله رو داره بله بگو... چقدر مادرش خوب بود. هیچوقت با نگرانی‌های بیخود دخترانش را به استرس نمی‌انداخت. حریم شخصی‌شان را حفظ میکرد و اهل زیادی پرس و جو و کنجکاوی نبود. غیرمستقیم اوضاع را میکرد.مادرش دستی روی شانه اش گذاشت که از هپروت بیرونش آورد: -اینجوری نه! برو تو اتاقت، همه جیز رو بنویس تا بتونی بهتر تصمیم بگیری روز بعد احساس بهتری داشت. بدون آن اضطراب قبلی رفتارهای نیما را زیرنظر گرفت. رفتار نیما به نظرش عادی می‌آمد. شاید بعضی حرکات دل ازرده‌اش میکرد اما حرکت خلاف اصولی ازش ندید. نیما نمازش را میخواند، شاید اول وقت نه اما قضا نمیشد. در هیات‌ها و جلسات هفتگیشان شرکت میکرد.از طرفی نیما هم خوب توانسته بود نقش را بازی کند.پس راحله با دادن جواب نهایی تاریخ عقد تعیین شد... سیاوش توانسته بود آنچه را که میخواست به دست بیاورد. او بالاخره توانست بصورتی که شک برانگیز نباشد طرح دوستی را تا جایی پیش ببرد که بتواند از پارتیهای خصوصی و قرار ملاقاتهای پنهانی نیما خبردار شود. سیاوش در مهمانی پنهانی، لحظه ای به پدر و مادر بیچاره نیما فکر کرد.آنها از همه جا بی‌خبر که فکر میکردند پسرشان نیز همرنگ آنهاست.جلوی آینه ایستاد،کلافه بود. نگاهی به موبایلش انداخت.آنچه را که میخواست به دست آورده بود. دیگر لزومی نداشت بماند و این فضای مسموم را تحمل کند. آرام از گوشه ای بیرون خزید. داشت به در خروجی نزدیک میشد که یکدفعه نیما مست و لایعقل، بازویش را گرفت و او را به طرف جمع کشید و گفت: -کجا استاد؟ ببین چقد حوری اینجاست.. حیفه‌ها..میبینی سیاوش جون؟ آدم اینقد حوری دورو برش باشه بعد مجبور باشه با اون دختره کلاغ سیاه سر کنه.؟ حیف که باید حفظ ظاهر کرد تا بتونی سری تو سرا در بیاری.کافیه یه مدت تحمل کنم. جای پام که سفت بشه تو کار، میفرستمش خونه باباش.فعلا نیازش دارم... سیاوش از خشم به مرز انفجار رسیده بود. این پسره هرزه و لاابالی داشت در مورد همسرش اینگونه زشت و سخیف حرف میزد؟میخواست یقه نیما را بگیرد و پرتش کند. احساس کرد الان است که روی نیما بالا بیاورد. نیما آزاد بود هرطور میخواهد زندگی کند اما چطور به خودش اجازه میداد با زندگی شخص دیگری بازی کند؟ ندارد، و چه؟! چشمانش در غضب غوطه ور بود،یقه نیما را گرفت و کشیدش بالا.دندانهایش را به هم فشار داد و تنها یک جمله گفت: -لعنت به تو! بی شرف پست فطرت بعد یقه‌اش را با شتاب ول کرد و به سمت در خروجی رفت..تمام طول آن روز و حتی روزهای بعد هم سیاوش عصبانی بود. آنقدر اعصابش متشنج بود که کلاسهای دو روز آخر هفته را تعطیل کرد.از خواب بیدار شد. توی تختش نشست.غرق در افکارش بود که سید از در وارد شد.بعد از دو روز انگار.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۳ و ۴۴ بعد از دو روز انگار برای اولین بار بود که صادق را میدید.یکدفعه یادش آمد این مدت اینقدر غرق در افکار خودش بود که اصلا یادش رفته بود صادق را! سید همانطور که بارانی‌اش را درمی‌آورد،سلامی کرد و یکی از نان‌هایی را که گرفته بود روی بخاری گذاشت و یکی را در سفره پیچید. سیاوس نان سنگک را برشته دوست داشت. چقدر این مدت صادق را در کنارش کم داشته بود.این سلام آرام،این مهربانی که هنوز دریغش نمیکرد از دوست بی‌وفایش.. چقدر آرامش به دلش میریخت... حالا که دیگر دلیلی نداشت که بخواهد نقش بازی کند.باید با صادق حرف میزد اما چطوری؟ باید چه میگفت؟ اصلا با چه رویی؟ او رفیق ۱۵ ساله‌اش را جلوی همه سکه یک پول کرده بود! چطور میتوانست بگوید همه اینها یک فیلم بوده؟ اصلا توجیه مناسبی نبود! اما سید میفهمید، میبخشید، نه؟!! باید اول دوش میگرفت. شاید کمی مغز خشک شده اش نم میگرفت و نرم میشد. حوله‌اش را برداشت و از اتاق زد بیرون. وقتی برگشت سفره صبحانه را دید که هنوز گوشه اتاق نیمه پهن بود و یک لای سفره روی نان ها را پوشانده بود. سید هم غرق در کتابهایش عافیت باشید ارامی گفت و به خواندن ادامه داد.سخت بود اما باید از جایی شروع می کرد. پشت به اتاق و رو به پنجره ایستاد. نمیتوانست خیره به صادق حرف بزند. -گفتنش سخته...بهت حق میدم که نخوای به حرفهام گوش کنی اما... سکوت کرد. اما چه؟ چه دلیلی می آورد؟اصلا برای چه بخاطر یک دختر اینقدر به آب و آتش‌ زده بود؟ آنهم تا این حد، تا به هم زدن رفاقتش با بهترین دوستش..باید جور دیگری شروع میکرد: -من قصدم کوچیک کردن تو نبود. اما برای کاری که توی ذهنم بود مجبور بودم تو رو از خودم برونم. مطمئن بودم اگه بهت بگم همکاری نمیکنی چون اهل دروغ و فیلم نیستی اما تنها راه من این بود که خودم رو جور دیگه ای نشون بدم که مورد پذیرش اون آدم باشه سیاوش این را گفت و ساکت شد. سید حرفی نزد.همانطور مثل همیشه، خونسرد و آرام داشت کتابش را میخواند.صادق کتابش را بست، نشست و خیره در چشمان سیاوش پرسید: -خب؟ این نقشه هوشمندانه فایده هم داشت؟ سیاوش این واکنش را خوش یمن دید و با خجالت گفت: -فکر کنم! -اما من مطمئن نیستم! سیاوش با اخم پرسید: -چطور؟ -قراره کی این مدارک و مستندات رو نشونش بدی -شنبه با شکیبا کلاس دارم، فکر کنم موقع خوبی باشه دست نیما رو، رو کنم صادق کتابش را باز کرد و گفت: -اره، اما دیگه کار از کار گذشته!اینهمه تکاپو برای هیچ! شنبه این خانم به عنوان زن عقدی اقای محسنی سر کلاس میشینن! سیاوش حس کرد گوش هایش کیپ شده است. عقد؟ یعنی همه چیز تمام شده. مات و گیج به صادق خیره شد: -یعنی ازدواج کردن؟ سید دلش سوخت. ترجیح داد کمی آرامش کند: -هنوز نه! حداقل تا اونجایی که من خبر دارم نه! آب روی آتش بود این جمله. سیاوش احساس ضعف کرد. نشست روی صندلی. صادق برگه یادداشتی را برداشت و همانطور که داشت چیزی را رویش مینوشت گفت: -از اونجایی که من پونزده ساله تو رو میشناسم و میتونم بفهمم چی تو کله پوکت میگذره همون هفته اول فهمیدم چه مرگته و از اونجایی که همیشه مغزت فقط یه طرف ماجرارو میبینه، یکی رو فرستادم که ته و توی ماجرا رو دربیاره که زحماتت به باد نره جناب دو صفر هفت(مامور جیمز باند) بی کله! سیاوش از جایش پرید تا صادق را بغل کند، اما سید همانطور جدی دستش را دراز کرد و گفت: -اوع اوع! هنوز دلخوری من بابت اون رفتارت سر جاشه اما این مورد چون به سرنوشت یکی دیگه مربوطه کوتاه میام. اینطور ک من فهمیدم امروز حوالی ساعت سه نوبت محضر دارن سیاوش نگاهی به ساعت انداخت. سه ساعت وقت داشت اما کجا باید میرفت؟برای همین همانطور که سرجایش وا میرفت غر زد: - خدا خیرت بده صادق اقلا آدرس محضر رو هم میگرفتی..همیشه خدا کارات نصفه نیمه ست! - حقا که خیلی پر رویی... بعد درحالیکه با خونسردی محض لای کتابش را باز میکرد گفت: -خونه نیما رو که بلدی! برو اونجا شاید چیزی گیرت بیاد... سیاوش گویی جان دوباره ای گرفته باشد بلند شد، ب طرفه‌العینی لباس پوشید، سیوچ را برداشت و با همان موهای خیس بدون خداحافظی از خانه بیرون زد.صادق سری تکان داد: - به سلامتی یه هفته مریض‌داری رو افتادیم. جلوی خانه نیما نگه داشت. پیاده شد و زنگ زد.چه فکر ابلهانه‌ای! دو ساعت قبل از عقد چه کسی در خانه خواهد بود؟! لابد الان همه رفته بودند محضر.قبل از اینکه سوار ماشین شود برای اخرین بار با ناامیدی زنگ زد. با اعصاب خرد و ناامید به طرف ماشین رفت. داشت فکر میکرد به نیما زنگ بزند و شانسش را امتحان کند. شاید میشد با یک معذرتخواهی سروتهش را هم آورد. هنوز از جوی جلو خانه رد نشده بود که صدای تقه در آمد. هیجان زده برگشت و پیرمردی را دید که بنظر می‌آمد.. 🍂ادامه دارد...
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۵ و ۴۶ بنظر می‌آمد سرایدار خانه باشد.خوشحال شد.چند قدم به طرف در برداشت و در حالیکه سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد پرسید: - هیچکس نیست؟ خیلی وقته زنگ میزنم -نه پسرم.مراسم پسرشون هست رفتن محضر. منم تو حیاط داشتم گلهارو اب میدادم. ببخشید صدای زنگ رو نشنیدم -ببخشید شما ادرس محضر رو دارید؟ -شما از مهموناشون هستین؟ -بله -پس چطوری ادرس رو ندارید؟ پیرمرد تیزی بود. سیاوش برای لحظه‌ای گیج ماند و بعد انگار کسی حرف توی دهانش گذاشته باشد گفت: -اقا نیما برام پیامک کرده بود اشتباهی پاکش کردم پیرمرد نگاهی به سرتا پای سیاوش انداخت. ظاهر غلط‌انداز سیاوش با آن ریش عجیب غریب روی چانه اش، زنجیر طلا ، تیشرت قرمز، شلوار جینش و آن کت اسپورت سفید رنگش، هیچ شباهتی به هیچ یک از مهمانهای این خانواده نداشت. سیاوش که معنای این نگاه را فهمیده بود برای اولین بار در عمرش آرزو کرد کاش ظاهر موجه تری داشت.خواست بگوید استاد نیماست اما فکر کرد این حرف اوضاع را بغرنج تر خواهد کرد. لابد پیرمرد سمج، کارت شناسایی اش را طلب میکرد. برای همین سکوت کرد و خدا خدا کرد تا پیرمرد حرفش را قبول کند. -من آدرس دقیق ندارم فقط میدونم سمت میدون مطهری بود! آهه از نهاد سیاوش برآمد. نزدیک میدان مطهری؟ این هم شد ادرس؟ -نمیدونین چه ساعتی نوبت دارن؟ هنوز میترسید که مبادا کار از کار گذشته باشد. -فکر کنم برای ساعت سه نوبت داشتن سیاوش نفس بلندی کشید که ابروهای پیرمرد نزدیک بود به کف سرش بچسبد.هر طور بود خودش را به محضر رساند. اینکه چند تا دوربین را رد کرده بود و چقد جریمه برایش نوشته بودند بعدها معلوم میشد.خداروشکر هنوز خطبه را نخوانده بودند. انگار کوهی را از روی دوشش برداشته باشند. نفس راحتی کشید، روی صندلی ولو شد و از منشی خواست قبل از آنکه دیر شود پدر عروس را صدا بزند. حالا یک لحظه به این فکر کرد که اگر پدر راحله بپرسد شما چه کاری با راحله دارید؟ یا اصلا چه کاره‌اید؟ چه جوابی بدهد؟خودش هم هنوز نمیدانست چرا اینقدر به آب و آتش زده بود! حس انسان دوستی؟ من که بعید میدانم هیچکدام از ما اینقدر فداکار و انسان دوست باشیم. باید دلیلی دیگر میداشت! پدر عروس با راهنمایی منشی محضردار، به سمت سیاوش می‌آمد. - ببخشید با بنده کاری داشتید؟ سیاوش سرش را بلند کرد.مردی موقر،حدودا پنجاه‌وچندساله با لبخندی مهربان، جلویش ایستاده بود.میشدفهمید که پدر خانم شکیباست. همان نگاه را داشت، سنگین و معقول.باید از یک جایی شروع میکرد.این همه راه را نیامده بود که بی‌نتیحه برگردد. سلام کرد و گفت: - ببخشید آقای شکیبا،راستش...راستش من..یعنی چطوری بگم.. میخواستم بگم... نفسش را بیرون داد، سعی کرد آرام باشد و بعد ادامه داد: -این وصلت نباید سر بگیره لبخند پدر محو شد: -چرا؟ -فکر میکنم شما باید یکم بیشتر تحقیق کنین! پدر داشت اخمهایش در هم میرفت.همانقدر که صورتش با آن لبخند گرم به سیاوش دلگرمی میداد همانقدر هم این ابرو های سگرمه شده باعث وحشتش میشد.پدر پرسید: -میشه بپرسم شما؟ سیاوش خودش را معرفی کرد اما متوجه لبخند کوچکی که با شنیدن اسم او برای لحظه‌ای روی لبهای پدر آمد و رفت نشد. پدر دوباره پرسید: -خب میتونم بپرسم دلیلتون چیه؟ سیاوش میدانست حرفش پر رویی تمام است اما خودش هم نمیدانست چرا امروز اینقدر احمق شده است. گفت: -میشه خود راحله خانم هم باشن؟ و بعد از این حرف برای ثانیه‌ای در چشمان پدر خیره شد.با خودش فکر کرد الان‌است که مشتی سنگین حواله چانه‌اش شود. حقش هم بود! آخر به تو چه پسره فضول؟ سر پیازی یا ته آن؟ خجالت نمیکشی؟اما پدر فقط نگاهش را به زمین دوخت،دانه‌هایی از تسبیح فیروزه‌ای‌اش را انداخت،دستی به محاسنش کشید و گفت: -لطفا توی اون اتاق منتظر باشید.میدونید که جلوی مهمونها.... سیاوش که اصلا توقع همچین برخوردی را نداشت سری تکان داد،بله البته‌ای گفت و به طرف اتاقی که پدر نشان داده بود رفت. بنظر می‌آمد اتاق بایگانی باشد.آنقدر مضطرب بود که نمیتوانست بنشیند.که ضربه‌ای به در خورد و در باز شد. اول پدر و بعد راحله در چادری سفید و مخملی وارد شدند. طبق معمول رویش را محکم گرفته بود. حتی بسته تر از همیشه-شاید بخاطر آرایش کمرنگ- نگاهش را پایین انداخت. -استاد پارسا؟ پدر گفتن که شما اومدین و میخواین چیزی بگین سیاوش موبایلش را از جیب درآورد: -بله راستش...نمیدونم چطوری بگم..یعنی گفتنش سخته راحله که بنظر می‌آمد داشت نگران میشد گفت: -اقای پارسا، الان همه منتظر من هستند، لطفا اگر مطلب مهمی هست بفرمایین وگرنه بذارید برای بعد مراسم اینجوری اصلا وجه خوبی نداره -بله.بله میفهمم.اما مطلبی که میخوام بگم سخته...راستش من فکر میکنم این ازدواج به صلاح نیست. 🍂ادامه دارد....