─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۲۳ و ۲۴
و یا حتی اخلاقی پیغمبرگونه نیاز نبود.کافی بود مردی باشد راستگو و متعهد به زندگی زناشویی. آدمی که بتواند حداقل #بعضی از -و نه همه- راه های آرامش همسرش را بداند و در کنار بعضی #ایرادات اخلاقی ( که همه انسان های معمولی چند تایی از آنها را دارند) بتواند نگهبان بنیان زندگی باشد.
با این وصف مرد رویایی راحله، مردی کاملا معمولی بود. هرچند گاهی برای داشتن بعضی صفات معمولی هم سخت است.
در میان همین فکر و خیال ها، زیرچشمی نگاهی به نیما انداخت. نیما با قیافهای جدی و متفکر داشت صحبتهای دو طرف را گوش میداد. برای یک لحظه راحله احساس کرد میتواند این فرد را دوست بدارد.
در چهره اش متانت خاصی بود. راحله مشغول خیال پردازی های خودش بود برای همین نفهمید پدرش جواب مادر محسنی را چه داد، فقط یکدفعه دید که همه بلند شدند و خانواده محسنی قصد رفتن دارند.
اینطور که معلوم بود پدر مجابشان کرده بود که جلسه اول برای صحبت دو جوان زود است. راحله همیشه با این حرف موافق بود اما این بار حس میکرد بدش نمی آمده گپی با هم میزدند تا ببیند این آقا چقدر شبیه چیزی است که خیال میکند و لیاقت مهری را که راحله قصد دارد به او ببندد دارد یا نه.
بعد از رفتن مهمانها فضای خانه به حالت عادی برگشت و همه دنبال کار خودشان رفتند به جز معصومه که دوست داشت نظر خواهرش را بداند و وقتی با زیرکی زیر زبان خواهرش را کشید، و با خوشحالی گفت:
-چه خوب! فکر کن اگه عقد دوتامون یه روز باشه.وای چقد عالی
راحله سعی کرد ادای خواهر بزرگ قجری را دربیاورد:
-خوبه ،خوبه..دختره گیس بریده... قدیما اسم شوهر میاومد دخترا هفت رنگ میشدن حالا نشسته اینجا از روز عقدش میگه
و خندید. معصومه هم پشت چشمی نازک کرد و ادای دخترکان مد روز فمنیست را در اورد:
-اوا خواهر، اینا چه حرفیه... دیگه قرن بیست و یکمه... زنا مستقل شدن..اصن مگه ما چه فرقی با اونا داریم..اذیت کنی خودم میرم خواستگاریاااا
راحله خندید و با خودش فکر کرد که خواهرش از او هم خیالبافتر است.برای همین گذاشت تا همانجا بنشیند و خیال بافیاش را بکند و با حرفهای رویاییاش که زیر گوش خواهرش زمزمه میکرد و با شرح و تصور مراسم عروسی و لباس عروس و ملحقاتش گوشش را نوازش بدهد. حرفهایی که زاییده طبع لطیف است و طبیعی ایام شباب
روز بعد، داغترین خبر بین دخترها، همین خبر خواستگاری بود و قطعا هم کسی جز سپیده نمیتوانست مسئول نشر این خبر باشد.
البته داغی خبر به خاطر صرف خواستگاری نبود چرا که خواستگاری اتفاق چندان مهمی نبود ولی این بار چون پای یکی از پسرهای دانشکده در میان بود طبعا داستان جذابیت بیشتری داشت.
آن هم پسر موجهی که شاید توجه خیلیها را جلب کرده بود. راحله هم که دوست نداشت تا قبل از قطعی شدن جریان کسی خبردار شود با دلخوری گفت:
-چرا به همه گفتی سپیده؟؟هنوز که هیچی معلوم نیست!
سپیده با بیخیالی جواب داد:
-خب مگه چیه؟تو که نظرت منفی نیست
-باشه ولی نگفتم هم که جوابم مثبته
سپیده پرسید:
-جوابت مثبت نباشه؟برای چی دقیقا؟ پسر به این خوبی!
-چیه نکنه تو هم معتقدی شوهر گیر نمیاد؟
سپیده یکی از بروهایش را بالا برد:
-گیر نمیاد؟ کی گفته؟ چیزی که زیاده پسر ولی پسری که اعتقاداتش با ما جور باشه کمه وگرنه اگه صرف شوهر کردن باشه که پسر ریخته.بعدم، منم نمیگفتم با پرس و جویی که اون راجع به تو کرده بود، قضیه لو میرفت
بعد برای اینکه دست پیش را بگیرد پشت چشمی نازک کرد که راحله خنده اش گرفت و دیگر ادامه ماجرا را نگرفت.
خب، بعد از گزارشات چند صفحه ای در مورد بانوی داستان سری هم به نفر اول مرد قصه بزنیم و ببینیم او در چه حال است...
سیاوش در اتاق خودش نشسته بود و در حال سرو کله زدن با یکی از معماهای هوش مجله ریاضی بود که صدای در بلند شد. همانطور که غرق در مکاشفه ریاضی بود با حواس پرتی اجازه ورود داد ولی اصلا سرش را بلند نکرد.
شخص تازه وارد با صدایی مهربان سلام کرد. سیاوش همانطور که تند تند مشغول نوشتن ارقام و اعداد بود جواب سلام را داد و شخص تازه وارد با لبخند گفت:
-درست مثل بچگیهات! تو هیچ تغییری نکردی! فقط قد کشیدی و ریش و سبیل درآوردی
سیاوش که داشت دستش روی برگه میلغزید، چند لحظه مکث کرد و یکدفعه سرش را بالا آورد
و با دیدن مرد سن مند روبرویش به قدری غافلگیر شد که مداد از دستش افتاد و نیشش تا بناگوش باز شد.مرد با همان لحن مهربانش ادامه داد:
-نمیخوای بغلم کنی؟
سیاوش که انگار تازه به خودش آمده باشد یکدفعه از جا بلند شد، از پشت میز بیرون آمد و مرد را در آغوش گرفت، محکم... پدرش را...
چند دقیقه بعد، در اتاقش را قفل کرد، اطلاعیه تعطیلی کلاس آن روز را برای شاگردهایش فوروارد کرد....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات