eitaa logo
🍃🌹رمانهای اسلامی وشهدا🌹🍃
13 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
4 فایل
🌹شهید فرشباف🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱ و ۱۲ -راستشو بخوای آره..البته آدمی مثل پارسا شاید حقش باشه ولی خب... سپیده حرفش را ادامه نداد.راحله وا رفت. حالا چکار کند؟ یادش آمد چقدر پدرش راجع به حق استاد شاگردی سفارش کرده بود. روز اول دانشگاه خود پدر، راحله را رسانده بود و گفته بود: -دخترم،یادت باشه یکی از بزرگترین حق‌ها، حق استاد به گردن شاگرده. استاد هرچقدر هم بداخلاق یا حتی بی‌ادب باشه بازم استاده! نکنه یه وقت بی‌احترامی کنی یا حرفی بزند که برنجه! البته الان اوضاع عوض شده دیگه بچه‌ها اونجور که باید به استاد هاشون احترام نمیذارن! اما من انتظار دارم دخترش یادش نره و استادش رو مثل پدرش احترام بذاره! اگه احترام استادت رو نگه نداری و در حقش کوتاهی کنی من هرگز ازت راضی نمیشم! با یادآوری این حرفها،حالا دیگر دردش چند برابر شده بود. کوتاهی در حق استاد از یک طرف، و نگرانی از رنجش پدر از سوی دیگر به اعصابش فشار می‌آورد. یک آن به ذهنش رسید که برود معذرتخواهی! فکرش را به سپیده گفت و او گفت: -معذرت خواهی؟از پارسا؟راحله مطمئنی؟؟ اونوقت خیلی خوش به حالش میشه‌ها! راحله با استیصال گفت: -خب چکار کنم؟؟از یه طرف دلم نمیخواد خودمو کوچیک کنم، از یه طرف هم...به نظرت چکار کنم؟ - نمیدونم! حالا اصلا مطمئنی که این کار لازمه؟ - خب اگه یه کاری اشتباه باشه باید معذرت خواست دیگه! -حالا فعلا پاشو بریم کلاس تا بعد ببینیم چکار کنیم!...سوال هایی رو که صفایی داده بوود حل کردی؟ - نه وقت نکردم، دیشب مهمون داشتیم! خونه شلوغ بود! - پس حالا جواب صفایی رو چی میدی؟ میدونی که چقدر حساسه! -اره،توروخدا یادم نیار! امروز به اندازه کافی قشنگ بوده. خوشبختانه آن روز صفایی عجله داشت. برای همین فقط توانست درس را بدهد و برود.دم اتاقک کوچک فروش ژتون ایستادند. بالاخره ژتون را گرفتند و راهی سلف شدند. وقتی غذایشان را گرفتند سپیده پرسید: -کلاس عصر رو میای؟ -اره،چرا نیام؟ - گفتم شاید میخوای بری معذرتخواهی! راحله که قاشق را به دهانش نزدیک کرده بود لحظه ای به سپیده خیره ماند، بعد قاشقش را پایین آورد و رفت توی فکر. -ولش کن،مهم نیست راحله نگاهش کرد.بالاخره سپیده غذایش را تمام کرد. راحله هم چند لقمه ای خورد. از خیابان گذشتند.اتوبوس آمد.در طول مسیر تا رسیدن به تپه خوابگاه، راحله ساکت بود. سر کلاس که رسیدند، استاد سر وقت آمد. بالاخره کلاس تمام شد و سپیده هرچه سریعتر خودش را به خوابگاه رساند. وقتی از سپیده جدا شد، توانست کمی ذهنش را جمع‌وجور کند.پیاده‌روی کمکش میکرد تا راه‌حلی برای خرابکاری‌اش پیدا کند. زیر پل‌هوایی ایستاد تا تاکسی بگیرد.. احساس میکرد اگر تن به این معذرتخواهی بدهد غرورش را زیر پا گذاشته باید با یکی مشورت میکرد. اما چه کسی‌؟احساس کرد این باربرخلاف‌ همیشه پدرش بهتر میتواند کمکش کند. هرچه باشد طرف حسابش یک مرد بود حالا فقط باید تا آمدن پدر صبر میکرد... راحله نگاهی زیرچشمی به پدرش‌انداخت. پدر هیچوقت اهل سرزنش کردن نبود و گفت: -خودت چی فکر میکنی؟ -نمیدونم! گفتم شاید شما کمکی بکنین -پس هرچی بگم قبوله؟ راحله سرش را بلند کرد. این اخطار به معنای این بود که پدر میخواست همان چیزی را بگوید که راحله از آن میترسید. پدر خیلی کوتاه گفت: -باید بری معذرت بخوای راحله مثل لاستیکی که پنچر میشود در خودش فرو رفت.با این دستور کوتاه و قاطع، اندک امیدش بر باد رفت. - حدس میزدم باید اینکارو بکنم اما تنها چیزی که مانع میشد بخاطر اون قضیه قبلی بود. توهینی که اون روز سر کلاس به آدم مذهبی‌ها کرد باعث شد مردد بشم. اگر این کار رو بکنم اون حرفش رو تایید نکردم؟ _قبل از اینکه این‌کارو بکنی باید فکر اینجاش رو میکردی.یه بچه مذهبی قبل اینکه کاری بکنه میکنه ک بعدش نخواد معذرتخواهی کنه... مذهبی بودن که فقط ب و و نماز نیست. مهمترین نمود یه بچه مذهبی توی راحله از شرم سرخ شد.حق با پدرش بود.او بی‌توجه به عواقب کارش حرکتی سبکسرانه کرده بود و حالا باید بهای آن را میپرداخت.پدر که میدانست راحله به اندازه کافی از عملش شرمنده شده است ادامه داد: -با این وجود این معذرتخواهی ربطی به اون قضیه نداره! مطمئنم که اون هم تفاوت این دو تا مساله رو میفهمه! راحله زیرلب گفت: -امیدوارم آن شب راحله نتوانست خواب راحتی داشته باشد.روز بعد سپیده متوجه نگرانی راحله شد.وقتی نسخه‌ای را که پدر پیچیده بود شنید با تعجب گفت: -واقعا؟؟مگه به بابات نگفتی چجور ادمیه -چرا! گفت ربطی نداره! اینکه از نظر اعتقادی با من جور نیست دلیل نمیشه حق استادی رو ندید بگیرم.بعدم من باید به وظیفه خودم عمل کنم..مجبورم برم معذرتخواهی -مجبوری؟ یعنی بابات مجبورت کرد؟ -نه! اما من... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ -بهم میگه درست میشه. این پسر ارزشش رو داره که ریسک کنیم.راحله رو خیلی دوست داره و اگر راحله بتونه گوهر این پسر رو دربیاره اونوقت میبینی که چه شاهکاری خلق میشه!من به راحله و قدرتش ایمان دارم.همینطور به قدرت عشق پنجشنبه عصر، ۳ساعت تمام، معصومه و راحله خودشان را در اتاق حبس کردند تا تصمیم بگیرند راحله چه بپوشد. معصومه گفت: -میخوای یه لباس بپوشی که بتونی رو زمین بذاری برای دفعه اول شاید اینجوری بهتر باشه راحله درحالیکه در آینه به خودش خیره شده بود. گفت: -نه! بهتره هردومون همونجوری باشیم که هستیم -حالا بیا اینو امتحان کن راحله که از این تعویض لباس خسته شده بود و از طرفی به سختگیری خواهرش نبود،خنده ای کرد و گفت: -خوبه همین. حالا لازم نیست همشو امتحان کنیم. -بگیر بپوش بچه جان. هرچی باشه من چند ماه بیشتر از تو شوهر داشتم، تجربه بیشتری دارم، حرف گوش کن بعد از کلی وسواس بالاخره راحله آماده شد. سارافون بلند و ترک سبز تیره، با کتی از جنس گیپور و آستین های گیپور استر دار. پوشیده و آراسته. روسری گلداری که سیاوش برایش خریده ی بود را به یکی از مدلهایی که دوست داشت گره زد. طوری که هم پوشیده باشد هم مرتب و هم زیادی جلب توجه نکند. معصومه گفت: -خب صورتت چی؟ نمیخوای کاری کنی؟ راحله گوشه تخت نشست و در فکر فرو رفت. بعد رو به معصومه ساعت را پرسید.هنوز ۲ساعت مانده بود تا سیاوش برسد. باید حرف میزد.بهترین کار همین بود. یکساعت بعد سیاوش آمد.قدمهای راحله آرام و شمرده بود که نشان میداد که ذهنش درگیر است.به نیمکت که رسید سر بلند کرد. -سلام. خوبین؟ -سلام خانم، بفرما سیاوش کمی آن طرف رفت تا راحله بنشیند. دنبال کلمات میگشت.راحله چشمهایش را به پایین دوخته بود.باید سنجیده سخن میگفت. سیاوش کمی اخم کرد. یعنی چه شده؟ با همان اخم نگرانی اش گفت: -خب بانو! نمیخوای بگی چی شده که مارو یه ساعت زودتر احضار فردمودین؟! راحله سربلند کرد و نگاه پر از مهر سیاوش را دید.ناخوداگاه لبخند زد: - یه مطلبی هست که من باید بگم -من سراپا گوشم، بفرمایین نگاهش را دوخت به درخت کنار سیاوش. نمیدانست سیاوش چه واکنشی خواهد داشت برای همین ترجیح میداد چشم در چشم نباشند. -من و شما قبول کردیم باهم یه مدت نامزد باشیم تا ببینیم با وجود اختلافهایی که داریم میتونیم با هم کنار بیایم یا نه.بنظرم بهتره این مدت با واقعیت‌ها رو برو بشیم،بدون رودربایستی! اینجوری بهتر میشه تصمیم گرفت.اما در عین حال فکر میکنم بهتره از کارهای هم یا نظراتمون هم اطلاع داشته باشیم تا یه وقت همدیگه رو شوکه نکنیم.یعنی همدیگه رو در موقعیتی که دوست نداریم قرار ندیم. ما امروز قراره بریم مهمونی، و من میدونم که فامیل شما چه طرز فکری دارن.طرز فکری که با اعتقادات من شاید خیلی متناسب نباشه. البته طرز فکر اونا رو زندگی من اثر نمیذاره اما اینکه شما چطوری فکر میکنین برام مهمه.من در مورد پوششم اعتقادات خودمو دارم و شما هم میدونین. میخواستم ببینم اگه من توی مهمونی با اعتقادات خودم لباس بپوشم مشکلی ندارید؟ سیاوش که فکر میکرد اتفاقی افتاده وقتی حرف راحله به اینجا رسید، نفس راحتی کشید و زد زیر خنده طوریکه راحله متعجب نگاهش کرد: - حرف خنده داری زدم؟! سیاوش برای اینکه سو تفاهم نشود گفت: -نه، اصلا. آخه یجوری حرف زدین من فکر کردم چی شده!..میخواین بپوشین تو مهمونی؟ راحله ماتش برد! و وقتی سیاوش ادامه داد بیشتر شوکه شد: -فقط اگه اشکالی نداره اون چادر نارنجی‌ت رو بپوش و حالا راحله بود که هرکار میکرد نمیتوانست لبخندش را جمع کند. به سیاوش خیره ماند و سیاوش با مهربانی و کمی خجالت گفت: -آخه خیلی بهت میاد! لبخندش عمیق تر شد اما درعین حال متعجب پرسید: -چادر نارنجی؟من چادر نارنجی ندارم! -چرا دیگه! همون که شب اول خواستگاری پوشیدین. همون که گلهای صورتی داره. راحله بلند خندید: -جناب اون گلبهی هست نه نارنجی! -مگه فرقی دارن؟ راحله پیش خودش فکر کرد واقعا مگر فرقی دارد؟ مهم این بود که سیاوش دوست داشت. -نه، فرقی نداره عزیزم راحله درحالیکه بلند میشد گفت: -پس من برم آماده بشم و بیام و قبل از اینکه برود سیاوش صدایش زد: -راحله؟ -جانم -من تورو همینجوری که هستی انتخاب کردم، شاید خودم نتونم مثل تو بشم اما توقع ندارم تو باورهات رو بخاطر من کنار بذاری. هنوز اینقدر خودخواه نشدم! راحله نگاهی سرشار از قدرشناسی کرد. دوباره میخواست برود که باز سیاوش صدایش زد: -راستی میگم..سبز خیلی بهت میاد و راحله تازه فهمید چادر سرش نیست.تازه فهمید معنی آن نگاه اول سیاوش را! گونه‌هایش گل انداخت.که سیاوش به دادش رسید: -برو دیگه!دیرمیشه ها! و راحله دوید به طرف ساختمان حالا میفهمید... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات