eitaa logo
🍃🌹رمانهای اسلامی وشهدا🌹🍃
13 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
4 فایل
🌹شهید فرشباف🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۵ و ۱۶ او که نتوانسته بود در مقابل نفس خود مقاومت کند میخواست به پارسا درس دینداری بدهد؟وقتی از نمازخانه بیرون آمد حال بهتری داشت و سپیده هم متوجه این ارامش نسبی شده بود. مسیرشان از هم جدا شد.دم‌در خانه رسید، کلید انداخت و وارد شد.مادر سبد را از معصومه گرفت، داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و پرسید: -دیگه چیزی نمونده؟ -فکر نکنم و راحله رفت تا نگاهی بیندازد و مطمئن شود. وقتی برگشت و اطمینان داد که همه چیز را برداشته اند همه سوار شدند.کوهنوردی یک هفته در میان جمعه ها و یک صبحانه گرم،بعد از آن پیاده روی طرفداران زیادی داشت معصومه بند کفشش را محکم کرد و رو به راحله گفت: -من برم یه گشتی بزنم، راحله تو نمیای؟ راحله هرچند کنار معصومه راه میرفت اما حواسش جای دیگری بود. فردا با پارسا کلاس داشت و باید -ب قول سپیده- "عملیات انتحاری" را که قولش را داده بود انجام میداد. میتوانست؟ معصومه که هنوز فضولی اش راجع به قضیه خواهرش فروکش نکرده بود گفت: -استادهای از دماغ فیل افتاده‌ای داری که حالت رو میگیرن -از هر موقعیتی برای فضولی استفاده میکنیا! من که همه چیزو بهت گفتم - اما چیزی از تصمیمت برای فردا نگفتی! معذرتخواهی میکنی؟ -آره!میخام تمومش کنم جواب راحله آنقدر قاطعانه و سریع بیان شد که باعث شد معصومه از جایش بلند شود: -واقعا؟جلوی همه؟ - اوهوم -یا خیلی شجاعی یا خیلی دیوونه! من عمرا بتونم همچین کاری بکنم از تاکسی پیاده شد.کرایه را داد،چادرش را جمع کرد، رویش را گرفت و بعد نگاهی به سر در دانشگاه انداخت.کوچکترین شکی نداشت. جملات را مدام در ذهنش تکرار میکرد. مطمئن شد که همه وارد کلاس شده باشند. در یکی از کلاسها ایستاد و از پشت پنجره مشغول نگاه کردن حیاط شد تا مطمئن شود پارسا از بخش خارج میشود. با خودش می‌اندیشید آیا آمدن به دانشگاه کار درستی است؟و به این نتیجه رسید که اگر تکلیف نبود هرگز قرار گرفتن در چنین موقعیتی را قبول نمیکرد. چشم‌هایش را به پاهای پارسا دوخته بود. چند ثانیه‌ای بعد از ورود استاد به سالن، در یکی از کلاسها باز و سپس بسته شد.به محض شنیدن صدای بسته شدن در،به سمت کلاس رفت. پشت در کلاس ایستاد، نفس عمیقی کشید، دستگیره را چرخاند و آرام و بیصدا وارد کلاس شد. پارسا که در تقلا برای‌یافتن برگه‌های حاوی سوادش در لابلای زیپ‌های کیفش بود توجهی به دانشجوی خاطی نکرد. اما وقتی پچ پچ دانشجوها را شنید.با دیدن راحله تعجب کرد." آیا او واقعا قصد داشت معذرتخواهی کند؟" برای لحظه ای گیج و شوکه ماند اما زود کنترل خودش را به دست آورد و با حالتی بی‌تفاوت و لحنی سرد و آمرانه رو به راحله گفت: -بله؟؟ راحله رو به کلاس گفت: -جلسه پیش، من نسبت به استاد بی‌ادبی کردم و حالا آماده ام که جلوی همه بابت بی‌احترامی که کردم عذر بخوام بعد چرخید رو به استاد و ادامه داد: -بابت رفتارم عذر میخوام. اگر عذرخواهی من رو میپذیرید که برم بشینم، اگر نه هم که .... بقیه حرفش را خورد.سیاوش که تصور هر اتفاقی جز این را میکرد تحت تاثیر چیزی که دیده بود، دستش را به سمت صندلی‌ها چرخاند که به این معنا بود که راحله میتواند بنشیند. فضای‌کلاس تا اخر درس همانطور سنگین بود.به محض اینکه کلاس تمام شد و استاد از کلاس خارج شد بچه‌ها دورش حلقه زدند. سوالات زیادی بر سر راحله فرود آمد. اما تنها جوابی که شنیدند این بود که راحله چون به استاد بی‌احترامی کرده بود معذرتخواهی کرده است،همین!انگار همه یادشان رفته بود معذرت خواستن برای یک اشتباه،نه نیازمند تهدید است و نه به سبب روابط عاطفی.اما در این میان یک نفر، هیجانش فروکش نکرده بود و او کسی نبود جز سپیده.. سیاوش بعد از اینکه از کلاس بیرون آمد،در حالیکه هنوز فکرش درگیر بود، یک‌ راست به اتاقش رفت.روی صندلی نشست، ب طرف پنجره چرخید، دستها را به سینه زد و درحالیکه از لابلای پرده کرکره نیمه باز به لابی خیره شده بود، رفت توی فکر... اتفاقات را پشت سر هم میچید و هر بار جواب جدیدی پیدا میکرد.این فکر کردن دو ساعت تمام طول کشید.چند دقیقه‌ای گذشت تا متوجه شود نگاهش روی دختری چادر پوش که مشغول نوشتن است ثابت مانده. سیاوش احساس کرد به لبخندش حسادت میکند. شاید به ظاهر او بود که "شاگردش" را مجبور به معذرتخواهی کرده بود اما اکنون این "استاد" بود که آرامش نداشت. یک آن احساس کرد به همان اندازه که از این شخص متنفر است‌برایش احترام نیز قائل است!به این تضاد فکر میکرد که یکدفعه دستی جلوی صورتش چرخید و صدایی که گفت: -آهای!! کجارو دید میزنی؟ از لابلای کرکره نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن خانم شکیبا با تعجب گفت: -اوه! سیاوش سرش را به سمت رفیقش چرخاند: -بیخیال! اینهمه آدم اونجاست! -بله،میبینم ولی.. 🍂ادامه دارد.... نویسنده:میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۷ و ۱۸ - بله، میبینم ولی قطعا تو روی اون پسرا زوم نکرده بودی! فقط یه سوژه خوب برای تو باقی میمونه سیاوش بلند شد و درحالیکه کتش را برمیداشت گفت: -تو باز ناهار ساندویچ و پیتزا خوردی آقای دکتر؟ شایدم باز تو اتاق عمل یکی رو به فنا دادی که مخت قاطی کرده! سید لیوان آبی را که سرکشیده بود روی میز گذاشت و گفت: - باشه! حالا وقتی دو سه ماه دیگه اومدی دست به دامن من شدی که سید! به دادم برس! بیا برام برو خواستگاری! دارم میمیرم! بهت میگم کی فست فود خورده یا آدم نفله کرده سیاوش کلیدش را از جیبش درآورد. همانطور که در را قفل میکرد گفت: -جدا؟ پس از این به بعد به جای کت و شلوار کت و دامن بپوش که بتونم دست به دامنت بشم! بعدم، حالا آدم قحط بود که بخوام برم خواستگاری این کلاغ سیاه؟کلید را توی جیبش گذاشت و خنده‌کنان رویش را به طرف سید چرخاند. که با چهره درهم و ناراحتش روبرو شد.متعجب پرسید: -چت شد یهو پروفسور؟ سید با همان چهره در هم گفت: -اینکه چیزی رو دوست نداری یا قبول نداری دلیل نمیشه مسخره‌ش کنی سیاوش جا خورد. انتظار چنین واکنشی را نداشت.یعنی حرفش اینقدر بد بود یا ...؟ برای یک لحظه، غرق در خیالات شد که نکند رابطه احساسی بین این دو نفر شکل گرفته است؟ هرچه باشد تیپ و ریخت "صادق" شبیه آن تیپ آدم هایی بود که امثال شکیبا میپسندیدند..! چهره صادق تا رسیدن به خانه گرفته بود. پانزده سال سابقه دوستی نشان داده بود بهترین راه برای ادب کردن سیاوش نشان دادن ناراحتی‌ست. برای همین تا رسیدن به خانه لام تا کام حرف نزند. دم در خانه صادق که پیاده شد وقتی داشت وارد خانه میشد سیاوش سرش را از شیشه بیرون برد و گفت: -سید؟ صادق برگشت. -من میرم باشگاه، یه چیزی برای شام درست میکنی؟ صادق سرش به نشانه تایید تکان داد. سیاوش که این علامت رضایت را به فال نیک گرفته بود. لبخندی زد و گاز را فشار داد.باشگاه خارج از شهر بود،اما اینقدر ذهنش درگیر بود که اصلا احساس گرسنگی نداشت. اینجور مواقع تنها چیزی که آرامش میکرد سوارکاری با اسب محبوبش بود. قبل از رسیدن زنگ زده بود برای همین اسبش غشو شده و سرحال آماده بود. لباسش را پوشید و وارد اصطبل شد. با دیدن اسبش که از دور می آوردندش لبخندی زد. اسب هم که به نظر می‌آمد صاحبش را شناخته و از این دیدار خوشحال است شیهه‌ای کشید. طناب را از مسئول اصطبل گرفت،و انعامی داد -چطوری پسر؟ حسابی سرحالیا بعد از اینکه اسبش(پگاز) را نوازش کرد افسار و زین را بست.همینطور ک سواری میکرد ذهنش را بالا و پایین میکرد. یک ساعتی گذشت جلوی یکی از مغازه های روستا با اشاره صاحبش ایستاد. سیاوس پیاده شد، کمی خرت و پرت خرید و وقتی بیرون آمد با دیدن بچه هایی که اسبش را دوره کرده بودند لبخندی زد. بیرون روستا زیر درختی که کنار دیوار باغ بود نشست تا چیزی بخورد. همانطور که ساندویچ سردش را گاز میزد گفت: -میدونی پگاز؟ اصلا باورم نمیشه اون دختره همچین کاری کرده باشه! هرجور فکر میکنم هیچ دلیلی پیدا نمیکنم. مخصوصا با دعوایی که ما کرده بودیم!! بعد رویش را بطرف اسب چرخاند و ادامه داد: -به نظرت قصدش لجبازی سر اون حرف من بود یا واقعا از ته دل معذرتخواهی کرد؟ و وقتی دید پگاز، در اوج بی توجهی‌ست شانه ای بالا انداخت: -شاید بیخودی اینقدر بهش فکر میکنم. هرچی بود تموم شد! مگه نه؟ بعد وسایلش را جمع کرد. کم‌کم هوا داشت تاریک میشد. چند تایی قند را که برای پگاز گرفته بود کف دستش گذاشت و اسب با هیجان قند ها را خرچ و خورچ کنان بلعید. سیاوش خندید و سوار شد. هرچند فکر میکرد توانسته ماجرا را فراموش کند اما حقیقت این بود که تصمیم راحله برای دفاع از اعتقاداتش که سیاوش آن را مورد تمسخر قرار داده بود چیزی بود که در ذهن سیاوش ماند... با اینکه در اسب‌سواری، تو سوار اسب میشوی اما بالا و پایین شدن روی اسب آدم را حسابی خسته و کوفته میکند. برای همین وقتی سیاوش به خوابگاه رسید، بیشتر شبیه آدمی بود که توی چرخ گوشت لهش کرده باشند.وسط خواب و بیداری بود که احساس کرد کسی تکانش میدهد و صدایش میزند. صادق بود.از جایش بلند شد، دست و صورتش را شست و نشست پای سفره.بعد از شام، از آنجایی که آقای سوارکار خسته و کوفته بودند بیچاره صادق، با کمال فداکاری، زحمت شستن ظرفها و دم کردن چای را هم به عهده گرفت. وقتی سینی کوچک با دو لیوان چای سیاه رنگش را جلوی سیاوش گذاشت، سیاوش گفت: - واقعا خوب شد رفتی پی درس خوندن پروفسور وگرنه هیچ کاری گیرت نمی‌اومد! آخه به این میگن چایی؟ مرکب ریختی تو قوری؟ سید درحالیکه بالشتش را میکشید طرف خودش و کتاب به دست لم میداد گفت: -منم اگه لم میدادم و یکی برام هی میبرد و میاورد.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۹ و ۲۰ _....همینجوری افاضات افاضه میفرمودم. بخور که از سرتم زیاده سیاوش لیوان را برداشت،نگاهی به مایع درونش که هیچ شباهتی به چای نداشت انداخت: -واقعا خدا یچیزی میدونست تورو پسر خلق کرد! با اون قیافه و این دست پخت، ترشیت هم مینداختن بازم چیزی ازت در نمی‌اومد!! صادق خندید و گفت: -حالا نه ک شما رو دختر خلق کرده و نموندی رو دست ننه‌ت! و مشغول خواندن کتابش شد.چند صفحه از کتابش را خواند، چایش را برداشت و گفت: -پگاز چطور بود؟ - خوب بود، سرحال و قبراق! مثل یک شاهزاده جوان. صادق لبخندی زد،کمی از چایش را سر کشید: -پس تفریح امروز حسابی خوش گذشته، فایده‌ای هم داشت؟ -چه فایده ای؟ -تونستی بیخیال افکارت بشی؟ صادق هم فهمیده بود سیاوش وقتی سردرگم باشد سراغ سوارکاری میرود. دوست نداشت خیلی در این رابطه صحبت کند. صادق، تیپ و ریخت و اعتقاداتش تقریبا ۱۸۰درجه با سیاوش فرق داشت ولی با وجود اینها و با وجود بدبینی که در سیاوش نسبت به این مدل افراد موج میزد، دوستی عمیقی بین این دو نفر برقرار بود. شاید چون سابقه این دوستی برمیگشت به قبل از شکل گرفتن این بدبینی یا چون صادق از آن دسته مذهبی‌هایی نبود که سعی میکنند با حرف زدن کسی راه به راه راست کنند. او "درست" میکرد... سیاوش از در سالن وارد شد.که صدای سلامی توجهش را جلب کرد.سر چرخاند. همان دختر بود.جواب سلام را با ابروهایی بالا رفته داد و رد شد. وسط کلاس، استاد که از فرط پیری حتی توان نداشت نفس فرورفته‌اش را بیرون بیاورد، زنگ استراحتی گذاشت.سیاوش کش و قوسی آمد تا کمی خستگی‌اش در برود که پشت سری‌اش روی شانه‌اش زد، سیاوش برگشت به طرفش: -مبارک باشه سیاوش ابروهایش را بالا برد. به رضا خیره شد: -خودتو نزن به اون راه! جریان دختره رو میگم سیاوش چشمهایش گرد شد! رضا که این حالت درماندگی را در چهره سیاوش دید با تعجب گفت: -شاگردت رو میگم دیگه! همون دختره که باهاش کل کل داشتی! شنیدم قراره خبرایی بشه.نترس! شیرینی نمیخوام. نمیخواد قیافت رو اینجوری چپ و چوله کنی. من فقط موندم این دختره کجاش به تو میخوره! لابد فهمیده پولداری.... رضا داشت همینطور برای خودش دلیل و برهان‌ها را بررسی میکرد و سیاوش همانطور منگ به رضا خیره شده بود.وقتی رضا سخنرانی‌اش را تمام کرد سیاوش خیلی کوتاه پرسید: -کی اینو گفته؟؟ - همه میگن! سیاوش همانطور که در فکر بود گفت: -عجب!همه میدونن قراره زن بگیرم الا خودم! باز خوبه برا بچمون اسم انتخاب نکردن -یعنی میخوای بگی هیچ خبری نیست؟ سیاوش نگاهی عاقل اندر سفیه به رضا کرد و گفت: -من موندم تو با این مغزت چطوری تا دکترا اومدی؟ عین خاله زنکها حرف میزنی و سر کلاس برگشت اما سیاوش دیگر نتوانست روی درس تمرکز کند،عصر وقتی برگشت خانه، صادق طبق معمول روی تخت دراز کشیده بود و سرش توی کتاب بود. سلام علیک کوتاهی بینشان رد و بدل شد و سیاوش دستش را گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد. یک ساعتی به همین منوال گذشت. صادق که دیگر چشمهایش درد گرفته بود کتابش را بست و رو کرد به سیاوش که حرف بزند که یکدفعه سیاوش از روی تخت بلند شد، لباسش را با عجله پوشید، نگاهی به کیف پولش انداخت و از اتاق زد بیرون و سید را همانجا با دهان باز جا گذاشت... دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. لبخندی رضایت بخش بر لب داشت.صادق که اصلا سر از حرکات سیاوش درنمی آورد گفت : -مشکوک میزنی ها!! سیاوش که به نظر می آمد کاری که انجام داده خیلی خوشحالش کرده گفت: -پاشو بریم بیرون.به خودت رحم نمیکنی به اون کتاب بدبخت رحم کن بذار یکم استراحت کنه صادق هرچند دلیل این خوشحالی را نمیفهمید اما بلند شد تا لباسهایش را عوض کند. شنبه صبح، همانطور که هردو داشتند برای دانشگاه رفتن اماده میشدند، سیاوش لباسش را پوشید و رو به صادق گفت: -نظرت چیه سید؟ بهم میاد؟ صادق با دیدن یک حلقه طلای ساده که در دست سیاوش میدرخشید، نگاه میکرد و پرسید: -اونوقت دقیقا کدوم بدبختی حاضر شده به تو بله بگه؟ سیاوش خندید: -فعلا چاییت رو بخور تا بریم..تو ماشین بهت میگم سوار که شدند،سیاوش توضیح داد: -چند وقتیه چرت و پرت زیاد میشنوم.اینکه بین من و شکیبا خبری هست و فلان.از دختره خوشم نمیاد اما دوست ندارم خاله‌زنک‌های دانشگاه از این حرفهای صد من یه غاز دربیارن... سید نگاهی به سیاوش کرد،لبخند کمرنگی زد ولی چیزی نگفت. شاید در وهله اول به نظر می‌آمد که سیاوش از فرط نفرتش و اینکه دوست نداشت با این خانم یکی شمرده شود این کار را کرده است..اما این سکه روی دیگری هم داشت.آبروی آن دختر! برای سیاوش چندان بی اهمیت نبود و این دلیل لبخند کمرنگ صادق بود، سیاوش بعد از اینکه سید را دم دانشکده پزشکی پیاده کرد.به طرف دانشکده علوم رفت. 🍂ادامه دارد.... نویسنده:میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۲۱ و ۲۲ وقتی وارد کلاس شد سعی کرد دستش را جوری بگذارد تا حلقه‌اش پیدا باشد.از آنجایی که اینجور مسائل در بین جماعت اناث رواج بیشتری دارد،چند نفری با چشم و ابرو بقیه را متوجه جریان کردند،سیاوش دوست داشت واکنش نفر اول این ماجرا را نیز بداند. سعی کرد در خلال حرفهایش از توجه به چهره خانم شکیبا غافل نماند.و در کمال تعجب دید که چند ثانیه به حلقه زل زد و بعد درحالیکه لبخندی داشت مشغول کار خودش شد. سیاوش احساس کرد که این حرکت خیال "راحله" را بابت حرفهای بچگانه راحت کرده است. خوشبختانه این حرکت سیاوش، به طور کلی خیال بافی ها و زمزمه ها را پایان داد.بعد از یکی دو هفته آبها به طور کلی از آسیاب افتادند تا حدی که خود شاگرد و استاد هم رابطه شکرآبشان را فراموش کردند. برای راحله قضیه اینگونه بود که چون دیگر با آن حلقه کذایی هیچکس نمیتوانست زمزمه نامربوطی سر دهد و او هم ذاتا ادم صلح طلبی بود با انجام تمارین کلاس و داوطلب شدن برای حل برخی مسائل در پای تخته این روحیه را نشان داد و همه را قانع کرد که دعوای بین آنها دعوایی شاگرد استادی بوده...اما برای سیاوش چطور؟ او از میان همه این آدمها، تنها کسی بود که از ساختگی بودن آن حلقه و آن شام و نامزدی‌اش باخبر بود. راحله آخرین استکان را توی سینی گذاشت، نگاهی به رنگ چایی ها انداخت و رو به معصومه گفت: -خوبه؟ معصومه سیبش را گاز زد و با شیطنت گفت: -آره، داغ داغه، بریزی روش حسابی میسوزه راحله خنده‌ ریزی کرد و برخلاف همیشه که در این مواقع استرس و اضطراب داشت، کاملا آرام سینی را دست خواهرش داد و همانطور که داشت چادرش رامرتب میکرد تا بتواند سینی را بگیرد گفت: -تو که خیلی هیجان دوست داری چرا آقا حامد خودتون رو نمیسوزونی؟ معصومه که از این لفظ هم خجالت کشیده بود و هم به نظر می‌آمد بدش نیامده گفت: -اینجوری نگو، هنوز که چیزی معلوم نیست! چند وقتی بود که بو هایی می آمد... دختر عمه و پسر دایی دلباخته هم شده بودند و قرار بود اقا حامد همین روزها با اسب سفیدش پا پیش بگذارد و عروسش را خوشحال کند. معصومه و حامد یک سال اختلاف سن داشتند و از بچگی با هم بزرگ شده بودند... درست است که تقید به امور مذهبی رابطه آنها را از یک سنی کمرنگ تر از بچگی کرده بود اما دوست داشتنشان را تغییر نداده بود. و حالا، اقا حامد که از شر کنکور راحت شده بود قرار بود اسبش را زین کند راحله میخواست جوابش را بدهد که صدای مادر که امر به آوردن جای میکرد مانع شد. سینی را از دست خواهرش گرفت، گونه سرخ اش را بوسید و آرام به طرف پذیرایی رفت. طبق رسم معمول تمام خواستگاری‌های سنتی، راحله هم چایی را تعارف کرد و بعد کنار مادرش نشست. جایی که مادرش حایل میان او و مادر داماد بود. راحله مشکلی با خواستگاری سنتی نداشت، تنها از نگاه های پر از شوق و ذوق و خریدار گونه مادران پسرها متنفر بود.چون پشت هر خوش آمدن یا بد آمدنش از مساله ای فلسفه و دلیل منطقی نشسته بود... خواستگار از بچه‌های دانشگاه بود. گویا در یکی از جشن‌های دانشگاه راحله را دیده بود و بعد پیگیر شده بود. حالا هم که با اهل منزل خدمت رسیده بودند.ظاهر خانواده‌شان شبیه خانواده راحله بود. از نظر مالی هم مثل خودشان جزو طبقات معمولی بودند. فقط میماند صحبت‌های دونفر و تحقیقات مفصل‌تر که به بعد از جواب مثبت اجمالی راحله موکول شده بود.پدر راحله در جواب پدر داماد گفت: -والا جناب محسنی، اونچه وظیفه ما باشه با کمال میل انجام میدیم، تصمیم نهایی به عهده خودشونه.خداروشکر من از دخترم مطمئنم، میدونم بهترین تصمیم رو میگیره آقای محسنی همانطور که تسبیحی را که در دستش بود میچرخاند با لبخندی بر لب حرفهای اقا "یوسف" را تایید کرد. خانم محسنی هم با لبخندی رو به جمع گفت: -خب پس اگر موافق باشین این بچه ها یه صحبتی با هم بکنن که حال و هوای همدیگه دستشون بیاد مادر راحله که به نظر می آمد از این حرف جا خورده است با نگاهی مردد به پدر از او کسب تکلیف کرد. پدر لبخند ملایمی زد و سری تکان داد به این معنا که: "نترس، حواسم هست." مادر هم که معنی این نگاه را فهمیده بود نفس راحتی کشید. راحله ناخوداگاه نگاهش چرخید روی جناب "نیما"، داماد احتمالی آینده. وقتی راحله فهمیده بود که این اقا قصد خواستگاری دارد از یکی دوتا از دوستانش که میدانست اهل خاله زنک بازی نیستند سوالاتی پرسیده بود که خب جوابها همگی مطلوب بودند... راحله برخلاف معصومه اهل خیال‌بافی نبود.هیچ انتظار سخت و یا خاصی از همسر آینده‌اش نداشت.تنها میخواست همسرش بتواند به خوبی نقش مردانه‌ای را که بر دوشش گذاشته میشود را ایفا کند. نقشی که برای ایفای آن به پول هنگفت، تحصیلات آنچنانی، قیافه‌ای شاخص و یا حتی... 🍂ادامه دارد....
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۲۳ و ۲۴ و یا حتی اخلاقی پیغمبرگونه نیاز نبود.کافی بود مردی باشد راستگو و متعهد به زندگی زناشویی. آدمی که بتواند حداقل از -و نه همه- راه های آرامش همسرش را بداند و در کنار بعضی اخلاقی ( که همه انسان های معمولی چند تایی از آنها را دارند) بتواند نگهبان بنیان زندگی باشد. با این وصف مرد رویایی راحله، مردی کاملا معمولی بود. هرچند گاهی برای داشتن بعضی صفات معمولی هم سخت است. در میان همین فکر و خیال ها، زیرچشمی نگاهی به نیما انداخت. نیما با قیافه‌ای جدی و متفکر داشت صحبت‌های دو طرف را گوش میداد. برای یک لحظه راحله احساس کرد میتواند این فرد را دوست بدارد. در چهره اش متانت خاصی بود. راحله مشغول خیال پردازی های خودش بود برای همین نفهمید پدرش جواب مادر محسنی را چه داد، فقط یکدفعه دید که همه بلند شدند و خانواده محسنی قصد رفتن دارند. اینطور که معلوم بود پدر مجابشان کرده بود که جلسه اول برای صحبت دو جوان زود است. راحله همیشه با این حرف موافق بود اما این بار حس میکرد بدش نمی آمده گپی با هم میزدند تا ببیند این آقا چقدر شبیه چیزی است که خیال میکند و لیاقت مهری را که راحله قصد دارد به او ببندد دارد یا نه. بعد از رفتن مهمانها فضای خانه به حالت عادی برگشت و همه دنبال کار خودشان رفتند به جز معصومه که دوست داشت نظر خواهرش را بداند و وقتی با زیرکی زیر زبان خواهرش را کشید، و با خوشحالی گفت: -چه خوب! فکر کن اگه عقد دوتامون یه روز باشه.وای چقد عالی راحله سعی کرد ادای خواهر بزرگ‌ قجری را دربیاورد: -خوبه ،خوبه..دختره گیس بریده... قدیما اسم شوهر می‌اومد دخترا هفت رنگ میشدن حالا نشسته اینجا از روز عقدش میگه و خندید. معصومه هم پشت چشمی نازک کرد و ادای دخترکان مد روز فمنیست را در اورد: -اوا خواهر، اینا چه حرفیه... دیگه قرن بیست و یکمه... زنا مستقل شدن..اصن مگه ما چه فرقی با اونا داریم..اذیت کنی خودم میرم خواستگاریاااا راحله خندید و با خودش فکر کرد که خواهرش از او هم خیالباف‌تر است.برای همین گذاشت تا همانجا بنشیند و خیال بافی‌اش را بکند و با حرفهای رویایی‌اش که زیر گوش خواهرش زمزمه میکرد و با شرح و تصور مراسم عروسی و لباس عروس و ملحقاتش گوشش را نوازش بدهد. حرفهایی که زاییده طبع لطیف است و طبیعی ایام شباب روز بعد، داغترین خبر بین دخترها، همین خبر خواستگاری بود و قطعا هم کسی جز سپیده نمیتوانست مسئول نشر این خبر باشد. البته داغی خبر به خاطر صرف خواستگاری نبود چرا که خواستگاری اتفاق چندان مهمی نبود ولی این بار چون پای یکی از پسرهای دانشکده در میان بود طبعا داستان جذابیت بیشتری داشت. آن هم پسر موجهی که شاید توجه خیلی‌‌ها را جلب کرده بود. راحله هم که دوست نداشت تا قبل از قطعی شدن جریان کسی خبردار شود با دلخوری گفت: -چرا به همه گفتی سپیده؟؟هنوز که هیچی معلوم نیست! سپیده با بیخیالی جواب داد: -خب مگه چیه؟تو که نظرت منفی نیست -باشه ولی نگفتم هم که جوابم مثبته سپیده پرسید: -جوابت مثبت نباشه؟برای چی دقیقا؟ پسر به این خوبی! -چیه نکنه تو هم معتقدی شوهر گیر نمیاد؟ سپیده یکی از بروهایش را بالا برد: -گیر نمیاد؟ کی گفته؟ چیزی که زیاده پسر ولی پسری که اعتقاداتش با ما جور باشه کمه وگرنه اگه صرف شوهر کردن باشه که پسر ریخته.بعدم، منم نمیگفتم با پرس و جویی که اون راجع به تو کرده بود، قضیه لو میرفت بعد برای اینکه دست پیش را بگیرد پشت چشمی نازک کرد که راحله خنده اش گرفت و دیگر ادامه ماجرا را نگرفت. خب، بعد از گزارشات چند صفحه ای در مورد بانوی داستان سری هم به نفر اول مرد قصه بزنیم و ببینیم او در چه حال است... سیاوش در اتاق خودش نشسته بود و در حال سرو کله زدن با یکی از معماهای هوش مجله ریاضی بود که صدای در بلند شد. همانطور که غرق در مکاشفه ریاضی بود با حواس پرتی اجازه ورود داد ولی اصلا سرش را بلند نکرد. شخص تازه وارد با صدایی مهربان سلام کرد. سیاوش همانطور که تند تند مشغول نوشتن ارقام و اعداد بود جواب سلام را داد و شخص تازه وارد با لبخند گفت: -درست مثل بچگی‌هات! تو هیچ تغییری نکردی! فقط قد کشیدی و ریش و سبیل درآوردی سیاوش که داشت دستش روی برگه میلغزید، چند لحظه مکث کرد و یکدفعه سرش را بالا آورد و با دیدن مرد سن مند روبرویش به قدری غافلگیر شد که مداد از دستش افتاد و نیشش تا بناگوش باز شد.مرد با همان لحن مهربانش ادامه داد: -نمیخوای بغلم کنی؟ سیاوش که انگار تازه به خودش آمده باشد یکدفعه از جا بلند شد، از پشت میز بیرون آمد و مرد را در آغوش گرفت، محکم... پدرش را... چند دقیقه بعد، در اتاقش را قفل کرد، اطلاعیه تعطیلی کلاس آن روز را برای شاگردهایش فوروارد کرد.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۲۵ و ۲۶ و دو تایی سوار بر ماشین رفتند تا ناهاری جانانه بخورند. ناهاری دو نفره! پدر و پسر.... پدر با نگاهی که معلوم بود سرشار از علاقه‌ای عشق‌گونه بود پسرش را خیره نگاه میکرد و همانطور که پسر رانندگی میکرد قند در دل پدر از داشتن چنین پسری آب میشد.حرفها طبق معمول با این جمله شروع شد: -چه خبرا! تدریس خوبه؟ - ای ... به قشنگی اسمش نیست. هه! پدر که با این روحیه آشنا بود لبخندی زد و سرس تکان داد و گفت: - یکی دو سال که اینجا باشی میارمت تهران. چند تا اشنا هم پیدا کردم فقط باید یکی دو سال صبر کنی تا یه سابقه ای پیدا کنی -اینجا هم خوبه! شهر بدی نیست...البته مشکلش اینه که از شما دوره وگرنه حداقلش اینه که هواش خیلی بهتره - خب همین دوریش دیگه. منم اونجا تنهام. باید بیای اونجا که اقلا تا وقتی زن نگرفتی پیش هم باشیم ّسیاوش فرمان را چرخاند، خنده ای کرد و گفت: -آها پس بگو مشکل کجاست. میترسی اینجا زن بگیرم موندگار بشم پدر قهقه ای زد و سیاوش ادامه دهد: -نترس...از اینجام زن بگیرم میارمش تهران پدر سری تکان داد و گفت: -مگه نشنیدی به یارو میگن کجایی هستی؟ میگه هنوز زن نگرفتم.. تو هنوز این جماعت اناث رو نشناختی پسر سیاوش خندید و گفت: -من نمیفهمم شما که اینقدر از این جماعت اناث بدت میاد چرا زن گرفتی پدر من؟ پدر انگار یکدفعه از فضایی که درونش بود جدا شده باشد با حسرتی وصف ناپذیر گفت: -مادرت زن نبود، فرشته بود.. حیف که زود.... اما دلش نیامد بقیه حرفش را بزند. سیاوش که پشت چراغ قرمز ایستاده بود لحظاتی به چهره پدر خیره شد. میدانست که پدرش چقدر عاشق زنش بود و الحق که در مقام عمل هم خوب از عهده این عشق برآمد. وقتی پنج سال بعد از فوت مادر، دخترها به او گفتند که باید کاری کند که از تنهایی دربیاید و زنی بگیرد پدر با وجودی که میدانست بچه‌ها از سر علاقه این حرف را میزنند رنجید و گفت: " مگه من تنه؟ هنوزم دارم با «مَه‌ رو» زندگی میکنم. اون هنوزم پیش منه.." مه رو، زنی که شاید مانند اسمش زیبایی چهره آنچنانی نداشت اما سرشار از مهر و آرامش بود. پدر همان طور مثل 35 سال پیش هنوز عاشق بود. عاشق مه رو... سیاوش گذاشت پدر در حال خودش باشد تا اینکه ماشینش را پارک کرد. -بابا؟ پیاده نمیشین؟ رسیدیم پدر از خیالات بیرون آمد، لبخندی زد تا خودش را سرحال نشان دهد و پیاده شد. صبح روز بعد، قبل از اینکه سیاوش از خانه خارج شود گفت: - دو تا کلاس دارم، سعی میکنم خودم رو برای ناهار برسونم.صادق هم رفته بیمارستان. شما راحت بخواب پدر حوله‌ای را که دست و صورتش را با آن خشک کرده بود روی شانه سیاوش انداخت و گفت: -یعنی نمیخوای منو ببری دانشگاه و کلاست رو ببینم؟ میخوام ببینم چطوری تدریس میکنی استاااااد! و خندید. این استاد را طوری طعنه‌دار ادا کرد که کاملا معلوم بود منظورش بیشتر مربی مهد بود تا استاد. سیاوش هم که طعنه پدر را گرفت خندید، حوله را از روی دوشش برداشت و گفت: -یعنی میخواین بیاین سر کلاس؟حوصلتون سر میره -اگر سر رفت اجازه میگیرم میرم بیرون استااااد سیاوش همانطور که کتش را میپوشید گفت: - خب ساعت ده کلاس شروع میشه، شما هنوز صبونه نخوردین...من میرم، برای کلاس ساعت ده بیاین...همون ساختمان شماره دو،کلاس ۱۰۲ پدر که معلوم بود هنوز گیج خواب است گفت: -اره، فکر خوبیه... تو برو دیرت نشه هنوز چند دقیقه‌ای به ۱۰ مانده بود که پدر وارد کلاس شد. سیاوش هنوز در اتاقش بود و استراحت بین دو کلاس را میگذراند. دانشجوها بابت امتحان میان‌ترم دوره‌اش کرده بودند برای همین وقت نکرد زنگی به پدر بزند. از طرفی فکر کرد شاید پدر خواب باشد و اصلا نیاید برای همین ترجیح داد مزاحمش نشود. در باز شد و اولین دانشجو وارد کلاس شد.دختر با دیدن مرد مسن که آن گوشه نشسته بود هرچند کمی تعجب کرد اما فکر کرد با استاد ساعت قبلی روبرو شده برای همین سلامی کرد و سر جای خودش نشست. پدر هم که حدس زد این سلام از چه بابت بوده با خوشرویی جواب داد. چند لحظه ای گذشت که : -ببخشید خانم...استاد پارسا چطور استادی هستند؟ شاگرد برگشت و در حالیکه منظور گوینده را درک نکرده بود. با خودش فکر کرد:یعنی چه؟ این چه سوالی بود؟ نکنه از حراست باشه؟ و تنها جوابی که داد این بود: -از چه لحاظ؟ و جوابی که شنید تعجبش را بیشتر کرد: -از همه لحاظ..اخلاق، برخوردش با دانشجوها؟ انگار اب سرد روی سرش ریخته باشند. راحله را میگویم. لحظه‌ای با خودش فکر کرد نکند سر قضیه دعوای او با پارسا کسی خبرشان کرده باشد؟ نکند کسی موش دوانده باشد؟ اما این دلهره چند ثانیه بیشتر طول نکشید چون مرد اضافه کرد: -درس دادنش چی؟ راضی هستن شاگردها؟ و راحله نفس راحتی کشید. اگر از حراست بود کاری به تدریس نداشت. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۲۷ و ۲۸ ظاهرش هم طوری نبود که بخواهد زیر زبان بکشد. شاید هم خیلی حرفه ای بود! راحله سعی کرد ارام باشد: -استاد خوبی هستند.از نظر علمی که واقعا سوادشون بالاست. مرد که به نکته‌ای در حرف دخترک پی برده بود گفت: -و از نظر اخلاقی چی؟ راحله که سعی میکرد پر رو به نظر نرسد گفت: -خب هرکسی اخلاق خودش رو داره. مهم اینه که توانایی تدریسشون خوبه، قضاوت در مورد اخلاقشون هم با من نیست پدر که این گفتگو برایش جالب شده بود و دوست داشت بداند چه چیز پنهانی پشت این نظر وجود دارد گفت: -درسته ولی خب شما فرض کنین بنده بخوام برای ازدواج در مورد ایشون تحقیق کنم!! راحله جا خورد. ازدواج؟ اما یک ماهی بود که حلقه را در دست پارسا دیده بود. شاید مرد الکی میگفت تا زیر زبان بکشد. اما نه، به قیافه‌اش همان پدر عروس بودن بیشتر میخورد تا مامور حراست..مخصوصا با آن صورت سه تیغه و دستمال گردنش!! اما ماجرای بین آنها اصلا چیز مهمی نبود. پس یعنی پارسا الکی چو انداخته بود که ازدواج کرده؟ راحله غرق در افکار خودش شده بود که مرد دوباره پرسید: -نگفتی دخترم - من ایشون رو زیاد نمیشناسم. در حد شاگرد استادی.فکر نمیکنم بتونم قضاوت صحیحی برای موضوعی که شما میخواید داشته باشم در همین حین بود که تک و توک شاگردهای دیگر هم وارد کلاس شدند. ساعت ده شده بود. شاگردها که آمدند پشت سرشان استاد پارسا هم وارد شد. وقتی پدرش را در انتهای کلاس دید خواست حرفی بزند که پدرش اشاره‌ای کرد و سیاوش ساکت ماند.درس شروع شد اما راحله تنها چیزی که برایش مهم نبود درس بود. نگاهی به ته کلاس انداخت تا مطمئن شود که مرد بیرون نرفته است. بعد با خودش فکر کرد: "این دیگر چطور تحقیق کردنی است؟اینقدر علنی? پدر عروس بیاید سر کلاس داماد احتمالی‌اش بنشیند؟ حرفهایی که هر از گاهی به گوش راحله میرسید و آزارش میداد.... حس کرد این معما حل شده است برای همین وقتی خیالش راحت شد دفترش را باز کرد تا توضیحات استاد را یادداشت کند که دید استاد گچ را پای تخته انداخت و دستش را فوت کرد. کلاس تمام شده بود. سیاوش به اشاره پدرش طبق معمول از کلاس خارج شد و بقیه دانشجوها هم یکی یکی بیرون رفتند. چند نفری مانده بودند که دیگر پدر هم بلند شد که بیرون برود. وقتی پدر بیرون رفت راحله حس کرد باید حرفی را به این مرد بزند. -ببخشید آقا؟ دم در خروجی سالن به طرف حیاط بودند. سیاوش دم پله های بخش، در انتهای حیاط پشتی ایستاده بود تا پدرش بیاید که دید پدرش درحال صحبت است. چشم‌هایش را ریز کرد تا بهتر ببیند. اشتباه نکرد. همان بود، شکیبا.. پدر به طرف راحله برگشت: -با من کاری داشتید؟ - بله چند لحظه اگر اشکال نداره -خواهش میکنم بفرمایید راحله کمی چادرش را صاف کرد و گفت: - شما از من راجع به اخلاق استاد پرسیدید و منم گفتم ایشون رو نمیشناسم پدر پرسید: - خب؟ نظرتون عوض شد؟ -نه، ابدا! من واقعا ایشون رو نمیشناسم در مورد اینکه چه اخلاقی دارن یا میتونن دخترتون رو خوشبخت کنن یا نه نمیتونم نظری بدم اما تقریبا مطمئن هستم که ایشون از خانواده اصیلی هستند.. چشمان پدر برقی زد و گفت: -اینو از کجا فهمیدی؟ راحله گفت: _بعضی چیزارو نمیشه توضیح داد. گاهی یه حرکت کوچیک یه راز بزرگ رو لو میده. شاید در ظاهر ربطی به هم نداشته باشن اما وقتی در بطن ماجرا باشی میتونی بر حسب اون قضاوت کنی پدر که انگار از این جواب خوشش آمده باشد سری تکان داد، لبخندی زد و گفت: -بله، میفهمم -امیدوارم تونسته باشم کمکی بکنم پدر با مهربانی گفت: -بله، بله...خیلی زیاد -پس با اجازتون..امیدوارم هرچی خیر هست پیش بیاد..خداحافظ راحله خداحافظی کرد و رفت. اما اگر مانده بود و دیده بود که پدر یکراست به طرف سیاوش یا همان داماد فرضی رفته بود و چطور با هم خوش و بش میکردند از تعجب شاخ درمی‌آورد. اما خداروشکر رفت و ندید.سیاوش به پدر گفت: -امار منو میگرفتی از دانشجوها؟ و خندید.پدر گفت: -بالاخره باید بدونم این دانشجوهای بدبخت از دستت چی میکشن... سیاوش که دوست داشت بداند راحله چی به پدرش گفته و از طرفی نمیخواست بند را اب بدهد با احتیاط پرسید: -حالا چی گفتن؟ پدر با یاداوری جواب راحله لبخند کمرنگی زد و گفت: -خوشحالم که پسری مث تو دارم. همیشه زمان زودتر از اونچه که ما فکر میکنیم میگذره. داستان راحله و نیما هم از همین قسم معادلات زمانی بود. روزی که نیما به خواستگاری آمد، هیچکس فکرش را نمیکرد که اینقدر سریع کارها ردیف شوند و روزی فرا برسد که با جواب نهایی راحله مراسم نامزدی برپا شود.و امروز، آن روز بود. تنها خانواده داماد بودند که با هدایای مرسوم آمده بودند تا عقد موقتی بین عروس و داماد جاری شود... عقدی چند ماهه... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۲۹ و ۳۰ او از نیما خوشش آمده بود. عیب خاصی هم در او نمیدید اما به هرحال این مراسم با مراسم قطعی و نهایی فاصله داشت و تنها خواندن محرمیتی بود صرف حرف زدن برای آشنایی بیشتر. وقتی راحله در لباس با مهره‌های سفید و گلهای شیری رنگش با چادری که مادرش از کربلا آورده بود بالای مجلس نشست،پدر با دیدن دختر دردانه اش در لباس عقد آنقدر ذوق زده شد که نتوانست جلوی اشک گوشه چشمش را بگیرد. طبق معمول، این قطره کوچک از چشم خانم جانش مخفی نماند.مادر هم لبخندی زد و بغض همراه شادی اش را فرو داد. عاقد آمد، اجازه پدر، دیدن شناسنامه ها و خوانده شدن محرمیت و ...چند ساعتی طول کشید تا مراسم و عکس و رو بوسی و ... تمام شود. بالاخره وقتی خانواده داماد رفتند و خانواده عروس هم برای راحتی عروس و داماد آنها را رها کردند و پی کار خودشان رفتند.راحله که هنوز خجالت میکشید دزدانه نگاهی به نیما کرد. نیما سرش توی گوشی بود و لبخند روی لبانش.راحله کمی نگاهش کرد و به شوخی گفت: -حالا همه رو خبر نکن نیما که تازه متوجه راحله شده بود سرش را بلند کرد و گفت: -چیزی گفتی؟ راحله بلند شد، چرخی دور میز که کادوها و قرآن و آینه رویش بود زد و گفت: -نمیخوای چیزی بگی؟ نیما صفحه گوشی اش را قفل کرد، گوشی را در جیبش گذاشت و گفت: -چشم..من از الان در خدمت شما هستم، امر؟ و بعد برای عوض شدن فضا پیشنهاد داد تا بروند و در باغ قدم بزنند.آن شب وقتی راحله روی تخت خودش غلت میزد حس شیرینی که با روح و جانش تجربه کرده بود نمیگذاشت خواب به چشمانش بیاید. البته خودش را به خواب زده بود تا معصومه با سوال هایش کلافه اش نکند. دوست داشت این حس شیرین را به تنهایی تجربه کند اما غافل بود که فردا در دانشکده افرادی مشتاق تر و کنجکاو تر از معصومه را خواهد دید. طبق معمول اولین نفر سپیده بود که سر راهش سبز شد اما قبل از اینکه از مراسم و داماد سوالی بپرسد گله کرد که چرا راحله او را دعوت نکرده است. راحله گفت: -من دوست داشتم اما قرار بود فقط خانواده ها باشن. اگر من دوست خودم رو دعوت میکردم خب بقیه هم دوست داشتن یکی رو دعوت کنن سپیده که ذاتا دختر خوش قلبی بود این دلیل را پذیرفت و نرم شد و خوب میدانست اگر بخواهد قهر بماند از فضولی خواهد ترکید. خب در کلاس و دانشگاه هم که تکلیف معلوم بود. پسرها از نیما و دخترها از راحله، توقع شیرینی داشتند.راحله و نیما قصد داشتند در دوران نامزدی در دانشگاه طوری برخورد کنند که کسی نفهمد اما از آنجا که همیشه یک سری از کلاغها منتظر اخبار دسته اول هستند همه میدانستند چه شده و انکار قضیه راه به جایی نمیبرد. این شد که هر دو را مجبور کردند بروند و دو تا جعبه شیرینی بگیرند.از شما چه پنهان که خب، برای هر دو نفر هم تجربه شیرینی بود این خرید دونفره.. برای همین مخالفتی نکردند. وقتی هر دو جعبه شیرینی در دست وارد حیاط دانشکده شدند اولین کسی که مقابلشان ظاهر شد کسی نبود جز دکتر پارسا..سیاوش که داشت از دانشکده خارج میشد با دیدن خانم شکیبا دوشادوش یک مرد جوان که با هم گفت و خندی هم داشتند تعجب کرد.قبل از اینکه بتواند به چیزی فکر کند به آنها رسیده بود. نیما سلام کرد و درحالیکه در جعبه شیرینی را باز میکرد گفت: -بفرمایید استاد...شیرینی نامزدی.. و بعد شوخی کنان اضافه کرد: -هرچند شما شیرینی ازدواجتون رو به ما ندادید. سیاوش که انگار در دنیای دیگری بود ناباورانه دست کرد و اتوماتیک وار دانه ای از شیرینی ها را برداشت و نگاهی گیج و مبهوت به خانم شکیبا انداخت. نگاهی که رگه هایی از خشم در آن موج میزد.نیما که گویا بیخیال‌تر از این حرفها بود. متوجه این نگاه نشد و با بیخیالی گفت: -خب، با اجازه ما بریم استاد.بچه‌ها منتظرن و رو به راحله گفت: -بریم راحله جان و راه افتاد. وقتی به اندازه کافی دور شدند، راحله نیم‌نگاهی به عقب انداخت و دید پارسا همانطورکه از در دانشگاه بیرون میرفت شیرینی را طوری باعصبانیت در سطل زباله پرتاب کرد که گویا داشت مسبب تمام مشکلات زندگی‌اش را پرتاب میکند.. مغزش هنگ کرده بود. آن نگاه پارسا، این برخورد، آخر چرا؟ اما این تنها سوال ذهنش نبود. چرا نیما اینقدر بیخیال بود؟ چطور متوجه نگاه استاد نشده بود؟ مگر میشود مردی نسبت به همسرش اینقدر بی تفاوت باشد؟ آن هم مردی با اعتقادات مذهبی نیما! اولین روز نامزدی چقدر تلخ شروع شده.. و اما سیاوش...وقتی از در دانشکده بیرون می‌آمد خشمش هر لحظه بیشتر میشد و اخمهایش درهم‌تر! طوریکه وقتی جلوی در بیمارستان نگه داشت تا صادق سوار شود، سید از اخم‌هایش وحشت کرد و پرسید: - یا ابوالفضل...این چه قیافه‌ایه؟؟ و سیاوش که گویا تازه به خودش آمده باشد نطقش باز شد: -وقتی میگم دختر جماعت.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۱ و ۳۲ -وقتی میگم دختر جماعت احمقن میگی چرا.. فقط دنبال اینن که شوهر کنن.نگاه نمیکنن به کی بله میگن. فکر میکردم این یکی یکم عاقله اما انگار همشون سرو ته یه کرباسن و صادق در حالیکه کتش را عقب میگذاشت با همان خونسردی اعصاب خرد کنش گفت: -خب لطفا قسمت اول ماجرا رو بگو تا ببینم چی شده -ولش کن.اصلا ارزش نداره.خلایق هرچه لایق. اصلا به من چه..!! و صادق هم چون اخلاق سیاوش را بلد بود گذاشت تا سیاوش آرام شود و خودش حرف بزند.اما گویا این بار آرام شدنی در کار نبود. تا سه روز سیاوش همچنان عنق بود و صادق مات و مبهوت این رفتار. چرا باید ازدواج یک دختر، اینقدر برای سیاوش مهم باشد؟ تنها حدسی که زد این بود که نکند سیاوش.... برای همین تصمیم گرفت از ته و توی ماجرا سر در بیاورد و آنقدر پا پی سیاوش شد تا بالاخره سیاوش دهان باز کرد: -همین دختره..شکیبا... همون که اول ترم با هم دعوا میکردیم -همون چادریه؟ -اره،خودشه..دختره احمق!! صادق قاشقی سالاد خورد و گفت: -خب چرا احمق؟ چکار کرده؟ - نامزد کرده!! -میبینم که پیش بینی من درست از آب در اومد و زد زیر خنده و ادامه داد: -خب تو چته حالا؟ نکنه میخواستی..؟ و ادامه حرفش در میان خنده هایش گم شد.سیاوش نگاهی عاقل اندر سفیه به صادق انداخت و گفت: -برو بابا تو هم...قاطی داریا! من حرفم چیز دیگه س.آخه ادم کم بود زن این پسره عوضی شده؟؟ -کدوم پسره؟ -نیما! صادق برای دومین بار قاشق بالا رفته را پایین اورد و در حالیکه گویا باورش نشده بود پرسید: -نیما؟ نیما محسنی؟ همون ک میگفتی.... و سیاوش با عصبانیت جواب داد: -اره،همون...دختره خنگ صادق سرش را پایین انداخت و مشغول بازی کردن با غذایش شد. سیاوش هم که گویا یاداوری این جریان آتش خشمش را از زیر خاکستر بیرون اورده بود جوری با عصبانیت تیکه کبابش را میجوید که انگار نیما محسنی زیر دندانش بود.مدتی به سکوت گذشت تا اینکه صادق پرسید: -خب میخای چکار کنی؟ بری بهش بگی؟ سیاوش خیره در چشمان سید گفت: -بچه شدی؟ فکر میکنی قبول میکنه؟ اونم با اون روابط حسنه ما! اصا چه دلیل و مدرکی دارم ک ثابت کنم؟ این آدم اینقد زرنگه تو دانشکده هیچ رد پایی نداره...تنها جایی ک سروکله‌ش پیدا میشه تو بسیج و صف اول نماز جماعت و این حرفهاست.هر کثافت کاری داره مال خارج از دانشکده‌ست.اون دفعه هم که من دیدمش تو باغای نزدیک باشگاه سوارکاری بود.بخاطر خانواده ش و شغل پدرش بی‌گدار ب آب نمیزنه... صادق حرفهای سیاوش را با سر تایید کرد و بعد پرسید: - خب حالا چرا برای تو اینقدر مهمه؟ -از حماقت بدم میاد... و صادق با لبخندی مرموز پرسید: -فقط همین؟ و سیاوش که اصلا حوصله شوخی نداشت گفت: -نه! عاشقش بودم..تو هم مسخره بازیت گرفته؟! صادق پوزخندی زد و دوباره مشغول غذایش شد. سیاوش احساس کرد آرامتر شده.از آنجایی که وقتی تقدیر چیز دیگری باشد، زمین و زمان دست به دست یکدیگر میدهند تا کار خودشان را پیش ببرند سیاوش هم طبق مثل معروف مار از پونه بدش می‌آید، هرجایی که میرفت تازه عروس و داماد را میدید و دوباره ذهنش درگیر ماجرایی میشد که قصد داشت آن را فراموش کند. به محض دیدن این دو نفر در کنار هم، ناخواسته در رفتار و کردارشان دقیق میشد. دختری که نجابت و حیا از تمام رفتارش مشهود بود و پسری که از دین تنها به صورت داشت ولی خب، این چیزی بود که فهمیدنش کار راحتی نبود. سیاوس چون هم جنس نیما بود، تشخیص رفتارهای کاذب یا ریزه‌کاری‌های یک پسر برایش راحت بود . او معنی تک تک حرکات و نگاه های دزدانه نیما را میفهمید.خصوصا با آن سابقه ای که دیده بود... اما سیاوش فراموش میکرد راحله یک دختری چشم و گوش بسته که جز پدر متینش با پسری دیگر دمخور نبوده که بتواند حتی در مخیله اش چنین چیزی راه بدهد. از طرفی حیا و نجابتش مزید بر علت شده بود. وقتی کسی خود در وادی نباشد نمیتواند در مورد بقیه حتی تصور اشتباهی بکند چرا که همه را با نیت و رفتار خود میسنجد... و سیاوش که توجهی به این نکته نداشت تصور میکرد راحله میفهمد و دم بر نمی آورد برای همین عصبانی میشد...اما چرا سیاوش این بار اینقدر حساس شده بود؟هربار که این سوال در ذهنش جاری میشد برای خودش سخنرانی راه می انداخت که: خب هرکی باشه ناراحت میشه! این همه حماقت اعصاب خرد کنه... واقعا این دختر براش مهم نیست کی همسرشه؟ آن روز منتظر رسیدن ساعت سلف بود. همانطور که خیره به فواره کوچک حوض مانده بود کسی را دید که از گوشه حیاط وارد میدان لابی شد و روی یکی از نیمکتها نشست...سیاوش اخمهایش را در هم کشید:اهه! بله، طبق معمول جناب نیما بود. بعد از کلاس از دانشکده آن طرفی آمده بود تا منتظر نامزدشان بمانند. کم‌کم دانشجوها از در کلاس بیرون آمدند.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۳ و ۳۴ چند دانشجوی دختر خنده‌کنان وارد حیاط شدند و سیاوش ناخودآگاه سرش را بطرف نیما چرخاند تا واکنشش را ببیند.درست همانطور که انتظار داشت. نیما با نگاه‌های معنی‌دار و چشمانی که وقاحت از آنها میریخت تک‌تک قدمهای آنها را دنبال میکرد. سیاوش اخمهایش در هم رفت و مشتش گره شد.زیرلب غر زد: -اقلا اون ریش هارو بتراش..اون تسبیح رو بنداز دور...عوضی سیاوش آدم مذهبی به آن معنا نبود اما به اصول اخلاقی پایبند بود.در همین اثنا، خانم شکیبا را دید که از در سالن بیرون آمد. شاید برای اولین بار بود که اینطور در حرکات این دختر دقیق میشد.نوع راه رفتن، حرف زدن و متانت این دختر ناخواسته احترام برانگیز بود. آن روز معذرتخواهی اگر حیای راحله باعث شده بود که نگاه از استاد برگیرد امروز، احترامی که سیاوش برای حریم چنین دختری قائل بود باعث شد تا نگاهش را خیره نکند تا مبادا حتی در خلوت گستاخی کرده باشد.چراکه شکستن حرمت کسی که تمام تلاشش را برای حفظ حریم خود میکند عین ناجوانمردی‌ست.باید گفت راحله خوب قضاوتی در مورد استادش کرده بود: "با اصالت" راحله از دوستانش خداحافظی کرد و با روی باز سراغ همسرش رفت و در کنارش نشست. بعد از کمی احوالپرسی، تلفن نیما زنگ زد، نیما چیزی به راحله گفت و راحله هم با لبخند پاسخش را داد و بعد نیما از فضای لابی دور شد. سیاوش نگاهش بین این دو نفر در تبادل بود. گاهی نیما، گاهی شکیبا..حرکات نیما برایش تازگی نداشت.میدانست چنین رفتارها و خنده‌هایی چه معنایی دارد برای همین سعی میکرد به او توجهی نکند چون میترسید از فرط عصبانیت یکدفعه بلند شود و برود یقه پسرک را بگیرد و تا جایی که میتوانست کتکش بزند.اما از رفتار آرام شکیبا که مشغول صحبت با دوستش بود هم کلافه میشد. چرا این دختر اینقدر بیخیال بود؟ واقعا برایش مهم نبود که نیما چه میکند؟درست است که نیما حفظ ظاهر کرده است اما چرا شکیبا از رفتارهایش چیزی نمیفهمد؟ نمیتوانست خودش را قانع کند که این دختر خنگ باشد..پس یعنی برایش مهم نبود.؟؟ نتوانست تحمل کند... ساعتش را نگاه کرد. خداروشکر، ساعت یازده بود. بلند شد و از اتاق زد بیرون. در همین حین تلفن نیما هم تمام شده بود و پایین پله‌های نزدیک بخش ایستاده بود تا نامزدش هم بیاید. قبل از اینکه سیاوس از پله‌ها پایین بیاید راحله از جلوی پله‌ها رد شد، او استاد پارسا را ندید چون تمام حواسش پی همسرش بود. ولی سیاوش نگاه پر از اشتیاق دخترک را که به همسر آینده اش دوخته شده بود دید. همسری که هرگز لیاقت این نگاه را نداشت.نگاهی که میشد مهری خالص را در آن دید. وقتی صدای شکیبا را شنید سر جایش خشک ماند: -بابا خوب بودن نیما جان؟ سلام میرسوندی سیاوش سر جایش میخکوب شده بود. نشنید نیما چه جوابی به راحله داد. برای اینکه جلب توجه نکند گوشی‌اش را درآورد و مشغول ور رفتن با آن شد و با ناباوری زیرلب گفت: -بابا!؟ یعنی این پسر گفته بود پدرش پشت خط است و این دختر باور کرده بود؟؟ یعنی اینقد ساده بود؟؟همانطور خیره به صفحه گوشی مانده بود. چند لحظه ای طول کشید تا به خودش بیاید. به طرف صندلی ها رفت و روی یکی‌شان ولو شد.جواب تمام سوالهایش را گرفته بود. دختری صادق که دچار مردی منافق و دروغگو شده بود. باید کاری میکرد. این دختر داشت تمام آینده اش را به پای مردی میریخت که از تنها چیزی که بهره نداشت عاطفه بود.آن نگاه مشتاق و معصوم.. نمیتوانست بی تفاوت باشد... تصمیمش را گرفت. به حکم انسانیت و شرافت باید راهی پیدا میکرد. مادر راحله رسم داشت هرچندماه یکبار، دختر پسرهای بالای بیست سال را جمع میکرد و مهمانی برایشان برگزار میکرد.مهمانی که مخصوص جوانها بود. در این فضا با هم آشنا میشدند، صحبت میکردند و احیانا اگر کسی قصد ازدواج داشت میتوانست فردی را که با روحیاتش مناسب بود پیدا میکرد. در ابتدا بسیاری یا این مهمانی مخالف بودند. معتقد بودند این مهمانی میتواند جوانها را از راه به در کند و اسباب بی‌بند و باری شود. برای همین در سال های اول خیلی از جوانها اجازه آمدن به این مهمانی را نداشتند. بعضی‌ها حرفهایی پشت‌سر مادر راه انداختند. حرفهایی که تنها در ذهن‌های کوته بین و ابله میتواند رشد کند. اینکه مادر میخواهد با این کار برای دختران خودش شوهر دست و پا کند.اما وقتی کسی از درستی راهش اطمینان دارد چرا باید به طعنه‌ها و حرفهای بی ارزش توجه کند؟ این مهمانی خیلی قبل از اینکه دخترها به سن مجاز برسند شروع شده بود و بعد از ازدواج آنها هم ادامه می‌یافت. زمان به آدمهای بی‌فکر نشان میداد که چطور طعمه نفسشان شده‌اند.وقتی دیدند مادر، دخترهای خودش را قبل از بیست سالگی به این مهمانی راه نداد و حتی به خواستگاری‌های... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۵ و ۳۶ حتی به خواستگاری‌های برخواسته از جمع جواب منفی داده شد فهمیدند ک اشتباه کرده اند. از طرفی وقتی تعریف فضای مهمانی و شرط و شروط اولیه پذیرش در آن جمع و حد و حدود را دیدند... کم‌کم خانواده‌ها مشتاق شدند که فرزندانشان زودتر به سن مطلوب برسند تا آنها را به مهمانی بفرستند. چرا که دیده بودند یک ارتباط سالم فامیلی چقدر از انحراف جلوگیری میکرد. شروط باعث میشد مهمانی به هرج و مرج بدل نشود. مهمانان حق نداشتند شماره ای رد و بدل کنند یا پا را از حیطه ادب و اخلاق فراتر بگذارند. اگر کسی درخواستی داشت میبایست از طریق خانواده پیگیری میشد و حتی اگر در خارج از این جمع کسی قوانین را رعایت نکرده بود از جمع حذف میشد.مهمانی از صبح جمعه شروع میشد.کارهای بیرون از منزل و کارهای سنگین به عهده اقایان جوان بود،تدارک غذا و دسر و شیرینی هم به عهده خانمها. بعد از دعای ندبه صبح جمعه،صبحانه مفصل،بازیهای دسته جمعی، پانتومیم، اجرای نمایشنامه‌های معروف، نماز جماعت، داستان سرایی دسته جمعی، مسابقات ورزشی بین پسرها در حیاط و مسابقات هنرهای خانه‌داری بین دخترها..و غروب، همه روی ایوان جمع میشدند و با هم دعای فرج میخواندند و بعد از آن دیگر تا شب مراسم شستشوی ظروف، تمیز کردن خانه برقرار بود و آخر شب همه با ارامش به خانه برمیگشتند. همه دور هم جمع میشدند، اما هیچگاه خبری از جلف بازی و کارهای خلاف شرع پیدا نمیشد. جوان نیازمند شور و شوق است و باید راه سالمی برای رفع آن پیدا شود و این وظیفه بزرگترهاست...و حالا بپردازیم به مهمانی آن روز که ماجرای مد نظر ما در آن اتفاق افتاد... سر مسابقه پانتومیم قرار شد یارکشی انجام شود و تیم‌های سه نفری تشکیل شود. هرکسی مشغول یارگیری بود که نیما به راحله پیشنهاد کرد که بهاره، نوه عمه‌ی راحله، به عنوان یار سوم انتخاب شود. راحله برای لحظه ای ماتش برد، از بین این همه آدم چرا بهاره؟ نه صرف اینکه چون دختر بود. بهاره دختر چندان موقر و موجهی نبود. راحله قصد قضاوت کردن در مورد بهاره را نداشت اما با تیپ و شخصیتی که بهاره داشت قاعده و منطقی این بود که نیما تمایلی به حضور او در گروه نداشته باشد چرا که هرچه باشد نیما نماینده تیپ خاصی از تفکر بود و این تفکر باید یک جایی نمود پیدا میکرد. این فکرها در ذهن راحله گذشت، جوابی برایشان نداشت ولی از طرفی دوست نداشت قضیه را باز کند و حساسیت به خرج دهد، برای همین لبخندی زد و همانطور که سعی میکرد خونسرد جلوه کند پرسید: -چرا اون؟! نیما همانطور که داشت برای گروه‌های بغلی کری میخواند بدون اینکه توجه چندانی به راحله کند در بین رجزهایش جواب داد: -دفعه قبل خوب حدس میزد... این جواب کمی راحله را آرام کرد. با خودش فکر کرد او زیادی حساس شده. قصد نیما تنها استفاده از نیروی ذهنی بهاره است. بالاخره گروه ها تشکیل شد. بازی خوبی بود ولی حواس راحله بیشتر به نیما بود. رفتارش طوری نبود که بتواند اعتمادش را جلب کند. شوخی های مکرر، خنده های نابجا، اصلا انگار نه انگار راحله کنارش است. بیشتر از اینکه با راحله حرف بزند و مشورت کند مشغول بهاره بود. با هم کری میخواندند،دست میزدند.راحله احساس کرد برایش قابل تحمل نیست.کمی خودش را کنترل کرد اما اخر سر احساس کرد درونش یک دیگ بخار گذاشته اند. گرمش شد، گونه هایش برافروخته بود اما نمیتوانست چیزی بروز دهد. موقعیت حرف زدن نبود. برای همین آرام از میان جمع به بیرون خزید. رفت روی ایوان تا شاید کمی خنک شود. پنج دقیقه، ده دقیقه ...اما خبری از نیما نشد. شاید اصلا نباید بیرون می‌آمد.با آمدنش میدان را به نفع حریف خالی کرده بود. رفتار بهاره برایش قابل‌درک‌تر بود تا نیما.بهاره اینطوری بزرگ شده بود. عادت کرده بود. خوب یا بد، تربیتش این بود و حتی شاید در حال و هوای خودش بود ولی نیما چه؟ او هم تربیتش همینجوری بود؟نکند انتخابش اشتباه بوده؟ وقتی به این حرفها فکر میکرد آن دیگ درونش حالتی شبیه انفحار پیدا میکرد. -نه! من حساس شدم..نیما پسر خوبیه.. شاید جو بازی گرفتتش، متوجه اوضاع نیست هرچند هیچ کدام از این حرفها کاملا آرامش نمیکرد اما مانع از ترکیدن میشد. در همین افکار غوطه‌ور بود که سروکله نیما پیدا شد: -تو اینجایی؟دو ساعته دارم دنبالت میگردم کمی رمق به دست و پای راحله برگشت. پس نیما متوجه نبودش شده بود. اما جمله بعدی نیما تیرخلاص دیگ درحال انفجار بود: -بازی نهایی میخواد شروع بشه، نباشی یه یار کم داریم. راحله، نیما را مرد خود میدانست.مردی که قرار بود پناهگاه او باشد و مرهم دردهایش. توقع نداشت نیما مثل پدرش با یک نگاه حال همسرش را بفهمد.چنین توقعی در ابتدای زندگی زیاده خواهی بود. اما انتظار داشت وقتی نیما... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۷ و ۳۸ انتظار داشت نیما وقتی روبروی همسرش با آن چشمهای غمزده و صورت برافروخته ایستاده، همسری که نیمساعتی بود جمع را ترک کرده... حداقل از حالش بپرسد و علت نبودش را جویا شود نه اینکه نگران یارگیری بازی مضحکش باشد. وقتی نیما الان، در نامزدی که اوج‌ عاشقانه‌هاست اینگونه نسبت به وی بیخیال است پس وای به حال آینده..راحله دوست داشت داد بزند، گریه کند. اما در همان لحظه مادرش وارد ایوان شد و راحله دوست نداشت مادرش را نگران کند یا مسائل بین خودشان را بروز دهد. برای همین به سرعت لبخندی رو لبانش نشاند، دست نیما را گرفت وگفت: -باشه عزیزم...بریم بازی رو ببریم مادر چیزی نگفت اما هیچ چیز از نگاه مخفی نمیماند آنهم غم آنچنانی در نگاه فرزند.مادر احساس کرد دخترش دارد اولین سختیهای زندگی مشترک را تجربه میکند، برای همین لبخندی زد و به دنبالشان رفت. او مانند هر زن دیگری میدانست زندگی مشترک، خصوصا در اول راه دارای پیچ و خمهای بسیار است. اما میبایست از دور مراقب اوضاع میماند.دخالت را دوست نداشت اما باید سمت و سوی درستی به جریان میداد. این واقعه را جایی گوشه ذهنش گذاشت تا در موقعیتی با دخترش صحبت کند.و اما راحله، با هر زجر و سختی بود آن مهمانی را تمام کرد. او دخترکی جوان بود. با تمام وجود دل به محبت نیما سپرده بود به همین دلیل کوچکترین ناهنجاری،خصوصا درحیطه اعتقادات‌همسرش، اورا به هم میریخت.و وابستگی که ایجاد میشود آنقدر قویست که فراتر از هر قید و بند حقوقی عمل میکند و حتی فکر جدایی را سخت میکند. راحله هم از این قاعده مستثنی نبود.فکر جدا شدن از نیما هم لرزه به تنش می‌آورد. آن روز تمام شد و راحله با قلبی که احساس میکرد از وسط دو پاره شده با ذهنی کاملا مشوش، به بهانه خستگی مهمانی زودتر از موعد به رختخواب رفت تا شاید در خلوت اتاق تاریک، بهتر بتواند قضایا را در کنار هم بچیند و یا در واقع راحت‌تر گریه کند و سبک شود. سیاوش آخرین کسر را نوشت،گچ را پای تخته انداخت، انگشتش را فوت کرد و به سمت کلاس برگشت.ردیف سوم،گوشه کلاس، کنار پنجره، دختری نشسته بود که برخلاف همیشه توجهی به درس نداشت. به بیرون پنجره خیره شده بود و غرق در خیالات. فرو رفتن در خیالات خیلی غیرعادی نیست خصوصا آدمهایی که تازه ازدواج میکنند.گاهی درخیالات شاعرانه خودشان فرو بروند. اما اگر کسی بادقت نگاه این دختر را دنبال میکرد میتوانست بفهمد این خیالات، از نوع خیالات عاشقانه و جذاب نیست. چهره زرد و نگاه نگران حکایتی دیگر داشت.سیاوش ناخواسته قضیه را به نیما ربط داد،اخمهایش‌درهم‌رفت و بیش از پیش از این آدم متنفر شد. سپیده این نگاه اخم‌آلود را دید و فکر کرد استاد از بی توجهی راحله عصبانیست. برای همین سریع سقلمه ای به دوستش زد و وقتی راحله نگاهش کرد با ابروهایش استاد را نشان داد. راحله نگاهی به اخمهای پارسا انداخت.و بعد نگاهش به تخته دوخت و مشغول رونویسی شد.اما این نگاه قلب سیاوش را تکان داد. خودش هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اصلا سابقه نداشت که رفتار و حال کسی اینقدر برایش مهم بوده باشد. همین یک نگاه کافی بود تا سیاوش بیشتر از پیش در تصمیم ش مصمم شود. اما چگونه؟ باید بر روی هدف متمرکز میشد و برای این کار هیچ چیز مثل تیراندازی نمیتوانست کمکش کند. نشانه رفتن سیبل، ناخودآگاه ذهنش را متمرکز میکرد.از شات ششم و هفتم ب بعد دیگر تیراندازی را بطور خودکار انجام میداد و ذهنش روی موضوع اصلی متمرکز میشد. آن روز حدود پنج ساعت، یعنی تا ساعت ۱۲ شب مشغول بود و اخر سر هم مسئول باشگاه، که میخواست باشگاه را تعطیل کند، به زور بیرونش انداخت. تمام مدت فکر کرد تا توانست خودش را قانع کند که راه‌حل دیگری ندارد.. همه جوانب را سنجید و نهایتا به نتیجه رسید. دوست داشت با صادق مشورت کند و ببیند فکرش درست بوده یا نه.. اما ترسید صادق دستش بیاندازد و یا اینکه عاقلانه به موضوع نگاه کند و خط قرمزی روی راه حلش بکشد این شد که تصمیم گرفت تا انتهای نقشه را تنهایی پیش برود. روز بعد، وقتی نیما را در دانشکده دید، سعی کرد نفرت و ناراحتی‌اش را قورت بدهد و با لبخند پاسخ سلام علیکش را بدهد. نیما کمی از این تغیر رفتار ناگهانی تعجب کرد اما چون حتی فکرش را هم نمیکرد که چه چیزی در کله سیاوش میگذرد، ذهنش را درگیر نکرد.سیاوش قصد داشت با نزدیک شدن به نیما به عمق وجود این فرد پی ببرد تا بتواند از طریقی چهره واقعی نیما را نشان دهد. سید که از پشت پرده ماجرا خبر نداشت از تغییر رفتار دوست کله‌شق‌ش تعجب کرده بود.البته با شناختی که از سیاوش داشت، حدس میزد که حتما کاسه‌ای‌زیرنیم‌کاسه است.برایش قابل‌قبول نبود که سیاوش بخاطر کسی، آنهم یک دختر... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۹ و ۴۰ بخاطر کسی،آنهم یک دختر، اینجور خودش را به آب و آتش بزند.سیاوش مجبور بود برای بدست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست کارهایی بزند که قبلا خط قرمزهایش بود.و در شأن یک استاد متشخص نبود. صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند: -ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی. سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند.صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آن جور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت. برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد روی صندلیهای جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت: -حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا! حق دارن! چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی؟ سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند. سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علی‌رغم همه تفاوتها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند. و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود. -چیه؟ نگاه نگاه میکنی؟ -تو حالت خوبه؟؟ سیاوش ادای آدمهای مست را درآورد و گفت: -عالی‌م... صادق با دلخوری گفت: -مسخره سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد: -مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم؟ خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام که نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم... سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین الم‌شنگه‌ای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت: -آره برو، بهترین کاره.من از امروز میخوام بدون راهنماییهای سودمند جنابعالی زندگی کنم.میخوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم. و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همینقدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بی‌اعتقادی اش حرمت را داشت. شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادمهای مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود بود... بود... برای همین حفظ کرد... همانند ... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ... برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد: -خوش اومدی... سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت.. سیاوش روی صندلی ولو شد.درونش ملغمه‌ای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد. طوریکه اگر یکنفر او را از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند.سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت: - والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اهه! بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد: -من دارم چکار میکنم؟! شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و زد زیر گریه.برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود.هیچکس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند. رفتارهایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت؟ اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود؟ زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاسها، دانشجوها، همان درسهای همیشگی و همان اتفاقات روزمره اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از ، و خودش.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۱ و ۴۲ چیزی که معلوم بود تغییر رابطه ناگهانی نیما و استاد پارسا بود. راحله هنوز بیرون انداختن شیرینی استاد را فراموش نکرده بود اما نمیفهمید چرا یک دفعه اینقدر پارسا به نیما علاقه‌مند شده بود. اما چون ذهن خودش به اندازه کافی درگیر بود ترجیح داد کاری به این چرخش ۱۸۰درجه‌ای استاد نداشته باشد.و اما برای حل مشکل خودش سراغ مادرش رفت. مادرش داشت غذا میپخت. راحله در اتاقش داشت مثلا درس میخواند. نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند. دوست نداشت مستقیم حرف بزند.و اگر اشتباه کرده باشد ابروی همسر اینده اش را الکی برده باشد. به بهانه بردن بشقاب پوست میوه اش به آشپزخانه رفت. مشغول شستن بشقاب شد. مادر زیر چشمی نگاهی به دخترش انداخت: -ذخیره اب سد رو تموم کردی واسه یه بشقاب ها! راحله با شرمندگی آب را بست. مادر مرغها را توی تابه گذاشت. صدای جلز و ولزشان که بلند شد گفت: -پخته شدن خیلی دردسر داره نه؟ راحله گیج نگاهی به مادرش کرد. مادر ادامه داد: -مرغهای بیچاره! چه جلز و ولزی میکنن تا بپزن..زندگی همینجوریه.. سختی داره، بالا و پایین داره تا اینکه ادمو پخته کنه راحله گونه‌هایش سرخ شد.مادر دوباره ذهنش را خوانده بود. کارش چقدر راحت شده بود: -اوهوم! واقعا سخته..فکر کنم اگر میشد خام بخوریشون بهتر بود مادر کمی روغن به ماهیتابه اضافه کرد: -شاید ولی خب به خوشمزگی پخته شون نیست، هست؟ مادر این را گفت و نگاهش را در چشمان راحله دوخت و ادامه داد: -تو زندگی مشترک،خصوصا اوایل کار سختی زیاده. آدم تا بیاد خم و چم کار دستش بیاد طول میکشه.اینم باید یادت باشه قرار نیست دو نفر عین هم باشن، باید بتونن با تفاوت هم کنار بیان.عشق اینه نه شبیه هم شدن.اما الان تو توی هستی، باید حواست باشه طرفت اصول اعتقادیش محکم باشه،اگر اصول رو رعایت میکنه حل کردن بقیه مشکلات صبر میخواد و حوصله.ببین اگر کسی که انتخاب میکنی ارزش این صبر و حوصله رو داره بله بگو... چقدر مادرش خوب بود. هیچوقت با نگرانی‌های بیخود دخترانش را به استرس نمی‌انداخت. حریم شخصی‌شان را حفظ میکرد و اهل زیادی پرس و جو و کنجکاوی نبود. غیرمستقیم اوضاع را میکرد.مادرش دستی روی شانه اش گذاشت که از هپروت بیرونش آورد: -اینجوری نه! برو تو اتاقت، همه جیز رو بنویس تا بتونی بهتر تصمیم بگیری روز بعد احساس بهتری داشت. بدون آن اضطراب قبلی رفتارهای نیما را زیرنظر گرفت. رفتار نیما به نظرش عادی می‌آمد. شاید بعضی حرکات دل ازرده‌اش میکرد اما حرکت خلاف اصولی ازش ندید. نیما نمازش را میخواند، شاید اول وقت نه اما قضا نمیشد. در هیات‌ها و جلسات هفتگیشان شرکت میکرد.از طرفی نیما هم خوب توانسته بود نقش را بازی کند.پس راحله با دادن جواب نهایی تاریخ عقد تعیین شد... سیاوش توانسته بود آنچه را که میخواست به دست بیاورد. او بالاخره توانست بصورتی که شک برانگیز نباشد طرح دوستی را تا جایی پیش ببرد که بتواند از پارتیهای خصوصی و قرار ملاقاتهای پنهانی نیما خبردار شود. سیاوش در مهمانی پنهانی، لحظه ای به پدر و مادر بیچاره نیما فکر کرد.آنها از همه جا بی‌خبر که فکر میکردند پسرشان نیز همرنگ آنهاست.جلوی آینه ایستاد،کلافه بود. نگاهی به موبایلش انداخت.آنچه را که میخواست به دست آورده بود. دیگر لزومی نداشت بماند و این فضای مسموم را تحمل کند. آرام از گوشه ای بیرون خزید. داشت به در خروجی نزدیک میشد که یکدفعه نیما مست و لایعقل، بازویش را گرفت و او را به طرف جمع کشید و گفت: -کجا استاد؟ ببین چقد حوری اینجاست.. حیفه‌ها..میبینی سیاوش جون؟ آدم اینقد حوری دورو برش باشه بعد مجبور باشه با اون دختره کلاغ سیاه سر کنه.؟ حیف که باید حفظ ظاهر کرد تا بتونی سری تو سرا در بیاری.کافیه یه مدت تحمل کنم. جای پام که سفت بشه تو کار، میفرستمش خونه باباش.فعلا نیازش دارم... سیاوش از خشم به مرز انفجار رسیده بود. این پسره هرزه و لاابالی داشت در مورد همسرش اینگونه زشت و سخیف حرف میزد؟میخواست یقه نیما را بگیرد و پرتش کند. احساس کرد الان است که روی نیما بالا بیاورد. نیما آزاد بود هرطور میخواهد زندگی کند اما چطور به خودش اجازه میداد با زندگی شخص دیگری بازی کند؟ ندارد، و چه؟! چشمانش در غضب غوطه ور بود،یقه نیما را گرفت و کشیدش بالا.دندانهایش را به هم فشار داد و تنها یک جمله گفت: -لعنت به تو! بی شرف پست فطرت بعد یقه‌اش را با شتاب ول کرد و به سمت در خروجی رفت..تمام طول آن روز و حتی روزهای بعد هم سیاوش عصبانی بود. آنقدر اعصابش متشنج بود که کلاسهای دو روز آخر هفته را تعطیل کرد.از خواب بیدار شد. توی تختش نشست.غرق در افکارش بود که سید از در وارد شد.بعد از دو روز انگار.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۳ و ۴۴ بعد از دو روز انگار برای اولین بار بود که صادق را میدید.یکدفعه یادش آمد این مدت اینقدر غرق در افکار خودش بود که اصلا یادش رفته بود صادق را! سید همانطور که بارانی‌اش را درمی‌آورد،سلامی کرد و یکی از نان‌هایی را که گرفته بود روی بخاری گذاشت و یکی را در سفره پیچید. سیاوس نان سنگک را برشته دوست داشت. چقدر این مدت صادق را در کنارش کم داشته بود.این سلام آرام،این مهربانی که هنوز دریغش نمیکرد از دوست بی‌وفایش.. چقدر آرامش به دلش میریخت... حالا که دیگر دلیلی نداشت که بخواهد نقش بازی کند.باید با صادق حرف میزد اما چطوری؟ باید چه میگفت؟ اصلا با چه رویی؟ او رفیق ۱۵ ساله‌اش را جلوی همه سکه یک پول کرده بود! چطور میتوانست بگوید همه اینها یک فیلم بوده؟ اصلا توجیه مناسبی نبود! اما سید میفهمید، میبخشید، نه؟!! باید اول دوش میگرفت. شاید کمی مغز خشک شده اش نم میگرفت و نرم میشد. حوله‌اش را برداشت و از اتاق زد بیرون. وقتی برگشت سفره صبحانه را دید که هنوز گوشه اتاق نیمه پهن بود و یک لای سفره روی نان ها را پوشانده بود. سید هم غرق در کتابهایش عافیت باشید ارامی گفت و به خواندن ادامه داد.سخت بود اما باید از جایی شروع می کرد. پشت به اتاق و رو به پنجره ایستاد. نمیتوانست خیره به صادق حرف بزند. -گفتنش سخته...بهت حق میدم که نخوای به حرفهام گوش کنی اما... سکوت کرد. اما چه؟ چه دلیلی می آورد؟اصلا برای چه بخاطر یک دختر اینقدر به آب و آتش‌ زده بود؟ آنهم تا این حد، تا به هم زدن رفاقتش با بهترین دوستش..باید جور دیگری شروع میکرد: -من قصدم کوچیک کردن تو نبود. اما برای کاری که توی ذهنم بود مجبور بودم تو رو از خودم برونم. مطمئن بودم اگه بهت بگم همکاری نمیکنی چون اهل دروغ و فیلم نیستی اما تنها راه من این بود که خودم رو جور دیگه ای نشون بدم که مورد پذیرش اون آدم باشه سیاوش این را گفت و ساکت شد. سید حرفی نزد.همانطور مثل همیشه، خونسرد و آرام داشت کتابش را میخواند.صادق کتابش را بست، نشست و خیره در چشمان سیاوش پرسید: -خب؟ این نقشه هوشمندانه فایده هم داشت؟ سیاوش این واکنش را خوش یمن دید و با خجالت گفت: -فکر کنم! -اما من مطمئن نیستم! سیاوش با اخم پرسید: -چطور؟ -قراره کی این مدارک و مستندات رو نشونش بدی -شنبه با شکیبا کلاس دارم، فکر کنم موقع خوبی باشه دست نیما رو، رو کنم صادق کتابش را باز کرد و گفت: -اره، اما دیگه کار از کار گذشته!اینهمه تکاپو برای هیچ! شنبه این خانم به عنوان زن عقدی اقای محسنی سر کلاس میشینن! سیاوش حس کرد گوش هایش کیپ شده است. عقد؟ یعنی همه چیز تمام شده. مات و گیج به صادق خیره شد: -یعنی ازدواج کردن؟ سید دلش سوخت. ترجیح داد کمی آرامش کند: -هنوز نه! حداقل تا اونجایی که من خبر دارم نه! آب روی آتش بود این جمله. سیاوش احساس ضعف کرد. نشست روی صندلی. صادق برگه یادداشتی را برداشت و همانطور که داشت چیزی را رویش مینوشت گفت: -از اونجایی که من پونزده ساله تو رو میشناسم و میتونم بفهمم چی تو کله پوکت میگذره همون هفته اول فهمیدم چه مرگته و از اونجایی که همیشه مغزت فقط یه طرف ماجرارو میبینه، یکی رو فرستادم که ته و توی ماجرا رو دربیاره که زحماتت به باد نره جناب دو صفر هفت(مامور جیمز باند) بی کله! سیاوش از جایش پرید تا صادق را بغل کند، اما سید همانطور جدی دستش را دراز کرد و گفت: -اوع اوع! هنوز دلخوری من بابت اون رفتارت سر جاشه اما این مورد چون به سرنوشت یکی دیگه مربوطه کوتاه میام. اینطور ک من فهمیدم امروز حوالی ساعت سه نوبت محضر دارن سیاوش نگاهی به ساعت انداخت. سه ساعت وقت داشت اما کجا باید میرفت؟برای همین همانطور که سرجایش وا میرفت غر زد: - خدا خیرت بده صادق اقلا آدرس محضر رو هم میگرفتی..همیشه خدا کارات نصفه نیمه ست! - حقا که خیلی پر رویی... بعد درحالیکه با خونسردی محض لای کتابش را باز میکرد گفت: -خونه نیما رو که بلدی! برو اونجا شاید چیزی گیرت بیاد... سیاوش گویی جان دوباره ای گرفته باشد بلند شد، ب طرفه‌العینی لباس پوشید، سیوچ را برداشت و با همان موهای خیس بدون خداحافظی از خانه بیرون زد.صادق سری تکان داد: - به سلامتی یه هفته مریض‌داری رو افتادیم. جلوی خانه نیما نگه داشت. پیاده شد و زنگ زد.چه فکر ابلهانه‌ای! دو ساعت قبل از عقد چه کسی در خانه خواهد بود؟! لابد الان همه رفته بودند محضر.قبل از اینکه سوار ماشین شود برای اخرین بار با ناامیدی زنگ زد. با اعصاب خرد و ناامید به طرف ماشین رفت. داشت فکر میکرد به نیما زنگ بزند و شانسش را امتحان کند. شاید میشد با یک معذرتخواهی سروتهش را هم آورد. هنوز از جوی جلو خانه رد نشده بود که صدای تقه در آمد. هیجان زده برگشت و پیرمردی را دید که بنظر می‌آمد.. 🍂ادامه دارد...
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۵ و ۴۶ بنظر می‌آمد سرایدار خانه باشد.خوشحال شد.چند قدم به طرف در برداشت و در حالیکه سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد پرسید: - هیچکس نیست؟ خیلی وقته زنگ میزنم -نه پسرم.مراسم پسرشون هست رفتن محضر. منم تو حیاط داشتم گلهارو اب میدادم. ببخشید صدای زنگ رو نشنیدم -ببخشید شما ادرس محضر رو دارید؟ -شما از مهموناشون هستین؟ -بله -پس چطوری ادرس رو ندارید؟ پیرمرد تیزی بود. سیاوش برای لحظه‌ای گیج ماند و بعد انگار کسی حرف توی دهانش گذاشته باشد گفت: -اقا نیما برام پیامک کرده بود اشتباهی پاکش کردم پیرمرد نگاهی به سرتا پای سیاوش انداخت. ظاهر غلط‌انداز سیاوش با آن ریش عجیب غریب روی چانه اش، زنجیر طلا ، تیشرت قرمز، شلوار جینش و آن کت اسپورت سفید رنگش، هیچ شباهتی به هیچ یک از مهمانهای این خانواده نداشت. سیاوش که معنای این نگاه را فهمیده بود برای اولین بار در عمرش آرزو کرد کاش ظاهر موجه تری داشت.خواست بگوید استاد نیماست اما فکر کرد این حرف اوضاع را بغرنج تر خواهد کرد. لابد پیرمرد سمج، کارت شناسایی اش را طلب میکرد. برای همین سکوت کرد و خدا خدا کرد تا پیرمرد حرفش را قبول کند. -من آدرس دقیق ندارم فقط میدونم سمت میدون مطهری بود! آهه از نهاد سیاوش برآمد. نزدیک میدان مطهری؟ این هم شد ادرس؟ -نمیدونین چه ساعتی نوبت دارن؟ هنوز میترسید که مبادا کار از کار گذشته باشد. -فکر کنم برای ساعت سه نوبت داشتن سیاوش نفس بلندی کشید که ابروهای پیرمرد نزدیک بود به کف سرش بچسبد.هر طور بود خودش را به محضر رساند. اینکه چند تا دوربین را رد کرده بود و چقد جریمه برایش نوشته بودند بعدها معلوم میشد.خداروشکر هنوز خطبه را نخوانده بودند. انگار کوهی را از روی دوشش برداشته باشند. نفس راحتی کشید، روی صندلی ولو شد و از منشی خواست قبل از آنکه دیر شود پدر عروس را صدا بزند. حالا یک لحظه به این فکر کرد که اگر پدر راحله بپرسد شما چه کاری با راحله دارید؟ یا اصلا چه کاره‌اید؟ چه جوابی بدهد؟خودش هم هنوز نمیدانست چرا اینقدر به آب و آتش زده بود! حس انسان دوستی؟ من که بعید میدانم هیچکدام از ما اینقدر فداکار و انسان دوست باشیم. باید دلیلی دیگر میداشت! پدر عروس با راهنمایی منشی محضردار، به سمت سیاوش می‌آمد. - ببخشید با بنده کاری داشتید؟ سیاوش سرش را بلند کرد.مردی موقر،حدودا پنجاه‌وچندساله با لبخندی مهربان، جلویش ایستاده بود.میشدفهمید که پدر خانم شکیباست. همان نگاه را داشت، سنگین و معقول.باید از یک جایی شروع میکرد.این همه راه را نیامده بود که بی‌نتیحه برگردد. سلام کرد و گفت: - ببخشید آقای شکیبا،راستش...راستش من..یعنی چطوری بگم.. میخواستم بگم... نفسش را بیرون داد، سعی کرد آرام باشد و بعد ادامه داد: -این وصلت نباید سر بگیره لبخند پدر محو شد: -چرا؟ -فکر میکنم شما باید یکم بیشتر تحقیق کنین! پدر داشت اخمهایش در هم میرفت.همانقدر که صورتش با آن لبخند گرم به سیاوش دلگرمی میداد همانقدر هم این ابرو های سگرمه شده باعث وحشتش میشد.پدر پرسید: -میشه بپرسم شما؟ سیاوش خودش را معرفی کرد اما متوجه لبخند کوچکی که با شنیدن اسم او برای لحظه‌ای روی لبهای پدر آمد و رفت نشد. پدر دوباره پرسید: -خب میتونم بپرسم دلیلتون چیه؟ سیاوش میدانست حرفش پر رویی تمام است اما خودش هم نمیدانست چرا امروز اینقدر احمق شده است. گفت: -میشه خود راحله خانم هم باشن؟ و بعد از این حرف برای ثانیه‌ای در چشمان پدر خیره شد.با خودش فکر کرد الان‌است که مشتی سنگین حواله چانه‌اش شود. حقش هم بود! آخر به تو چه پسره فضول؟ سر پیازی یا ته آن؟ خجالت نمیکشی؟اما پدر فقط نگاهش را به زمین دوخت،دانه‌هایی از تسبیح فیروزه‌ای‌اش را انداخت،دستی به محاسنش کشید و گفت: -لطفا توی اون اتاق منتظر باشید.میدونید که جلوی مهمونها.... سیاوش که اصلا توقع همچین برخوردی را نداشت سری تکان داد،بله البته‌ای گفت و به طرف اتاقی که پدر نشان داده بود رفت. بنظر می‌آمد اتاق بایگانی باشد.آنقدر مضطرب بود که نمیتوانست بنشیند.که ضربه‌ای به در خورد و در باز شد. اول پدر و بعد راحله در چادری سفید و مخملی وارد شدند. طبق معمول رویش را محکم گرفته بود. حتی بسته تر از همیشه-شاید بخاطر آرایش کمرنگ- نگاهش را پایین انداخت. -استاد پارسا؟ پدر گفتن که شما اومدین و میخواین چیزی بگین سیاوش موبایلش را از جیب درآورد: -بله راستش...نمیدونم چطوری بگم..یعنی گفتنش سخته راحله که بنظر می‌آمد داشت نگران میشد گفت: -اقای پارسا، الان همه منتظر من هستند، لطفا اگر مطلب مهمی هست بفرمایین وگرنه بذارید برای بعد مراسم اینجوری اصلا وجه خوبی نداره -بله.بله میفهمم.اما مطلبی که میخوام بگم سخته...راستش من فکر میکنم این ازدواج به صلاح نیست. 🍂ادامه دارد....
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۷ و ۴۸ راحله نگاهی به پدر که او هم به نظر نگران می‌آمد کرد و بعد نگاهی به سیاوش.. -یعنی چی؟ سیاوش موبایلش را به سمت راحله دراز کرد.پدر هم جلوتر آمد. راحله موبایل را گرفت و عکسها و فیلمهایی را که سیاوش گرفته بود دید.عکس نیما کنار دخترهای آنچنانی..مهمانیهای مختلط..رقص مستانه نیما...یکی دو تا نبودند که راحله فکر کند فوتوشاپ است یا هر چیز دیگر.. اصلا چه لزومی داشت سیاوش بخواهد این کار را بکند؟ یکدفعه یاد چند برخودی که از نیما دیده بود افتاد...برخوردش با بهاره... برخود آن روزش در رستوران با دخترک نه چندان موجه پشت صندوق... احساس کرد تمام بدنش خشک شده است.چطور یکنفر میتوانست اینقدر رذل باشد که دل و زندگی‌اش را اینگونه بازیچه خودش کند؟چند لحظه ای مات تصویرهای موبایل شد، بعد یکدفعه سر بلند کرد! نگاهی به پدرش انداخت.غم چهره پدر هم به غم خودش اضافه شد. پدر گوشی را از دست راحله گرفت تا دوباره فیلمها را ببیند... و راحله، گفت: -اینا چیه!؟؟ سیاوش که دوباره غرق در خودش شده بود گفت: -یعنی این آدم اونی که نشون میده نیست. این چشم در چشم شدن فقط چند لحظه طول کشید.بعد از چند وقت بالاخره حقیقت کشف شد:این چهره معصوم، ساده و پاک این دختری که روبرویش ایستاده بود، برایش مهم بود... راحله قطره اشکش را که پایین افتاده بود پاک کرد و با چهره جدی و گر گرفته از اتاق خارج شد..پدر هم از سیاوش پرسید که میتواند فیلمها را برایش نگه دارد برای روز مبادا اگر لازم شد و سیاوش قول داد که حتما..پدر تشکر کرد و رفت. سیاوش روی صندلی نشست.رازی را که کشف کرده بود سنگین بود و شیرین. به هم خوردن مراسم و چرا و چی شد هایی که از هر طرف بلند بود...از درز در میدید که مهمانها شوکه و پکر از محضر خارج میشدند... صبح شنبه، سیاوش کاملا مرتب و رسمی سر کلاس میرفت.صادق که وسواس سیاوش در مدل دادن موهایش را میدید خنده اش گرفت و با لحنی موذیانه گفت: -اصلا از کجا معلوم از این مدل موهای تو خوشش بیاد؟ این تیپ دخترا موهای ساده رو ترجیح میدن. ّسیاوش بیخیال گفت: -این تیپ و اون تیپ نداره.همه دخترا خوش تیپی رو دوس دارن. تو اصلا.... اما یکدفعه ساکت شد. خودش را لو داده بود. وحشت زده به طرف سید برگشت: -منظورت چی بود؟ کدوم تیپ؟ صادق خنده ای کرد و گفت: -منظور من یا تو؟ سیاوش سعی کرد خودش را نبازد: -من همیشه به خودم میرسم. اونم کلی گفتم و بعد دوباره به طرف آینه برگشت و عصبانی به خودش در آینه خیره شد.هنوز که هنوز بود از سید خجالت میکشید. دوست نداشت به این راحتی دستش رو شده باشد.اما صادق انگار بدش نمی‌آمد کمی سیاوش را قلقلک بدهد: -تو که راست میگی..اصلا هم تابلو نیستی با اون خنده معنی‌دار که از دیروز تا حالا که مراسمو به هم زدی رو لبت مونده! حالا شاید با مدل مو و اون ریش لنگری‌ت کاری نداشته باشه اما قطعا از اون زنجیر طلای مبارک خوششون نمیاد! از ما گفتن بود، خود دانی! سیاوش نگاهی به زنجیرش کرد. چون یادگار مادرش بود دوستش داشت و به گردن انداخته بود.ظریف بود که خیلی هم توی چشم نبود ولی به قول صادق هر چقدر هم ظریف باشد، طلا بود.کمی فکر کرد و بعد، درحالیکه کیفش را برمیداشت گفت: -از لج تو هم که شده با همین زنجیر میرم که مطمئن بشی خبری نیست و به سمت در رفت که صادق با بدجنسی ترکش آخر را هم پرت کرد: -اون حلقه رو هم برای اینکه خبری نیست از دستت درآوردی؟ سیاوش با انگشت جای حلقه ای "که از شرش خلاص شده بود را" لمس کرد، پیشانی‌اش عرق کرد اما خوشبختانه پشتش به سید بود.بدون اینکه سر برگرداند گفت: -نمیدونم کجا گذاشتمش..همین! و قبل از اینکه سید حرف دیگری بزند از در بیرون رفت.که البته بیشتر شبیه بیرون پریدن بود تا بیرون رفتن. صادق همانطور که قاه قاه میخندید نگاهی به حلقه‌طلایی لب طاقچه کرد، و بلند گفت: -عاقبت خیاط در کوزه افتاد.فکر کنم دیگه وقتش شده کت و دامن بپوشم. و دوباره زد زیر خنده...سیاوش که پشت در ایستاده بود صدای صادق را شنید.نفسش را با پوفی طولانی بیرون داد. دروغ چرا؟ از این حس جدید خوشش آمده بود.لبخندی زد و راه افتاد.در اتاق کارش، جلوی آینه ایستاده بود و به خودش در آینه خیره شده بود. دستی به زنجیر طلایش کشید،بعد از کمی مکث بازش کرد،بوسیدش و درون جعبه‌ای کوچک گذاشت و در کیف جایش داد.همه اماده نشسته بودند.نگاهی به صندلی خالی گوشه کلاس انداخت.انتظار فایده نداشت.خانم شکیبا اگر میخواست بیاید تا الان آمده بود.درس را شروع کرد. نه آن روز و نه تمام روزهای هفته هیچ خبری خانم شکیبا نشد.به این فکر میکرد نکند کار اشتباهی کرده است؟!نکند دچار مشکلی شده باشد؟ اما نه، راحله از آن تیپ دخترهایی نبود که با این قسم مشکلات خودش را ببازد.! 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۴۹ و ۵۰ حداقل ظاهرش اینگونه بود و سیاوش چنین قضاوتی داشت.اما به هرحال هرچه باشد او هم دختر بود،آن هم دخترکی جوان و احساساتی. قطعا برای کنار آمدن با این واقعه و التیام احساس جریحه‌دار شده‌اش، به زمان نیاز داشت... اما آن پسره وقیح، انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد.تنها یک روز غیبت و بعد مثل سابق در دانشکده حضورش مشاهده میشد.سیاوش کماکان سعی میکرد از روبرو شدن با او پرهیز کند چون هنوز آتش‌ خشمش خاموش نشده بود و میترسید بلایی سرش بیاورد. یکی دوبار نیما میخواست به سیاوش نزدیک شود (چون اصلا فکرش را نمیکرد که به هم خوردن مراسم به سیاوش ربط داشته باش)اما سیاوش چنان رو ترش کرد که نیما ترجیح داد از خیرش بگذرد..فکر میکرد سیاوش سر جریان مهمانی از او دلگیر است برای همین بهایی به این ترش رویی نداد. بشنویم از حال و روز راحله...آن روز در محضر، راحله بعد از آنکه سیاوش را دیده بود، سر سفره رفته بود، با چشمانی غرق در ناراحتی و خشم به نیما خیره شده بود و بعد بدون هیچ حرفی، بدون توجه به اطرافیان و سوالهای خانواده داماد، از محضر بیرون زده بود. خانواده داماد، که خیلی شاکی شده بودند و معتقد بودند دختر گستاخ به آنها توهین کرده است، دو روز بعد زنگ زده بودند تا علت را جویا شوند. پدر به درخواست راحله علت اصلی را نگفته بود و بهانه‌های سرهم بندی آورده بودند.و آنها هم بی‌خبر از همه جا،با کلی‌ توهین و ادعا گوشی را قطع کرده بودند. راحله شوک سختی را تجربه کرده بود.اولین تجربه دوست داشتنش با شکستی مفتضاحانه روبرو شده بود. گیج بود. هرچه میکرد نمیتوانست ماجرا را حلاجی کند.چراهای زیادی در سرش رفت و آمد میکردند که هیچ جوابی نداشتند. چند روز گذشت. هیچکس حرفی از ماجرا نمیزد و سعی میکردند جو را عادی جلوه دهند اما معلوم بود هیچکس دل و دماغ نداشت جز مادر. پدر ناراحت بود که چرا تحقیقاتش کامل و درست نبوده. معصومه از نامردی نیما متعجب و عصبی بود و در دلش خدا را شکر میکرد که حامد از این قسم آدم ها نیست. حتی شیمای کوچک هم غم چهره خواهرش را حس میکرد و غصه میخورد. اما مادر خوشحال بود.نه اینکه از جریانات پیش آمده ناراحت نشده باشد،نه، اما دلخوش بود که اقلا قبل از اینکه عقدی صورت بگیرد همه چیز معلوم شده بود! دلخوش بود و شاکر.برای همین وقتی با سینی چای کنار شوهرش نشست با همان لبخند ملایمش پرسید: -گرفته‌ای حاج آقا؟ حاج یوسف، چایش را که برداشته بود با لبهایی که به زور باز میشد گفت: -نباشم؟ دختر دسته گلم رو داشتم دستی دستی بدبخت میکردم. پسره ریاکار..تازه طلبکار هم هستن مادر قندی برداشت و گفت: -خودت میگی داشتی، نشد که. بعد قند را به طرف شوهرش گرفت. پدر قند را از دست خانم جانش گرفت و گفت: -اما اگه شده بود چی؟ اصلا باورم نمیشه! نمیدونی چه چیزایی توی اون گوشی لعنتی بود.. و گویی با یاد اوری فیلمها دوباره عصبانی شده باشد قندش را محکم جوید. -حالا که نشده _خدا رحم کرد که نشد وگرنه... مادر استکان چایش را برداشت و گفت: -خب پس به جای ناراحتی شکر کن.حالا که خدا دستمون رو گرفت و نجاتمون داد چرا به جای شادی غصه بخوریم؟آدمی که خطر از بیخ گوشش رد شده خوشحالی میکنه نه ناراحتی. حاج یوسف نگاهی به همسر مهربانش انداخت.این زن ،از آن زن‌هایی که در اوج و ، ، و و چه تکیه‌گاه خوبی اند این آدمها.حاجی که آرامش حرفهای مهربان همسرش او را آرام کرده بود چایش را مزه مزه کرد و گفت: -خدا خیر این پسره بده.اگه نیومده بود دخترم.... و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.حتی فکر کردن به اتفاقی که ممکن بود بیفتد مغزش را به جوش می آورد.جرعه ای دیگر از چایش را سرکشید و گفت: -باید حتما ازش تشکر کنم نرگس خانم،دستش را روی دست‌ شوهرش گذاشت، لبخندی آرام زد، دست مردانه همسرش را فشرد و سری به نشانه تایید تکان داد: -حتما عزیزم پدر نگاهی از سر قدرشناسی به همسرش انداخت و دست گرمش را در دست گرفت و گفت: -حالش چطوره؟ میترسم اثر بدی تو روحیه‌ش بذاره مادر نفسی کشید که نشان میداد او هم گرچه آرام است اما به هرحال مادر است و نمیتواند نگران فرزندش نباشد: -اثر که میذاره اما درست میشه.راحله دختر منطقی و خوش فکریه.طول میکشه اما سر وقتش همه چی درست میشه پدر سری به نشانه تایید حرفهای‌همسرش تکان داد اما حرفی نزد و به فکر فرو رفت. مادر هم رفت تا به پرنده شکسته بالش سری بزند و حالش را جویا شود.راحله پشت میزش داشت درس میخواند مثلا! این روزها همه کارهایش مثلا بود.ظاهرش کار بود و باطنش فکر اشفته، درهم و خیالات.در فکر فرو میرفت و ساکت شده بود. را از مادرش به ارث برده بود و بودن را از پدر.این ضربه برایش آنقدر دردناک بود که..... 🍂ادامه دارد... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۱ و ۵۲ آنقدر دردناک بود که تا مدتها جایش درد بگیرد. تقه ای به در خورد. -بفرمایید مادر داخل شد و لبه تخت نشست. -خوبی دخترم؟ -بهتر از بدترم! درس میخونم مادر لبخند زیرکانه‌ای زد و گفت: -چیزی هم میفهمی؟ راحله پوزخندی زد و گفت: -اصلا..ذهنم متمرکز نمیشه! -خب پس بهتره بیای اینجا بشینی کنار من راحله کتابش را بست و روی تخت نشست. -میدونم خیلی ناراحتی دخترم اما اینم یه بخشی از زندگیه..آدم وقتی جوونه، مشکلی که پیش میاد فکر میکنه دیگه بدتر از اون وجود نداره اما یکم که سنت بیشتر بشه میفهمی همه مشکلات به مرور زمان حل میشن، اگرم حل نشن بی‌اهمیت میشن کمی چرخید سرش را روی سینه مادر گذاشت. دوست نداشت اشکی را که موقع حرف زدن در چشمش حلقه میزد مادر ببیند. مادر هم مشغول نوازش موهای کوتاه و مواج راحله شد. -اما مادر خیلی سخته...آخه چرا باید اینجوری بشه؟ من که با کسی کاری نداشتم -همه اتفاق هایی که توی زندگی می افته تقصیر ما نیست...یه جاهایی کاری از دست ما برنمیاد.نحوه برخورد با اتفاقات زندگی، چه خوب چه بد، از خود اتفاقات مهمتره.اگر یاد بگیری خودت رو مدیریت کنی دیگه برات مهم نیست که چه اتفاقی می‌افته و یا کی مسبب اون اتفاقه..این مشکلی که پیش اومده مساله کمی نبود اما خداروشکر قبل از اینکه اوضاع بدتر بشه همه چیز مشخص شد. پس بهتره شاکر باشیم و خوشحال..خدا خیر استادت بده. به میان آمدن اسم استاد کافی بود تا راحله یاد پارسا بیفتد..چرا باید استاد همچین فداکاری در حق او کرده باشد؟یعنی با نیما همدست بوده ولی لحظه اخر پشیمان شده؟ خیلی دلیل موجهی به نظر نمی آمد.با صدای مادرش به فضای اتاق برگشت،از بغل مادرش بیرون آمد، به چهره‌اش خیره شد: -جانم مامان؟ -من باید برم یادت نره چی گفتم.سعی کن گذشته رو هرچی بوده فراموش کنی.نیمه پر لیوان رو ببین. به قول حضرت علی علیه‌السلام: اگه به ناملایمات زندگی چشم نبندی هیچوقت خوشحال نخواهی بود وقتی مادرش رفت پتو را دورش پیچید و نشست روی تخت و به ابرهای آسمان خیره شد.آن یک هفته سیاوش دل و دماغ درست وحسابی نداشت.نه خبری از شکیبا داشت و نه میتوانست از کسی خبر بگیرد.او که نمیتوانست تمام کلاسهایش را غیبت کند! شنبه صبح، سیاوش برخلاف همیشه زودتر از ساعت وارد کلاس شد اما هرچه میگذشت نا امیدتر میشد. تقریبا همه آمدند نگاهی به ساعت کرد. بلند شد تا درس را شروع کند. کلاس تمام شد. دیگر نمیتوانست بی خبر بماند. یک هفته بلاتکلیفی کافی بود. دیده بود که بیشتر وقتها با آن دختر کرمانی دمخور است برای همین وقتی دانشجوها از کلاس خارج شدند،داشت کاغذهایش را مرتب میکرد وقتی دید سپیده نزدیک میز رسیده صدایش زد: -خانم فتوحی؟ سپیده برگشت: -بله استاد؟ سیاوش خودش را مشغول وارسی کیفش نشان داد و صبر کرد کلاس خالی شود. بعد پرسید: -شما از خانم شکیبا خبری ندارید؟ سپیده که از این سوال تعجب کرده بود گفت: -چطور استاد؟! سیاوش هُول شد. فکر اینجایش را نکرده بود.خوشبختانه ذهنش به دادش رسید و برای اینکه لو نرود چهره ای جدی و تا حدودی اخمو به خود گرفت و گفت: -تعداد غیبت هاشون زیاد شده.ممکنه حذف بشن سپیده که گویا با شنیدن اسم راحله سایه ای از غم چهره‌اش را پوشانده بود با لحنی گرفته گفت: - اگر امکان داره فعلا حذفشون نکنین تا خودشون بیان و توضیح بدن. یه مشکلی براشون پیش اومده -چه مشکلی؟ کسالتی پیش اومده؟ میترسید بلایی سر راحله امده باشد. خوشبختانه سپیده دختر سر به زیری بود برای همین چشمان نگران سیاوش را ندید و فقط گفت: -نه خداروشکر مشکل چیز دیگه‌ای هست.. حتما خودشون باهاتون صحبت میکنن سیاوش نفس راحتی کشید. و زیرلب گفت: -خداروشکر این بار سپیده از لحن سیاوش تعجب کرد و سر بلند کرد. سیاوش فهمید دارد خراب میکند. خودش را گرفت و با لحنی خشک ادامه داد: -بله، متوجهم.باشه به هرحال بهشون بگین و زیر نگاه پرسشگر سپیده از کلاس بیرون رفت. به سمت در خروحی وسط سالن کلاسها میرفت که با شنیدن صدای سپیده که از کلاس بیرون آمده بود گوشهایش تیز شد: -وااای، سلام راحله جونم... خوبی؟ اومدی بالاخره؟ برای لحظه ای ایستاد.خیلی دوست داشت برگردد اما نمیشد برای همین تمام توانش را به گوشهایش داد و تنها چیزی که شنید صدای ضعیفی بود که خیلی کوتاه جواب سلام سپیده را داد.موقع خروج از در سالن تنها فرصت بود. برای ثانیه‌ای چشم در چشم شدند.چقدر این دختر زرد و پژمرده شده بود. کمی جا خورد و بعد با یادآوری آنچه اتفاق افتاده بود دوباره آتش غضبش شعله‌ور شد.اخمهایش در هم رفت و مشتش را گره کرد. هردو سری به نشانه سلام و اشنایی تکان دادند و بعد سیاوش سر چرخاند و از در خارج شد.راحله با دیدن غضب استاد، سردرگم از این رفتار،کنار دوستش راه افتاد. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۳ و ۵۴ یک ماهی گذشت تا آبها از آسیاب بیفتد.راحله سعی میکرد حتی‌المقدور در دانشگاه آفتابی نشود،فقط کلاسها را می‌آمد و خیلی سریع بعد از کلاس غیبش میزد.نه دوست داشت با پارسا روبرو شود و نه دلش میخواست نیما را ببیند. به نظر می‌آمد نیما منتظر فرصت است تا با راحله حرف بزند. چیزی که راحله از آن وحشت داشت.در واقع خود راحله نبود که برایش اهمیت داشت.او میخواست دلیل برهم خوردن مراسم را بداند زیرا میترسید مبادا کسی بویی از کارهایش ببرد و موی دماغش شود. باید از همه چیز سر درمی‌آورد.از طرفی، این پس زده شدن خیلی برای غرورش گران تمام شده بود. آن روز بعدازظهر، در فاصله بین دوکلاس، کنار در دانشکده راحله را گیر انداخت: -سلام راحله برگشت و با دیدن نیما اخم هایش در هم رفت. -برو کنار -آخه چرا راحله؟ من هنوزم نمیفهمم تو چرا این کارو کردی. ازم نخواه اون دلایل مسخره رو باور کنم. چرا راستش رو نمیگی؟ -دیگه فرقی نداره.همه چیز تموم شده.هر چند تو لیاقت راستی و صداقت رو نداری.. -تا نگی چی شده هیچ جا نمیرم راحله که گویا عصبانیتش آتش زیر خاکستری بود که نیما شعله ورش کرده بود با عصبانیت گفت: -خیلی دوست داری بدونی چی شده؟؟فکر کردی همیشه همه چیز مخفی میمونه؟؟نخیر آقای محسنی،یه روزی همه میفهمن زیر این قیافه به ظاهر معصوم چه گرگی خوابیده.برو خداروشکر کن به خانواده‌ت نگفتم چه جور ادمی هستی.هرچند این نگفتن بخاطر تو نبود.پس کاری نکن که از تصمیمم پشیمون بشم و جلو خانواده‌ت دستت رو رو کنم -از چی حرف میزنی؟کدوم گرگ؟مگه من چکار کردم؟ راحله بی‌اختیار گفت: - دیگه نمیخواد فیلم بازی کنی.من از تمام پارتی‌ها و رفیق‌بازی‌هات خبر دارم.حالا برو کنار... نیما که هاج و واج مانده بود کنار رفت.چه کسی به راحله خبر داده بود؟! در کسری از ثانیه همه اتفاقات در ذهنش مرور شد. تنها کسی که میتوانست این کار را کرده باشد پارسا بود.رفاقت ناگهانی با او، نشانه هایی که باغبان از مهمان ناخوانده داده بود..بله، قطعا کار، کار سیاوش بود... راحله که هنوز اعصابش بابت این دیدار غیرمترقبه به هم ریخته بود، روی یکی از صندلیهای حیاط دانشکده نشست و سعی کرد با نفس های عمیق کمی خودش را ارام کند.احساس کرد حرف درستی نزده است.پشیمان بود.چرا نمیتوانست خشمش را کنترل کند؟نکند نیما بفهمد چه کسی او را لو داده؟اگر اتفاقی برای پارسا بیفتد چه؟در همین فکر بود که صدایی شنید: -خانم شکیبا؟ چشمهایش را باز کرد.ای بابا! نخیر قرار نبود امروز به خیر بگذرد! استاد پارسا روبرویش ایستاده بود.او وقتی در مقام استاد ظاهر میشود همیشه کت و شلوار به تن دارد. کاملا رسمی و مرتب. این نشان میداد متوجه هست که دانشگاه به عنوان یک فضای علمی، لباس خاص خودش را میطلبد. از این ریزبینی‌های استادش خوشش آمد.به نشانه احترام بلند شد: -سلام استاد -میخواستم ازتون تشکر کنم راحله با تعجب گفت: - بابت؟ -بابت دسته گل...البته دسته گلی که پدرتون فرستادن به همراه یادداشت راحله گفت: -من اطلاعی نداشتم بعد کمی فکر کرد و ادامه داد: -لابد خواستن بابت اون روز تشکر کنن -بله، درسته اما از اونجایی که بنده ایشون رو نمیبینم خواستم شما از طرف من ازشون تشکر کنید راحله سری تکان داد: -چشم،حتما سیاوش هم سری به نشانه ادب خم کرد، با اجازه ای گفت و خواست برود که راحله حس کرد باید چیزی بگوید: -استاد پارسا؟ سیاوش برگشت: -بله؟ -راستش من باید از شما تشکر میکردم ولی فرصت نشد.یعنی این مدت اینقدر به هم ریخته بودم که..به هرحال هم تشکر و هم ببخشید که دیر شد. -خواهش میکنم..درک میکنم -شما چطوری متوجه شدید!؟ سیاوش لبخندی زد و گفت: -دیگه مهم نیست..گذشته...مهم اینه که شما از شر اون آدم خلاص شدید. راحله از خجالت سرش را پایین انداخت: -بله، درسته - خب؟ اگه امری نیست من برم. راحله سر بلند کرد: -نه، عرضی نیست، فقط... -فقط چی؟ مردد بود. نمیدانست باید بگوید یا نه.با خودش فکر کرد ممکن است حرفی که زده برای پارسا دردسر درست کند.باید میگفت: -میخواستم بگم اونا متوجه شدن که شما جریان رو به من گفتید! سیاوش پرسید: -یعنی به نیما گفتید که فلانی خبر داده؟ راحله شتابزده گفت: -نه، نه، اصلا! اما خب وقتی من بهش گفتم از کارش اطلاع دارم شاید بفهمه از طرف شما بوده. مخصوصا که شما توی محضر اومدین و حتما از اونجا هم پیگیر میشن و... -مهم نیست.. شما هم نمیگفتید با کارایی که من کردم حتما میفهمید من بودم. خصوصا که اون روز دم خونشون هم رفتم. -این آدم حالا که لو رفته ممکنه هرکاری بکنه سیاوش که از این دلسوزی و نجابت خوشش آمده بود و چون میدید راحله معذب است خواست که زودتر برود: -فعلا با اجازه و قبل از اینکه راحله حرفی بزند رفت... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۵ و ۵۶ این برای اولین بار بود که توانسته بود با راحله در فضایی آرام صحبت کند.وارد اتاقش شد.باید یک جوری قضیه را به راحله میگفت و بعد هم پدرش را خبر میکرد. دوست نداشت دیر شود. چند دقیقه ای که گذشت، برگشت، تقویم رومیزی اش را پیدا کرد و دور تاریخ امروز را دایره کشید! خودش هم از این ذوق‌زدگی بچه‌گانه‌اش خنده‌اش گرفت.و از اتاق بیرون زد. از آن طرف، راحله که توانسته بود ازدست عواقب صحبت های نسنجیده‌اش راحت شود،نفس راحتی کشید، نگاهی به ساعت انداخت، چادرش را مرتب کرد و به طرف کلاسش به راه افتاد. اما همه این اتفاقات، از چشم نیما که راحله را تعقیب کرده بود و پشت پنجره یکی از کلاسها زاغ سیاهش را چوب میزد پنهان نماند.پوزخندی زد و زمزمه کرد: -به به استاد پارسای عاشق پیشه! دارم برات!! فصل امتحانات شروع شده بود.همه چیز روال عادی داشت و راحله سعی میکرد خودش را بادرس‌خواندن مشغول کند.تنها اتفاقی که این مدت افتاد آمدن شاهزاده رویایی معصومه،آقاحامد بود. او هرچند از صمیم قلب خوشحال بود که معصومه به رویاهایش دست پیدا میکند اما ترجیح میداد خودش را قاطی ماجرا نکند چرا که یادآور خاطراتی بود که اصلا دوست نداشت به یادشان بیاورد. راحله نیما را از صمیم قلب دوست داشت. به هر حال اولین تجربه نقش مهمی در دیدگاه آدمی دارد. مطمئن بود که زمان مشکلش را حل خواهد کرد برای همین ترجیح داد تنها نظاره گر ماجرا باشد و نظری ندهد چون میدانست اصلا مشاور یا راهنمای خوبی نخواهد بود. آن روز آخرین امتحان را داده بود.از دانشکده بیرون آمد.هنوز به چهارراه حافظیه نرسیده بود که احساس کرد کسی تعقیبش میکند.برگشت! ای وای، نیما!!خدایا! چرا این آدم دست از سرش برنمیداشت؟صدایش را شنید: -راحله...راحله راحله عصبانی ایستاد،برگشت.آرام و محکم ایستاد تا نیما برسد.قبل از اینکه حرفی بزند گفت: -هیچ لزومی نداره که شما اسم منو صدا بزنید.من شکیبا هستم! نیما قیافه مظلومی گرفت و گفت: -حالا دیگه من غریبه‌م؟ -خودتون خواستید راحله این را گفت و خواست برود که نیما پرید جلویش و راهش را سد کرد. راحله گفت: -مثل اینکه حرفهای دفعه قبل منو جدی نگرفتید نیما که فکر میکرد میتواند راحله را هم به روش دختر هایی که تا به حال دیده بود اغوا کند، پشت چشمی نازک کرد و گفت: -یعنی واقعا دلت میاد با من اینقد بد باشی؟ راحله اما چندشش شد. چنین لحن و رفتاری ابدا برازنده یک نبود. این موضوع اصلا ربطی به مذهب و غیر مذهب نداشت.آنقدر این رفتار او را نسبت به نیما منزجر کرد که ترجیح داد بدون اینکه حرفی بزند بگذارد و برود. اما نیما دوباره جلویش پرید: -من که میدونم کی اخبار منو بهت رسونده و نیشخندی زد.راحله نگاهی تحقیرآمیز به پسرک گستاخ روبرویش کرد و گفت: -از خودم خجالت میکشم که یه روزی شما رو دوست داشتم و راهش را کج کرد تا برود که صدای نیما میخکوبش کرد: -اگه استاد پارسای عزیزت بود هم همینجوری باهاش حرف میزدی؟ راحله برگشت.خشم در چشمانش شعله میکشید. فکر میکرد نیما حداقل بخاطر اشتباهش معذرتخواهی کند نه اینکه با وسط کشیدن پای یکنفر دیگر، سعی کند تقصیر را گردن او بیندازد. چند قدم رفته را برگشت. نیما ادامه داد: -چیه؟ فکر کردی با قهرمان یا پهلوان آتن طرفی؟ نخیر خانم،این آقا یه فرد بی‌بندوبار تمام عیاره. فکر میکنی ندیدم چطوری به هم دل و قلوه می.... اما قبل از اینکه حرفش تمام شود صدای کشیده‌ای که زیرگوشش خوابید به هوا بلند شد.راحله با چنان خشمی به نیما خیره شده بود که نیما برای لحظه ای ترسید.زیرلب گفت: -بی‌غیرت!!! شیاد تویی..اون هرچی باشه اقلا خودش رو پشت قایم نمیکنه... نیما که تازه از شوک آنچه اتفاق افتاده بود بیرون آمده بود، تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنش رسید این بود که رفتار راحله را به پای دفاع از پارسا بگذارد و هزاران فکر و خیال بی‌ربط در کله‌اش پیدا شود. حسادت به سیاوشی که راحله برای دفاع از او حاضر شده است چنین حرکتی بکند، او را عصبانی کرد. این فکر چنان آزارش داد که در چشم بر هم زدنی خشمش را برانگیخت. میخواست حرکتی بکند که کسی از پشت سر صدایش زد... سیاوش در ماشین، جلوی در دانشکده منتظر صادق بود که رفته بود کتابی را از یکی از دوستانش بگیرد. در حالیکه صدای ضبط را کم میکرد با صدایی که انگار کسی در ماشین باشد گفت:دو ساعته منو اینجا کاشته. وقتی هم میاد عین گربه چکمه پوش، چشماشو گرد میکنه ادم دلش نمیاد چیزی بگه..در همین حال گوشی‌اش زنگ خورد، زیرلب غر زد:بیا انگار موش رو آتیش میزنی...و گوشی را جواب داد: -کجایی تو پسر؟ روده بزرگه که هیچ،روده کوچیکه کل امعا و احشا رو خورد...باشه... تو خوبه زن نشدی بابا.. همینطوری که داشت غر میزد،... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۷ و ۵۸ نگاهش روی نقطه ای خیره ماند.شناختش..نیما بود...اخمهایش در هم رفت...خواست رویش را برگرداند که کمی جلوتر شخص دیگری را دید.دوباره نگاهش را روی نیما برگرداند.بله، نیما داشت خانم شکیبا را تعقیب میکرد. حواسش از مکالمه پرت شد. کمی مکث کرد و بعد گفت: -باشه، منتظرم...فعلا و بدون اینکه منتظر جواب صادق بماند گوشی را قطع کرد.حس خوبی به این صحنه نداشت. پیاده شد و با فاصله مناسب پشت سر نیما راه افتاد.آنچه را که اتفاق می‌افتاد دید هرچند صحبتها را به وضوح نمیشنید. وقتی دید راحله کشیده‌ای به نیما زد،حدس زد که حتما نیما کاری کرده است.از این پسر هیچ چیز بعید نبود.احساس کرد باید نزدیک برود. ممکن بود خطری متوجه دخترک شود و کمک لازم باشد.حدسش اشتباه نبود.بنظر می‌آمد نیما قصد دارد دستش را برای تلافی بالا ببرد که سیاوش صدایش زد: -آقای محسنی؟! نیما برگشت.... -بنظر میاد شما خیلی دوست دارید حراست دانشگاه از کاراتون خبردار بشن راحله اول از دیدن سیاوش خوشحال شد اما با یادآوری فکری که نیما کرده بود و واکنش خودش بدنش یخ کرد. حالا هرچه نیما برای خودش بافته بود صحت پیدا میکرد. دوست نداشت هیچکس، حتی نیما، در مورد چیزهایی که اصلا واقعیت نداشت خیالات ببافد.کمی به صحنه خیره ماند. نمیتوانست بفهمد چکار کند که سیاوش به دادش رسید، دستش را به طرف خیابان دراز کرد و رو به او گفت: -شما بفرمایید خانم شکیبا...من و ایشون یه صحبت خصوصی داریم بعد در چشمان نیما خیره شد، یک ابرویش را به نشانه سوال بالا برد و گفت: -درسته اقای محسنی؟؟ راحله احساس کرد مغزش خاموش شده. بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزند کنار خیابان رفت، تاکسی دربست کرد و سوار شد.نیما که از دست این خرمگس معرکه، افکارش آشفته شده بود خنده‌ای عصبی کرد: -به! جناب فرشته نجات.شما به همه دانشجوها اینقدر رسیدگی میکنی یا ایشون مورد خاصی هستن؟ سیاوش که نمیخواست اجازه بدهد نیما با عصبانی کردنش، حس پیروزی داشته باشد با خونسردی گفت: -اونی که همه رو به چشم مورد خاص میبینه تویی نیما که این آرامش او را آزار میداد پوزخندی زد: -شما هم که اصلا اهل هیچی نیستی.واسه ما فیلم بازی نکن استاد جون.من هرجا بودم تو هم بودی سیاوش که نمیخواست با همچین آدمی دهان به دهان شود بی‌توجه به این حرف گفت: -اینکه تو چه غلطی میکنی به خودت مربوطه اما اگر یکبار دیگه ببینم دور و بر این خانم میپری کاری میکنم که به شکر خوردن بیفتی!! -اونوقت چطوری میخوای همچین غلطی بکنی؟! سیاوش همانطور خونسرد سرش را نزدیک گوش نیما اورد و آرام زمزمه کرد: -همونطوری که تونستم مراسمت رو به هم بزنم. دوست نداری که مامان بابات یا احیانا حراست دانشگاه چیزی از گند کاریات بو ببرن؟!؟ من همیشه با خشم پایان‌ناپذیر پشت سرتم، هیولای عزیز!! در چشمان نیما خیره شد. آرام و جدی. در حالیکه با حالتی تحقیرآمیز، یقه نیما را که از ترس خشک شده بود، مرتب میکرد، با بی‌تفاوتی محض ادامه داد : -پس بهتره مثل بچه آدم حرف گوش کنی و با تمسخر،دستش را کنار پیشانی آورد، به نشانه خداحافظی تکان داد و رفت... تعطیلات میان ترم رسید.آن روز صبح،وقتی راحله از خواب بیدار شد،باید ذهنش را سر و سامان میداد. با این روش اگر جلو میرفت زندگی‌اش مختل میشد.دفترچهاش‌را برداشت.هر آنچه را که اتفاق افتاده بود نوشت. افکارش، مشکلاتش،هدفهایش.بعد یکی‌یکی اضافه‌هایشان را خط زد.این کار یکساعتی طول کشید. در نهایت لیستی از آنچه که دوست داشت به آنها برسد، راه‌حلی مختصر و آنچه که باید رعایت میکرد جلوی رویش بود. دفترش رابست. ذهنش آرام شده بود.آن یک هفته تعطیلی میان ترم کامل به خودش استراحت داد. حالا که معصومه نامزد کرده بود باید فکری میکرد.برنامه‌های مختلف بادوستانش،سینما، مهمانی‌های دخترانه، خرید کتاب و قدم زدن های تنهایی حالش را خیلی بهتر کرد. تعطیلات تمام شد و با روحیه‌ای سرحال به دانشکده برگشت.شاید بخشی از این خوشحالی برای این بود که نیما فارغ التحصیل شده بود و این ترم از دیدارهای گاه و بیگاهش در امان بود. آن روز بعد از اتمام کلاسش،کنار خیابان ایستاده بود منتظر تاکسی که ماشینی جلویش ترمز زد.شیشه‌اش پایین آمد و جوانک بالبخندی وقیحانه راحله را دعوت به سوار شدن کرد!!اخر تیپ و قیافه‌ی او چه خط و ربطی به این قسم حرکات داشت؟ راحله یکی دوبار از جایش جابجا شد تا مگر جوانک پی کارش برود اما اینطور که بنظر نمیرسید.راننده قصد پیاده شدن کرد.فقط همین يکی را کم بود! این حرکت بهمراه خلوتی خیابان در آن موقع ظهر راحله را به وحشت انداخت. قصد کرد به سمت ساختمان ارشاد برود، لابد نگهبانی آنجا داشت یا کسانی که کمکش کنند از جوی آب که رد شد صدای بوقی ممتد نظرش را جلب کرد. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۹ و ۶۰ نگاه سریعی به ماشینی که بوق میزد انداخت، هیوندای شاسی بلندی بود که پشت ماشین مزاحم ایستاده بود و بوق میزد.شیشه‌اش دودی بود و راحله راننده‌اش را نمیدید.جوانک از ماشین پیاده شد.به سراغ راننده ماشین پشت‌ سرش رفت. راحله از ماجرا را میدید... -چیه؟ با بوقش خریدی؟ سیاوش شیشه را کمی پایین داد تا صدایش به جوان عصبانی برسد: -فرض کن اره.ماشینت رو از سر راه بردار -این همه راه، از اون طرف برو -دوست دارم از اینجا رد شم جوان با پوزخندی گفت: -شعور نداری دیگه.اگه شعور داشتی میفهمیدی اینجا جای پارکه نه تردد سیاوش خیره در چشمان پسره مزاحم گفت: -تو هم اگه شعور داشتی میفهمیدی اون دختر از اون تیپ‌هایی که مزاحمشون میشن نیست جوان ابرویی بالا برد: -به! پس شما مفتش محله‌ای.اگه راست میگی بیا پایین تا حالیت کنم نباید تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت کنی. سیاوش قهقه‌ای زد و گفت: -ببین من با این چیزا جوگیر نمیشم که باهات گلاویز بشم.تو هم بهتره بری پی کارت و مزاحم نشی -داداش من هرکاری دلم بخواد میکنم.اصلا حالا که اینجوره میرم دنبالش ببینم کی میخواد جلومو بگیره، توی جوجه فوکولی؟ سیاش سری تکان داد: -اوکی هرجور راحتی ولی پشیمون میشی پسر کمی خودش را لرزاند و گفت: -وای وای ترسیدم...برو بابا سیاوش دنده عقب گرفت و جوانک هم که فکر میکرد تهدیدش سیاوش را ترسانده از جوی اب رد شد. راحله که داشت صحنه را میدید با دنده عقب گرفتن ماشین عقبی و حرکت جوانک دوباره وحشت زده تصمیم گرفت به سمت ساختمان برود که صدای برخورد وحشتناک ماشینی بلند شد. هر دو به عقب برگشتند.باورشان نمیشد. راننده به پشت ماشین سفید کوبیده بود. جوان لحظه‌ای شوکه شد.سپر ماشینش معلق در هوا مانده بود. به طرف ماشینش دوید و بعد به سمت سیاوش رفت: -چکار میکنی عوضی؟ بیا پایین ببینم و دستش را دراز کرد که از شیشه یقه سیاوش را بگیرد که سیاوش شیشه را بالا زد و دست جوان همانجا ماند: -مرتیکه روانی...اگه راست میگی بیا پایین پدرتو درمیارم سیاوش همانطور خونسرد گفت: -بهت گفتم شعور داشته باش وگرنه پشیمون میشی. حالام ماشینت رو بردار بزن به چاک -زدی ماشینم رو داغون کردی حالا میگی برم؟ بیچارت میکنم. فکر کردی مملکت قانون نداره؟ -راست میگی! اگه قانون داشت که توی بیشعور مزاحم همچین ادمی نمیشدی.برای بار اخر میگم میزنی به چاک یا نه؟ پسر دید که سیاوش دوباره ماشین را توی دنده عقب گذاشت. اگر یکبار دیگر به ماشینش میزد چیزی از ماشینش نمی‌ماند اما خودش را از تک و تا نینداخت: -الان زنگ میزنم پلیس بیاد تا تکلیف معلوم بشه -باشه، زنگ بزن.خسارت ماشینت نهایت دو سه میلیون بشه، پرداختش برای من مشکلی نداره اما بنظرت اگه پلیس بفهمه مزاحم ناموس مردم شدی چه بلایی سرت میاره؟؟ بعد نگاهی به چشمان وحشت زده پسرک انداخت و تیر اخر را زد: -زنگ بزن.یا اصلا میخوای خودم زنگ بزنم و گوشی‌اش را برداشت که تماس بگیرد که پسرک عصبی داد زد: -خیلی خب.میرم -افرین.زودتر گورتو گم کن -مودب صحبت کن سیاوش بلند خندید: -ببین کی از ادب حرف میزنه جوان دوباره عصبی گفت: -اصلا نمیرم.زنگ میزنم پلیس بیاد. سیاوش به جای جواب، گاز را گرفت و کلاچ را ول کرد. ماشین به سرعت عقب رفت و ایستاد.ترمز دستی را کشیده بود و گاز میداد.ماشین در جایش تکان میخورد و می‌غرید.جوانک با خودش فکر کرد:این آدم دیوانه است.از کجا معلوم خودم رو زیر نگیرد؟پول سپر رو از اونی که گفت اینکارو کن میگیرم.باید فرار میکرد. به سمت ماشینش دوید و سوار شد.قبل از اینکه راه بیفتد سیاوش دستی را پایین داد و شروع به حرکت کرد تا بترساندش. جوان با سرعت هرچه تمامتر گریخت و در همان حال سرش را از شیشه بیرون آورد و داد زد: -دیوونه روانی راحله برگشت باید از راننده تشکر میکرد.نجاتش داده بود.وقتی نزدیک رسید، سیاوش شیشه سمت شاگرد را پایین داد: -سلام خانم شکیبا! راحله جا خورد. سیاوش از ماشین پیاده شد. خواست حرفی بزند که راحله پرسید: _برای چی اینکارو کردین؟ سیاوش که فکر کرد خانم شکیبا از این سوپرمن بازی‌اش خوشش آمده بادی به غبغب انداخت و گفت: -اشکال نداره باید ادب میشد! اما با دیدن اخم‌های درهم‌رفته شکیبا، احساس کرد یک جای کار میلنگد. راحله در حالیکه سعی میکرد آرام باشد گفت: -شماهمیشه عادت‌دارین آدمها رو ادب کنین؟!... ببینید استاد پارسا، درسته که شما لطف کردید و کمک کردید که من از شر اون آدم خلاص بشم. بابت امروزم ممنونم اما باور کنید من بلدم از پس خودم و مشکلاتم بربیام و نیازی ندارم شما مراقب من باشید. ممنون میشم کاری به کار من نداشته باشید. روزتون خوش!! چادرش را جمع کرد و زیر نگاه مایوس سیاوش، راهش را کشید و رفت! کمی طول کشید تا... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۶۱ و ۶۲ کمی طول کشید تا سیاوش از این بهت دربیاید. نگاهی به ماشینش انداخت.یعنی برای هیچ و پوچ این همه خرج روی دست خودش گذاشته بود؟او ابدا قصدخودنمایی برای خانم شکیبا نداشت، قطعا اگر هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد اما هرکس دیگری بود حداقل قدردانی شایسته‌ای میکرد نه اینکه اینطور اب سرد رویش بریزد! کمی اخم کرد،نگاهی به ماشینش انداخت، مفسش را بیرون داد. سوار شد و رفت... راحله،چادر یاسی رنگش،را کمی جابجا کرد تا پاهایش زیر چادر پنهان شود.چقدر معذب بود. در عمرش خواستگاری به این عذاب آوری نداشت.حالا که او قید ازدواج را، حداقل برای مدتی، زده بود، همه یادشان آمده که حاج‌آقا شکیبا دخترجوان و محجوبی دارد و برای گرفتن "بله" به خانه‌شان سرازیر شده بودند. عموما هم ازآشنایان‌یادوستان‌پدر بودند.نمیشد بدون آمدن نه بگوید زیرا پای یک عمر آشنایی یا رفاقت در میان بود و نمیخواست صدمه‌ای به روابط خانواده‌ها بزند.برای همین،با بی‌میلی قبول میکرد حداقل به صورت صوری هم که شده بیایند و بعد جواب نه را با هزار دردسر و سلام و صلوات بهشان بدهند. دو روز از آن جریان گذشته بود.ذهنش آرامتر شده بود.اتفاقات برخوردش با نیما هم درذهنش تکرار شد.هر دوبار پارسا او را نجات داده بود. و او، چقدر بد قدردانی کرده بود.احساس شرمندگی داشت.اما در کنار این احساس،حس دیگری هم در دلش حرکت میکرد.حسی مبهم... چرا سیاوش این کار را کرده بود؟نکند این کار او از سر علاقه بود؟معمولا در اینجور مواقع، وقتی آدم حس میکند که شخصی به او علاقه دارد،کمی خیالپردازی و بزرگنمایی قاطی ماجرا میشود.برای یک لحظه راحله در ذهنش نگاهی خریدارانه به جناب استاد انداخت: جوانی با چهره‌ای معمولی اما خوش قد و بالا، شیک پوش، تحصیلکرده و قطعا پولدار، با وجود اختلاف عقیده که با هم داشتند راحله نمیتوانست بی‌انصاف باشد. او از لحاظ اخلاقی، جوانی موجه و موقر بود.راحله دورادور برخوردهایش با دخترهای لوس اطرافش را که قصد خودنمایی داشتند دیده بود. کاملا سنگین و متین.شاید استاد آدمی مذهبی نبود ولی قطعا پسری سبکسر و بی قید هم نبود. اما خب بالاخره این اختلاف عقاید چیز کمی نبود که بشود به راحتی از کنارش گذشت. یک دفعه یاد آن روز سر کلاس افتاد.آن حلقه طلایی که در انگشت دوم دست چپ میدرخشید.مثلا حس عذاب وجدان؟ حس انسان دوستی؟ و یا اخلاق گرایی؟!هرچه بود نمیشد آن را به علاقه ربط داد. سری به استاد بخت‌برگشته میزنیم... آخر آدم بخاطر انسان‌دوستی دو ماه تمام ادای آدمهای بیخود را درمی‌آورد وجاسوس بازی راه می‌اندازد تا بتواند مدرک جمع کند؟یا میزند ماشینش را از قیمت می‌اندازد؟ سیاوش بعد از آن هندی‌بازی بی‌نتیجه،به خانه برگشت.خداروشکر سید نبود.اگر میفهمید که پیش‌بینی‌اش درست از آب درآمده چه؟ اصلا اینها به کنار، چرا این دختر اینقدر نمک نشناس بود؟ این چه طرز رفتار با یک قهرمان است؟ هم گیج بود،هم دلخور و هم عصبانی.از حمام که آمد سید داشت سفره را می‌انداخت. عادت داشت سر شب شام بخورد.سیاوش میل نداشت رفت توی اتاقش.دراز کشید روی تختش.باید چکار میکرد؟ احساسی در دلش لانه کرده بود که روز به روز قویتر میشد.ازطرفی تمام دوصفرهفت بازیهایش بی‌نتیجه مانده بود و بنظر نمی‌آمد بانوی داستان توجهی به او داشته باشد.مگر او چه چیزی کم داشت که به چشم راحله نمی آمد؟ یعنی راحله اینقد برایش مهم بود که حاضر نبود اصلا توجهی به او بکند؟نکند این مذهبی‌ها اصلا اعتقادی به علاقه و محبت ندارند؟بعد به این فکر کرد که تا بحال ندیده است صادق از دختری حرف بزند یا از دوست داشتن کسی بگوید؟بعد یادش آمد به نگاه‌های راحله به نیما.. نه،این دختر نمیتوانست بی‌احساس باشد. پس مشکل کجا بود؟ اینکه سیاوش مذهبی نبود؟ داشت عصبانی میشد که به خودش زد: اهای... زود نکن..در فکر و خیال بود که سید وارد اتاق شد: -کجایی پسر، دو ساعته دارم در میزنم.گفتم لابد از گشنگی غش کردی سیاوش نگاهی مات به سید انداخت و دوباره سرش را به طرف سقف برگرداند.صادق که دنبال چیزی میگشت، کتابش را پیدا کرد.میخواست از اتاق خارج شود که دید رفیقش بدجور در خیالات سیر میکند.چنددقیقه‌ای بهش خیره ماند، بعد لبخندی زد و گفت: -دیدی گفتم اخرش میای دست به دامنم میشی؟ سیاوش سرش را به سمت صادق چرخاند و همانطور که در فکر بود گفت: -مگه تو دامن میپوشی و بعد صادق،با آن هیکل چهارشانه،دست و پای پهن و ریش‌های انبوه را، با دامنِ گلدارِ چین چینی صورتی تصور کرد و خنده اش گرفت.سید سری تکان داد، نیشخندی زد و گفت: -به جای هذیون گفتن بهتره بری خواستگاری. اقلا تکلیفت معلوم میشه! و چراغ را خاموش کرد..خواستگاری؟اما چطوری؟اصلا سید.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۶۳ و ۶۴ اصلا سید از کجا فهمید من به چی فکر میکنم؟اینقدر تابلوشدم یعنی؟ حالا اینو ولش کن..من چطوری‌ برم خواستگاری؟بلند شد و پشت پنجره ایستاد. خواب از سرش پریده بود...ظهر کلاسش تمام شده بود.به سمت در خروجی سالن کلاسها میرفت که دید استاد پارسا از همان در وارد شد. دوست داشت برگردد و از در آن طرفی خارج شود اما دیگر دیر شده بود.ترجیح داد خودش را به ندیدن بزند.برای همین سرش را پایین انداخت و مشغول ور رفتن با گوشی‌اش شد.از کنارهم که رد شدند،ناخواسته نگاهش به سمت دست استاد رفت. خدای من!دستش خالیه!اثری ازحلقه نبود. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. سعی کرد خودش را قانع کند:حلقه که دلیل نمیشه.خیلیا حلقه رو در میارن...پا تند کرد و از در سالن بیرون زد.خودش را به صندلی‌ها رساند. از این حس و حالش بیزار بود...از این ضعف و درگیری ذهنی..اصلا به او چه که فلانی می‌آید یا میرود؟اصلا به او چه که کسی حلقه‌اش را میپوشد یا نمیپوشد؟چرا اینطور شده بود؟!؟چشمهایش پر شد از اشک.قطره اشکی پایین افتاد.صدای پایی می‌آمد که نزدیکش میشد. نمیخواست کسی گریه‌اش را ببیند.اشکش را پاک کرد. -خانم شکیبا..! صدا اشنا بود.دوست نداشت‌ بشنود.سیاوش که از این بی‌حرکتی متعجب و تا حدودی نگران شده بود دوباره صدا زد.بلند شد و با اکراه برگشت.همانطور که سرش پایین بود سلام کرد.سیاوش نفسی کشید: -سلام.چند بار صداتون کردم راحله چشمانش را به هم فشار داد. نمیخواست دروغ بگوید برای همین بی‌توجه به این حرف گفت: -ببخشید...کاری داشتید؟ سیاوش یکدفعه چیزی یادش آمد و قبل از اینکه شکیبا سر بلند کند دستش را بالا آورد و دکمه بالایی پیراهنش را بست. یک آن احساس کرد الان است که خفه شود.با خودش فکر کرد این حزب‌اللهی‌ها چطوری با این دکمه های بسته نفس میکشند؟ نفس عمیقی کشید و گفت: -میخواستم باهاتون صحبت کنم.راستش نمیدونم چطور بگم.یعنی تا حالا از این حرفها نزدم برای همین اصلا نمیدونم چطوریه و چی باید بگم.یعنی اصلا تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم.... داشت شر و ور میبافت.خودش هم میدانست. کف دست هایش عرق کرده بود.زبانش میجنبید و چرت و پرت افاضات میکرد.آخر به دختر مردم چه که تو تا به حال در همچین موقعیتی نبودی؟ اصل مطلب را بگو...که راحله سر بالا کرد: -میشه کارتون رو بگید؟ من کلاس دارم چشمانش سرخ بود.قیافه‌اش داد میزد که گریه کرده است. -شما حالتون خوبه؟ -بله، شما امرتون رو بفرمایید. سیاوش به لکنت افتاد. -من...راستش...یعنی... راحله بی حوصله گفت: -ببخشید من باید برم -شما گریه کردید؟ اتفاقی افتاده؟ راحله نگاهی به پارسا انداخت.احساس کرد دارد منفجر میشود. دوست داشت داد بزند.کمی اخمهایش را در هم کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند.درحالیکه سعی میکرد صدایش بالا نرود گفت: -بله، گریه کردم.از دست شما.از زندگی من چی میخواین؟ چرا نمیذارید به حال خودم باشم؟ فکر نمیکنید با این کارهاتون ذهن آدم رو درگیر میکنید؟ چرا باید شما اینقدر حواستون به من باشه؟نگید از سر خیرخواهی بوده که باور نمیکنم. اینهمه آدم تو این شهر که به کمک نیاز دارن، خیلی بیشتر از من.من و شما چه‌سنخیتی با هم داریم؟واقعا چه معنی داره یه آدم متاهل اینقد مواظب دانشجوی خودش باشه؟؟ سیاوش که تا الان بهت زده به دختر روبرویش خیره شده بود و معنی این عصبانیت را نمیفهمید یک لحظه احساس کرد پیچ کاموا باز شده. لبخندی روی لبش نشست و کم‌کم تبدیل به قهقه شد. طوری قهقه میزد که چند نفری که آن اطراف بودند با تعجب نگاهشان کردند این بار نوبت راحله بود که از تعجب هنگ کند و بعد با ناراحتی پرسید: -چیز خنده‌داری گفتم؟؟ سیاوش سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد: -تقریبا! اگر برای شما هم یه همسر خیالی میتراشیدن و بعد بخاطر اون متهم میشدین خنده‌تون میگرفت. راحله با تعجب گفت: -خیالی؟ -بله.من ازدواج نکردم.نه تنها ازدواج نکردم حتی هیچوقت بهش فکر هم نکرده بودم.یعنی هیچوقت کسی رو دوست البته بجز الان که.... حرفش را ناتمام گذاشت.شرم میکرد از دختر محجوب روبرویش که اینقدر آشفته بود و شاید این حرف آشفته‌ترش میکرد.دوست نداشت ناراحتش کند.عزم جزم کرد که حرفش را بزند که راحله زودتر به حرف آمد: _بهرحال فرقی نمیکنه!حتی اگه اینجوری باشه بازم دلیلی نداره این کارها.ممنون میشم همینجا تمومش کنین و دیگه کاری با من نداشته باشین!! این را گفت رویش را گرفت و چرخید تا برود. سیاوش دید اگر نگوید شاید هیچوقت دیگر نتواند، برای همین گفت: -حتی اگه به شما علاقه داشته باشم؟! راحله سر جایش خشک شد.شوکه شده بود. شاید تا بحال رفتارهای مشکوک این جناب‌را به پای علاقه گذاشته بود اما شنیدن این جمله، اینقدر رک و بی‌پروا بیشتر آزارش داد تا اینکه دلنشین باشد. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۶۵ و ۶۶ احساس کرد خدشه‌دار شده‌است. که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. او اهل این مدل ابراز احساسات، آنهم از یک نامحرم، نبود.حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بی‌پرده ابراز میکرد.چرا مردها اینقدر بی‌فکرند؟!؟تمام این فکرها در کسری‌ازثانیه از ذهنش گذشت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت: -اما من و شما هیچ شباهتی بهم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!! و رفت...رفت و سیاوش را با لبخندی‌خشکیده بر لبانش تنها گذاشت..جناب استاد توقع‌هر برخوردی را داشت الا این یکی!!همیشه‌فکر میکرد با موقعیتی که او دارد ازهرکس‌خواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دستهایش را به هم میکوبد و بله را میگوید. لااقل خیلی از دخترهایی که اطراف او بودند اینگونه بودند.از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بی‌رحمانه بیان شده بود.همه معادلاتش به هم ریخت.کم‌کم اخمهایش در هم رفت. با قدمهایی‌ سنگین به راه افتاد. چه افتضاحی!جواب نه!!.احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همه‌اش تقصیر سید بود.این چه پیشنهادی بود!؟ او عاشق بود و حواس‌پرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد‌؟ بله همه اش تقصیر سید بود.در ماشین را محکم بست و زیر لب غرغر کرد:میکشمت صادق و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت...بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود. و چقدر غرغر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست. وقتی نق‌های سیاوش تمام شد،سید همانطور که گوشی‌اش را از روی میز برمیداشت و به گردن‌می‌انداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت: -من گفتم برو ، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم؟!؟..میرم یه سر به مریضا بزنم. و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت: -اون دکمه بالای یقه‌ت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت.قرار نیست خودت رو بزنی.اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو و درحالیکه که از این خودشیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خنده‌اش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت... رفت و سیاوش هم درمانده‌تر از قبل فکر کرد. حق با صادق است!! چند روزی گذشت. راحله حس کرد حالا که قطعات پازل کنار هم چیده شده و سوالهایش جواب داده شد و ابهامات برطرف، آرامش بیشتری پیدا کرده است. خصوصا با جواب منفی که به جناب پارسا داده بود.دیگر همه چیز را تمام شده میدانست.و فکر کرد قرار است بالاخره بعد از چندین ماه تلاطم با خیال راحت از زندگی‌اش لذت ببرد. مخصوصا که عید نزدیک بود و برای مراسم عقدخواهرش اینقدر کار داشتند و سرشان شلوغ بود که دیگر وقت نمیکرد به استاد نگون‌بختی که آب سرد روی آتش عشقش ریخته بود فکر کند.با خودش فکر میکرد تعطیلات و دوری، آقای پارسا را هم از تب و تاب خواهد انداخت. صبح روز دوشنبه قبل از عیدبود.روز غافلگیری راحله.همانطور که دور کرسی‌داشتندصبحانه‌شان را میخوردند پدر رو به مادر کرد و پرسید: - خانم جان؟ به نظرت آقای پارسا رو هم دعوت کنیم برای مراسم؟ گوشهای راحله زنگ زدند:پارسا؟کدوم پارسا؟ مادر کمی شیر برای شیما ریخت و جواب داد: -نمیدونم! ما مدیون ایشون هستیم و فرصت هم نشد درست حسابی ازشون تشکر کنیم.ولی هرچی باشه استاد راحله ست. به نظرم بهتره نظر راحله رو هم بپرسیم. استاد راحله! اشتباه نشنیده بود.پدر و مادرش داشتند در مورد آقای دکتر صحبت میکردند. آخر چرا این ماجرا تمام نمیشد؟مادر رو کرد به راحله و پرسید: -نظر تو چیه دخترم؟ به نظرت اشکالی نداره دعوتشون کنیم؟ راحله که نزدیک بود قطره آبی که در گلویش پریده بود خفه‌اش کند سرفه‌ای کرد و گفت: -اشکال که نه..ولی خب بابا که ازشون تشکر کردن! راحله جریان پیش آمده را به خانواده نگفته بود.برای همین پدر و مادرش نمیدانستند او چه تقلایی میکند در این میان.جواب مثبت او دیدارش با پارسا را در پی داشت.دیداری که از آن فراری بود.با خودش فکر کرد او که جواب منفی را به پارسا داده است پس حتی اگر دعوت شود مشکلی پیش نخواهد آمد برای همین مخالفتی نکرد.اصلا شاید به خاطر همان جواب منفی،جناب استاد بهشان برخورده باشد و از آمدن امتناع کند.خدا کند اینطور شود.. آن روز،جناب پارسا،همینطور که پکر رانندگی میکرد گوشی‌اش زنگ خورد.شماره ناشناس بود.با بی‌میلی جواب داد: -بله؟ ولی وقتی صدای پشت گوشی خودش را معرفی کرد جا خورد.برای لحظه‌ای فکر کرد نکند راحله جریان رابه پدرش گفته باشد و پدر برای حسابرسی زنگ زده باشد! 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۶۷ و ۶۸ حتما زنگ زده بود لیچار بارش کند که این چه رفتاریست پسره الدنگ..!وقتی سید با این ابراز علاقه مخالفت کرده بود،خب تکلیف پدر خانم شکیبا هم معلوم بود دیگر!اما وقتی لحن پدر و علت زنگ زدن را فهمید با اینکه هنوز کمی گیج بود خیالش راحت شد. ماشین را به کنار خیابان برد و نگه داشت. برای حرف زدن با پدر راحله میبایست حواسش را جمع میکرد.وقتی فهمید پدر صرفا برای تشکر خواسته است او را به مراسم عقد دخترش دعوت کند گل از گلش شکفت و نیشش تا بناگوش باز شد.رختشویی که تا چند دقیقه پیش در دلش بشور و بساب راه انداخته بود جایش را به رقاصی داده بود که بشکن میزد و قند آب میکرد. البته سیاوش مجبور بود کمی زیر قابلمه قند آب را کم کند تا سر نرود و لویش ندهد برای همین سعی کرد تعارفات معمول را بجا بیاورد که نه،خیلی ممنون، مزاحم نمیشم و از این قسم جملات الکی...در همین حین یکدفعه با خودش فکر کرد: عقد دختر؟ کدام دختر؟راحله؟؟؟ به یکباره زیر قابلمه خاموش شد و کسی سطل آب سرد را روی سرش خالی کرد. نسنجیده از دهانش در رفت که: -منظورتون از دخترتون راحله خانم هستن؟ یعنی ایشون...؟چطور به من چیزی نگفتن؟!؟ اما یکدفعه فهمید چه سوتی وحشتناکی داده است، سعی کرد جمع و جورش کند: -منظورم اینه با اون اتفاقات کاش بیشتر صبر میکردید.یعنی میخوام بگم دوباره مث اون دفعه....🤦‍♂ و پدر آن سوی خط،لبخندی آرام زد.او هم مرد بود و میشناخت جنس خودش را.ازهمان بار اول که سیاوش را دیده بود و آن جریان پیش آمده بود بوهایی برده بود. سیاوش را نمیشناخت اما میدانست هیچوقت احساس انسان دوستی و خیرخواهی صرف منجر به انجام چنین ماموریتهای غیرممکنی نمیشود. هرچند ظاهر سیاوش متفاوت بود اما حس پدر اشتباه نمیکرد. این بچه اصیل بود."خمیره اش مشکل نداشت، فقط خوب لگد نخورده بود..(حکایتی از بهلول)" و پدر اندیشیده بود شاید همین محبتی که باعث شده بود سیاوش به آب و آتش بزند برای راحله، بتواند سرآغازی باشد برای تغییر.اصلا دلبستن یک آدم آن مدلی،به دختری این مدلی، نشان میداد چیزی در ذات این پسر هست که است.که است، که است! که شبیه است به آنچه در است. اما راه پر خطری بود و باید محتاطانه طی میشد.نخواست چیزی به روی خودش بیاورد و پسر را شرمنده کند پس خودش را به کوچه چپ زد که شتر دیدی ندیدی.با همان لبخند معنا دار ادامه حرف سیاوش را گرفت: - بله، متوجه منظورتون شدم.نخیر،اوشون که فعلا تصمیم گرفته ور دل خودمون بمونه. منظورم دختر دومم بود. خب سیاوش توانست نفس راحتی بکشد که البته این نفس از گوشهای تیز پدر مخفی نماند و لبخند معنادار دیگری روی لبهایش آمد و او را بیشتر به یقین رساند. سیاوش که برای بار دوم فهمید خراب کرده طبق عادتش تمام بدنش را منقبض کرد و عصبانی از دست خودش منتظر ماند تا واکنش پدر را ببیند و وقتی پدر با بیخیالی حرفش را ادامه داد راحت شد.وقتی تماس قطع شد سیاوش با خودش فکر کرد وقتی راحله قضیه را به خانواده اش نگفته، یعنی اصلا شاید بتواند به طریقی دلش را به دست بیاورد.احساس میکرد الان است که ازخوشحالی، از پوستش بیرون بزند! روز موعود نزدیک میشد.دو روز قبل از عید،راحله استرس عجیبی گرفته بود.اصلا باورش نمیشد جناب دکتر دعوت را قبول کرده باشند. پسره سیریش! با آن بی‌محلی و جواب منفی باز هم ول کن نبود. احساس میکرد مراسم کوفتش می شود. هرچند مردها و زن ها جدا بودند اما خب ترجیح داد به جای فکر کردن به آنچه ممکن بود پیش بیاید خودش را به خیالی بزند. خودش را دلداری میداد که: می‌آید، شام و شیرینی میخورد، خوش و بشی میکند با پدر و میرود.اصلا قرار نیست من ببینمش! نهایت سلام علیکی و احوالپرسی...و با این حرفها خودش را آرام میکرد.آن دو روز هم گذشت.در آرایشگاه همانطور که داشت چادرش را درست میکرد شاگرد آرایشگر با تعجب پرسید: -چادر میذارید!؟ مدل موهاتون خراب میشه ها راحله لبخندی زد و گفت: -مدل زندگیت خراب نشه آبجی بخاطر آرایشی که داشت پوشیه‌اش را زد. اینطوری دیگر راحت بود برای سوار شدن به آژانس و رسیدن به مجلس زنانه. زنانی که آنجا بودند تعجب کردند. داماد آمد، عروس تورش را کامل پایین انداخت و رفت. تاکسی تلفنی هم منتظر راحله بود.وقتی از در آرایشگاه بیرون میرفت میشنید پچ‌پچ‌هایشان را.مهم نبود. بگذار هرچه میخواهند بگویند. آنها چه میدانستند را؟نه بخاطر پوشاندن چهار تار مو، بخاطر احترام و اطاعت حرفش. پوشاندن مو و صورت است، او میخواهد بداند تو چقدر ؟ دم در تالار پیاده شد. میخواست داخل برود که صدای احوالپرسی را شنید.پدرش بود که دم در قسمت مردانه ایستاده بود. یکدفعه صدای پدر بلندتر شد.انگار داشت... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۶۹ و ۷۰ انگار داشت با میهمانی که تازه از راه رسیده بود سلام علیک میکرد.شناختن صدای میهمان جدید خیلی سخت نبود. برای لحظه‌ای احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده.کمی سرش را چرخاند نیم‌نگاهی کرد. بله، خودش بود، استاد مزاحم! خوشبختانه با پوشیه‌ای که زده بود قابل شناسایی نبود.نفس راحتی کشید و خواست برود که پدر صدایش زد: -راحله خانم؟ بابا؟ گوشهایش کیپ شد.آخر پدرجان این چه وقت صدا زدن بود؟ میشد خودش را به نشنیدن بزند اما بی‌ادبی بود و شرم میکرد از این بی‌ادبی . با اکراه برگشت.پدر به سمتش آمد. خوشبختانه آنقدر دور بود که بتواند خودش را به ندیدن استاد بزند..که البته با آن سبد گل در دستش،دم‌در ایستاده بود و هاج و واج اطراف را نگاه میکند. وقتی حاج اقا دخترش را صدا زده بود، سیاوش خوشحال اطراف را نگاه کرده بود تا شاید بتواند راحله را بیابد اما با دیدن کسی که اقای شکیبا به سمتش میرفت مات ماند..این دیگر چه مدلی بود؟ تا به حال این حجم از و را!آنقدر چشم و گوش بسته نبود که نفهمد راحله برای چه پوشیه بسته و همین شاید ناخوداگاه لبخندی شد بر لبانش. شاید اگر بار اول بود که راحله را میدید همچین حرکتی را خشک مقدس بازی میخواند اما او را میشناخت.او تنها ظاهر دین را نداشت.اخلاقش هم دینی بود. راحله ثابت کرده بود که میداند هرچیزی جایی دارد. سیاوش دیده بود این دختر در جمع دوستانش چقدر شاد و پر انرژی ست و در مقابل پسرها چقدر جدی و آرام.دیده بود طرز متفاوت رفتار راحله با نامزدش را که بخاطر محرم بودن فرق میکرد برایش با سایر مردها.بسته نیست، عقب مانده نیست، تنها حریمی دارد که به همه یاد میدهد عقل و درایت و اخلاقم را بسنجید نه زیبایی و جاذبه زنانه و ظاهری ام را. و این برای سیاوش چهره ای متفاوت از یک دختر محجبه بود. برخلاف راحله که فکر میکرد این احساس زودگذر و موقتی‌ست، سیاوش میدانست این دختر را شناخته است که عاشقش شده.او جمعی از خوبیها بود.برای همین امشب، وقتی این ظاهر را دید چشمانش برقی زد و لبخندی دلنشین روی لبش نشست.پدر که صحبتش با راحله تمام شده بود به طرف سیاوش آمد و آن برق چشم ها از دیدش پنهان نماند. اشتباه نکرده بود. با خوشرویی مهمان جوان را که سعی میکرد نگاهش را کج کند تا مبادا لو برود به داخل تالار راهنمایی کرد.خوشبختانه آن شب دیگر دیداری رخ نداد و راحله توانست با خیال راحت به جشنش برسد. کم‌کم داشت خاطرات بد از ذهنش پاک میشد. دروغ چرا؟وقتی خواهرش و" آقا حامد جانش" (لفظی که معصومه برای توصیف همسرش جلوی خواهرش به کار میبرد) را میدید که یک عشق چقدر خوب است.او ذاتا آدم سازگاری بود.قرار نیست در این دنیا بدون مشکل باشیم.چرا که "خلق الانسان فی کبد.(آیه۴ سوره مبارکه بلد)" وقتی تو وظیفه‌ات را طبق خواست او انجام دهی زندگی درهرحالی زیبا خواهد بود.و خواهی رسید به آن "ما رایت الا جمیلا!" راحله هم این روزها آرام بود چون او آنقدر آرام و شاکر بود، طبق سنت " لئن شکرتم، لازیدنکم..(آیه ۷ سوره مبارکه ابراهیم)". آن شب خانه خاله مهمان بودند.سر سفره بود که تلفن پدر زنگ خورد.راحله احساس کرد با دیدن شماره، لبخندی روی لب پدر نشست و برخلاف عادت همیشگی‌اش که سر سفره، به حرمت سفره جواب گوشی را نمیداد این بار با عذرخواهی جمع را ترک کرد. لابد کاری ضروری بوده. آخرشب، وقتی برمیگشتند، شیما از خستگی خوابش برده بود. معصومه هم با همسرش رفته بود تا شب را خانه دایی بماند. پدر در آینه نگاهی به عقب انداخت و پرسید: -شیما خوابه؟ -بله بابایی پدر حس کرد فرصت خوبیست.نگاهی به همسرش کرد و وقتی مادر چشمهایش را به نشانه تایید بست گفت: -راحله جان بابا، آخر هفته قراره خواستگار بیاد برات. هرچند تا حالا اینجور خبرهارو مادرت بهت داده اما این بار خودم گفتم چون میخوام بهت بگم روی این‌ خواستگارت حتما فکر کن. سرسری ردش نکن. درسته که این مدت سر اون قضیه اذیت شدی اما اخرش که چی؟ میدونم اینقدر عاقل هستی که فکر نکنی من و مادرت میخوایم از خونه بیرونت کنیم. این خواستگار با اونایی که تا حالا دیدی فرق داره. دوست دارم که جدی بهش فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری. راحله از این مدل حجب‌وحیاهای نادرست که مانع میشد دختر حرفش را به پدرش بزند در میان نبود.اگر حس نیاز دختری به جنس مخالف را پدرش تامین نکند،اگر قربان صدقه را از زبان و با صدای مردانه پدرش نشنود فردا با اولین صدای مردانه‌ای که قربانش برود سر خواهد چرخاند. بله، او عاقل بود، آنقدر عاقل بود که بداند پدرش لابد صلاحی میداند که این حرف را میزند. با خودش فکر کرد لابد یکی از همان دوستان و آشنایان خاص پدر است و برای پدر مهم است... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۱ و ۷۲ پس به رسم حجب و حیای میراث اخلاقی،چشم به خیابان دوخت و چشمی گفت.چه مهمانهای مضحک و بی‌فکری. آخر آدم شب قبل از سیزده‌به‌در میرود خواستگاری؟! اینها دیگر کی بودند.خوبی‌اش این بود که قرار را برای عصر گذاشته بودند. مراسم خواستگاری هم که معمولا زیاد طول نمیکشد. برای همین راحله با خودش فکر کرد اشکالی ندارد، زود میروند و خودش میماند و خانواده و تدارک سیزده به در! عقربه‌ها ساعت۵ را نشان دادند که زنگ در به صدا درآمد. چه سر وقت!مهمانها آمدند.راحله در هال مانده بود.صداها را واضح میشنید.اما هرچه گوش داد صدای زنانه‌ای نشنید.یعنی چه؟ به محض اینکه مهمانها با بفرما بفرما نشستند معصومه خودش را از پذیرایی به هال رساند و با حالتی که مخلوطی از تعجب و ذوق بود در گوش خواهرش شروع کرد به گزارش دادن: -وااای راحله! چه خواستگاریه! بابا حق داشت بهت اولتیماتوم بده! بعد خندید و با عشوه‌ای ساختگی ادامه داد: -البته به پای"اقا حامد جان"خودم که نمیرسه! راحله خنده اش را خورد تا مبادا صدایش بیرون برود. سقلمه ای به خواهرش زد و گفت: -کوفت معصومه هم ریز خندید و بعد درحالیکه ابروهایش را بالا میبرد گفت: -ولی یجوریه! شبیه ماها نیست. یعنی شبیه بقیه خواستگارات نیست راحله متعجب پرسید: -مگه چجوریه؟ -بهش نمیاد مذهبی باشه. البته از رو قیافه نمیشه قضاوت کرد.ولی خب طرف عین بابا حساسه به لباساش.تازه کراواتم داره.باباشم که از این پیرمردای دستمال گردنیه! شاید اگر راحله کمی فکر میکرد این خصوصیات برایش آشنا به نظر می‌آمد اما او حتی تصورش را هم نمیکرد که ممکن است چه کسی آن طرف دیوار هال، در پذیرایی،به عنوان خواستگار نشسته باشد. تنها چیزی که فکرش را مشغول میکرداین بود که چرا پدر روی همچین آدمی اینقدر حساس شده بود. مادرش صدایش زد و او بلند شد تا بیرون برود.چادرش را صاف کرد و بعد از هال بیرون رفت.روی اولین مبل پدر و مادر نشسته بودند. نگاهی بهشان کرد و لبخندی زد.بعد چشمش را چرخاند روی مهمانها تا سلام علیک کند. رو به پدر داماد خواست سلام کند که..لبخند روی لبش وا رفت. باورش نمیشد.دکتر پارسا؟ این اینجا چه میکرد؟ خواستگار محبوب پدر اقای دکتر بود؟ نگاهش را به چهره پدر داماد دوخت.چقدر قیافه اش آشناست...پدر که فهمیده بود راحله شوکه شده با مهربانی گفت: -نمیخوای سلام کنی بابا؟ راحله باصدایی که از ته چاه درمی‌آمد سلامی کرد و روی مبل نزدیکش نشست. سرش داغ شده بود و دستهایش یخ!خواب میدید؟ شوخی بود؟ نگاهی به پدر انداخت.چهره‌اش آرام بود.مادرش هم که کنار پدر نشسته بود همانطور ارام بود و البته کمی نگران. صدای پدر دکتر باعث شد دوباره به سمتش بچرخد. اقای پارسای بزرگ با خنده گفت: -منو یادت میاد دخترم؟ راحله هر چه تلاش کرد چیزی به ذهنش نرسید اما میدانست این مرد را جایی دیده: -چهره تون اشنا به نظر میاد اما نمیدونم کجا دیدمتون. پدر قهقه‌ای زد و گفت: - اون روز،توی کلاس،من راجع به استادتون سوال کردم! راحله که کم‌کم یادش آمد چشمهایش گرد شد: -بله.بله..اما شما که... بقیه حرفش را خورد چون یادش آمد چه تعریف بلند بالایی راجع به دکتر کرده بود. لابد پدر هم با کلی آب و تاب آن تعریف را کف دست پسرش گذاشته که پسرجان اینقدر بااعتماد به نفس به خواستگاری امده است! سیاوش که منظور این دو نفر را نفهمیده بود متعجب رو به پدرش گفت: -شما دو نفر قبلا همو دیدین؟ و بعد یکدفعه یادش آمد به صحنه آن روز بعد از کلاس،که دیده بود پدرش با خانم شکیبا حرف میزدند اما پدر نگفته بود که چه حرفی زده‌اند.راحله سعی کرد ادب را به جا بیاورد برای همین گفت: -من نمیدونستم شما پدر استاد هستید. حال شما خوبه؟خوش آمدین. پدر گفت: -ممنون دخترم. وقتی سیاوش گفت بریم خواستگاری اصلا فکر نمیکردم بیایم اینجا. البته الان فکر میکنم با اون نظری که شما راجع به سیاوش من داشتین دیگه ما بله رو گرفتیم. و خندید.راحله سرخ شد و چشمان سیاوش برق زد.پدر هم لبخندی زد و میوه را تعارف کرد.راحله حرصش درآمده بود. چرا پدر و مادرش اینقدر خونسرد بودند.پدرش چرا اینجور گرم گرفته بود. مادر رفت تا چایی را بیاورد و پدر سیاوش گفت: - من اصلا فکر نمیکردم سیاوش با این تیپ و قیافه یه همچین دختری رو بپسنده.ولی معلومه طبع خدا بیامرزش رو داره. راحله نگاهی به استاد کرد.خدا بیامرز؟پس یعنی استاد،مادرش فوت کرده بود. سیاوش که نگاه راحله را دید لبخندی زد. راحله تعجب کرد و رو برگرداند.در همین حین مادر چایی را اورد و وقتی مهمانها هرکدام برداشتند پدر سیاوش گفت: -میدونم که جلسه اول خواستگاری رسم نیست دختر و پسر باهم صحبت کنن اما خب این دونفرهمدیگه رو تاحدی میشناسن، البته تا حدی که چه عرض کنم،پسر ما که... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۳ و ۷۴ به اینجای حرفش که رسید نگاهی به سیاوش انداخت.سیاوش همانطور که لبخند برلب داشت نگاهش را به فنجان چایش دوخت و پدر ادامه داد: - برای همین به نظرم میشه یه صحبتی با هم بکنن تا ببینیم چند چندیم! البته اگر از نظر شما مشکلی نداره.. راحله نگاهش را به پدر دوخت. میدانست‌پدر جلسه اول اجازه همچین کاری را نمیدهد. خیالش راحت بود که پدر گفت: -منم با نظر شما موافقم.از نظر من مشکلی نیست. راحله هاج و واج ماند.پدر امشب چه‌اش شده بود؟چرا اینطور طرفدار این آقای دکتر سوسول شده بود!اصلا آمادگی صحبت با این اقای شاد را نداشت اما با این حرف پدر دیگر امیدی باقی نماند.با اشاره مادرش بلند شد و با تعارفات همیشگی به سمت هال کوچک آن طرفی راه افتادند.. وقتی نشستند راحله زیرچشمی نگاهی به خواستگار مغرور و غیرمعمولش انداخت. خوشحالی از قیافه‌اش می‌بارید.عجب آدم پر رویی!قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند راحله توپید: -واقعا شما چه فکری کردید که اومدید خواستگاری؟من که قبلاجوابم رو بشما دادم. نکنه فکر کردید خواستم ناز بیام...؟! راحله غر میزد و سیاوش آرام خیره مانده بود به او. به راحله‌ای که رو گرفته بود با آن چادر گلبهی و گلهای صورتی‌اش. البته قطعا سیاوش چیزی به اسم رنگ گل بهی نمیشناخت.چادر نارنجی با گل های ریز صورتی! اما اسم چه فرقی میکند؟مهم آن موجودی بود که میان گلهای ریز صورتی نشسته بود، صورتش را قاب کرده بود و داشت با آن اخم شیرین غر میزد به جانش! حالا چه فرقی میکند اسم این قاب گلبهی باشد یا نارنجی! میخواست بگوید خودش هم نمیداند.اصلا خودش میدانست چرا شیفته -به قول پدرش- این تیپ آدم شده بود؟عشق بود دیگر... ❣زبانش حرکت کرد: -نمیدونم! اصلا نمیدونم اول کار چرا این حس رو به شما پیدا کردم اما وقتی دو دو تا چهارتا کردم دیدم علاقه‌م غیرمنطقی نیست.یعنی دلیل منطقی برای مخالفت باهاش پیدا نکردم.من نزدیک سی سالمه، بچه نیستم که بخاطر یه حس زودگذر سراغ کسی برم.شمارو دیدم،کارها، رفتارا و حرکاتتون عاقلانه، سنجیده و محجوبانه ست. شاید من آدم مذهبی مث شما نباشم اما (حداقل فکر میکنم)، و سعی میکنم باشم.اگر شما معتقدین که آدمهای مذهبی باید این سه اصل رو داشته باشن پس در اصول اعتقادیمون شبیه هم هستیم و تنها تفاوت در ظاهره که اونم به نظرم عاقلانه نیست اصل بدونیم.حداقل برای یه مرد. شاید برای خانم اینکه محجبه باشه یا علاقه‌ای به حجاب نداشته باشه پله اول تا پنجم اعتقادیش باشه اما برای یه مرد، اینکه ریش بذاره یا کراوات بزنه پله پنجاهمه و فرع، درست میگم؟ سیاوش ساکت شد و منتظر جواب.راحله گوش سپرده بود به این تجزیه و تحلیل خوشایند و منطقی که طبیعی یک استاد ریاضی بود! اشکالاتی داشت اما قابل قبول بود.امید بخش بود. حالا میفهمید چرا پدر طرفدار این اقای دکتر بود.لبخند محوی زد.با این وجود،راحله باز هم دلش نمیخواست قبول کند. یک جای کار میلنگید. جناب پارسا، آدم خانواده‌دار و موقری بود.اما آیا این برای آرامش گرفتن در کنارش کافی بود؟ اگر روزی مشکلی و یا اختلاف عقیده‌ای بینشان پیش می‌آمد مرجع حل مشکل کجا بود؟ پس پرسید: -خب اگر یه روزی اختلافی پیدا کنیم،چطوری باید حلش کنیم.با دو تا دید متفاوت یا بهتر بگم، دو تا ایدئولوژی متضاد دچار مشکل نمیشیم؟ و سیاوش این بار، انرژی گرفته از آن لبخند کمرنگ و موقتی که دیده بود گفت: -اختلاف بین دو نفر،حتی اگه از یه تیپ فکری باشن ایجاد میشه اما اگه اون دو نفر برای هم قائل باشن و باشن هرجوری شده راهی پیدا میکنن که به هیچکدوم آسیبی نرسه. از دید من اخلاق و علاقه اولین شروط زندگی مشترک هستن. اگ من آدم اخلاقی باشم میتونم مودبانه با همسرم در مورد اختلاف‌های فکریمون حرف بزنم و اگر منطقی باشه میپذیرم. حداقل بخاطر علاقه ای که دارم باهاش کنار میام. البته من نمیخوام از خودم تعریف کنم. صرفا دارم اعتقاداتم رو میگم. تشخیص اینکه من اخلاقی رفتار میکنم یا نه با شماست! این حرف کافی بود تا راحله شروع کند به زیرو رو کردن صندوقچه دلش.الان حوصله بحث‌های منطقی را نداشت.علاقه! بالاخره علاقه هم یک پای کار بود!! میخواست ببیند اصلا در دل او علاقه‌ای به این مرد جوان و مصمم وجود دارد؟ کسی که همه جوره به آب و آتش زده بود برای اینجا نشستن. نگاهی گذرا به سیاوش انداخت و زیرلب زمزمه کرد: -علاقه؟ چند ثانیه‌ای به چشمان سیاوش خیره ماند.نگاه سیاوش پر بود از محبتی گرم، خالص و پاک نه هوس‌آلود و زننده. بی‌باکانه حرفش را میزد اما بدور از هرگونه گستاخی و بی‌ادبی،نگاهش مستقیم بود اما حفظ شده،خیره نمی‌ماند که معذب کند.با خودش فکر کرد آیا زندگی کردن با کسی که با همه دلش... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات