eitaa logo
رمان برتر
250 دنبال‌کننده
9 عکس
0 ویدیو
21 فایل
برترین رمان های ایرانی و خارجی 📗 رمان های کاربری📙
مشاهده در ایتا
دانلود
💮عروس فرانسوی☝️ @Roman_Bartar نویسنده:آیولین آنتونی خلاصه: داستان در مورد دختری که عاشق پسری می شود و با این که می داند پسر دوستش ندارد با او ازدواج می کند و سعی می کند زندگیشان را حفظ کند... نابـــ📕 ترین رمان ها 🖋👇 ✐ @Roman_Bartar 📓✐
📙 رمان 🏵 ❌ -بیخیال داداش، اصلاً من اشتباه کردم گفتم. پری هم فعلاً دوسته با یارو... با دیدن اخم آوند که به خاطر کلمه به کار برده ام بود سریع حرفم و عوض کردم: -یعنی با همون پسره، حالا کو تاه بخواد عروسی کنه و بره سر خونه و زندگی خودش. نفسشو فوت کرد و سری به تاسف تکون داد. چی دیگه باید میگفتم به برادری که تو سن سی سالگی از زور فشارایی که روش بود قلبش بیمار شد و حالا باید تا آخر عمر با دوا و درمون و مراعات کردن زندگی میکرد. کور که نبودم، خودم داشتم میدیدم وضع زندگیشو... تو این یه دونه اتاق و وسایل پر از کم و کسریشون، خودشون به سختی داشتن زندگیشون و میگذروندن. منم بیام بشم یه باری روی دوششون؟! -اگه اون بابای بی همه چیزمون ما رو با کلی بدهی ای که بالا آورده بود نمیذاشت بره؛ اگه به خاطر یه قرون دو زار مجبور نبودیم دستمون و جلوی فک و فامیل دراز کنیم که حالا اونا هم هرجا دیدنمون کو*نشونو طرفمون نکنن؛ الآن حداقل میتونستی بری خونه یکی از این مثلاً خاله و عمه ها بمونی که خیال منم راحت تر باشه از جا و مکانت. ای تف به قبرت مرد. -داداش تو رو خدا نفرین نکن. اون دستش از دنیا کوتاس. -چرا نفرین نکنم؟ کم خون به جیگرمون کرد؟ این از وضع زندگی من، اینم از تو... نفس عمیقی کشید و نگاه معنی داری بهم انداخت. این نگاهش و خوب میشناختم. همینطور سوالی که همیشه بعدش ازم میپرسید. انتظارم زیاد طول نکشید و مثل همیشه زمزمه کرد: -خبری ازش نداری؟ وقتی با این لحن حرف میزد لازم نبود بپرسم کی؟ هردومون خوب میدونستیم که منظورش به کیه برای همین در جواب فقط سرم و به نشونه نه بالا انداختم و چیزی نگفتم. آوندم طبق عادتش بلند شد رفت تو حیاط خلوت پشت خونه شون یه کم هوا بخوره. تکیه دادم به دیوار و زل زدم به رو به روم. تیری که تو تاریکی پرت کردم، نه تنها به هدف نخورد؛ بلکه کلاً سیبل و از جاش کند و انداخت زمین. دیگه فهمیدم تحت هیچ شرایطی نباید رو خونه برادرم برای موندن حساب کنم و این یعنی دوباره باید التماس رامیلا رو بکنم که بذاره شب به شب تو خونه اش سرم و رو بالش بذارم. که البته قبلش باید یه کار برای خودم دست و پا کنم. یه جورایی برای پیدا کردن سرپناهی که بشه توش موند، باید از هفت خوان رستم رد میشدم. *** رو تشکی که سمانه علناً پرتاب کرد وسط هال و رفت، دراز کشیده بودم ولی خوابم نمیبرد. چه جوری میخوابیدم وقتی حتی به فردای خودم امید نداشتم. چه برسه به یه هفته و یه ماه و یه سال بعد. این زندگی قرار بود به کجا کشیده بشه؟ تا کی دربه دری؟ تا کی بدبختی؟ تا کی تحقیر و آویزون شدن به دامن این و اون برای چندرغاز حقوق یا یه سرپناه بی منت؟ یعنی من میبینم روزی رو که شب از راحتی فکر و خیال سرم به بالش نرسیده خوابم ببره؟ برای اینکه یه کم ذهنم منحرف بشه و چشمم خسته گوشیم و برداشتم و اینترنتش و فعال کردم. یه کم دور زدن تو نت بهترین چیز بود برای حواس پرتی. گوشی دست دومم و با اولین حقوق این کار آخریم تو سه تا قسط خریدم. خوش خیال بودم که فکر میکردم حالا حالاها میرم سر کار و مشکلی بابت پرداخت قسط هاش ندارم. دیگه خبر نداشتم که هنوز به دوماه نرسیده مجبور میشم بیام بیرون. دلم نیومد گوشیم و پس بدم برای همین هرچقدرم پس انداز داشتم تو اون مدت جمع کردم و پولش و دادم. ادامــہ دارد نویسنده: 📕 @Roman_Bartar 📓📕
📕 رمان _خواستی بیای تا فردا خبرش رو بهم بده، می خوام برم دوش بگیرم و دو ساعت بخوابم. فرشاد که پشیمان از نام بردن مهتاب بود، نفسش را بی صدا از سینه بیرون فرستاد و خفه گفت: _نمی شه این دختر رو یه لحظه تنها گذاشت، سمیرا هم که بی اون، با منم جایی نمی ره. پویا پاهایش را جمع و زانوانش خم شد. با سر انگشتانش روی پارکت خالی از فرش، ضرب گرفت و خودش را جمع کرد: _تو چرا اون دختر رو کردی زنگوله پای تابوت زندگیت؟ پس فردا می ری سر زندگیت، واسه چی وابسته ترش می کنید که نتونین از پسش بربیاین؟ دستش را زیر سر فرستاد و جز افسوس حالی برایش نمانده بود: _ثمین یکی از مسئله های زندگی منه که باید حلش کنم، نه پاکش. از ازل بوده، حالام که هست. پویا گوشی را برداشت و کنار گوشش گرفت: _اگه پاش اذیتش نمی کنه اونم با خودتون بیارین. شاید تونستم من واست حلش کنم. فرشاد آرام گفت: _تو توی کار محو کردنی، نه حل کردن. باشه بهشون می گم و خبرش رو می دم ولی الان بگو به خاله افسانه چی بگم؟ می دانست دست بردار نیست. به طرف اتاق خوابش رفت، نگاهی سمت ساک باشگاهش انداخت. کنار تخت نشست و زیپ ساک را باز کرد، لباس هایش را بیرون ریخت و توجهش را به او داد: _بگو حالش خوبه به همون خدایی که رو به قبله ش نماز می خونه و ثنا داره، همین که تأیید یکی دیگه رو بشنوه حالش روبراه می شه. فرشاد با باز شدن در، نگاهش را به سمیرا داد و دستش را به سمتش دراز کرد. _پویا این همه آدم و عالم شب عاشق می شن و صبح فارغ، تو چرا یه جا موندی و دل بر نمی داری؟ تی شرت آستین حلقه ای را روی تخت پرت کرد و با بی ملاحظه گی گفت: _فکر کن زنت فردا بشه مال یکی دیگه، اصلاً فکر کن شب عقدش با یکی دیگه پشت در سالن مراسمش وایستادی. اینام نه، چرا راه دور بریم؟ فرض کن امشب اونی که دوسش داری و واسه خاطرش تو دهن عموت رفتی، حتی واسه خداحافظی کردنشم تو چشمات زل نزنه حتی واسه خوشی دل تو. اگه حالت بعد این فکرا هنوز اون قدری خوب بود که بازم لم بدی و نصیحت بارم کنی، پس بدون که من روانی تر از این حرفام که بتونم هیچوقت به زن مردم فکر نکنم! خواستین بیاین، یه پیامک خرجشه؛ فعلاً رفیق. گوشی را روی تخت رها کرد و دست به کمر ایستاد. سینه اش مالامال دردی بود که این دو سال هم نتوانسته بود برای لحظه ای او را آرام کند. داغ نگاه آخر مهتاب، بد به دلش مانده بود. صدایش مدام در گوشش زنگ می زد. زمانی که روبرویش ایستاد و جسارت به خرج داد. وقتی که انتخاب مهتاب را دید و باز هم بی قرار پرسید: _چرا اون آره و من نه؟ _مشتاق گل از سرزنش خار نترسد... دو سال تمام به این جمله فکر کرده بود و بیشتر از تلاش کردن دست کشیده بود. خواستن که هوس تاب و الاکلنگ نبود که سالی یک بار به هوایشان سری به پارک بزنی تا برای مدتی از سرت بپرد. ساک را از پایین پایش برداشت و زیپ باز مانده اش را بست. حوله ی حمامش را چنگ زد و خود را به آب سرد رساند به امید آن که مغزش هم منجمد شود... فرشاد دست سمیرا را در دست گرفته بود اما نیم ساعت حرف نزدنش، او را نگران تر می کرد. عادت داشت فرصت بدهد خود او به حرف بیاید. _اگه تو رو نداشتم، دلم قرار بود به کی خوش باشه سمیرا؟ سمیرا لبخند ملایمی زد، خم شد و روی پیشانی اش را گرم بوسید. _الان که داری، با این که واست کم می ذارم ولی یه لحظه م تنهام نذاشتی. چرخید و دست سمیرا را روی گونه اش قرار داد. چشم بست: _پویا گفت فردا بریم شام خونه ش، ببین اگه ثمین میاد اونم می برمش. سمیرا دو دستش را لبه ی تخت گذاشت و سرش را پایین گرفت. شرمندگی اش تمامی نداشت وقتی می دانست او از تمام زندگی اش می زند که حال او و خواهرش خوب باشد. _اگه نمی خوای نمیریم. سمیرا به نیمرخش خیره شد: _چرا نخوام برم؟ آقا پویا کم از برادر نبوده برام، شاید این دو سال خیلی کم دیده باشمش ولی یادم نرفته روزایی که شماها سری از سرا، سَوا داشتین. بعید می دونم ثمین مخالف باشه و ترجیحش این باشه که تنها یا پیش بابا بمونه. فرشاد نیمه هوشیار گفت: _سمیرا من یه چرت بزنم، شب باید برم واسه مامان خرید کنم. _شما دو چرت بزن، منم برم فکر شام باشم. از کنار همسر نصف و نیمه اش بلند شد و در را به آرامی بست. ثمین تمام دارایی اش بود و گاهی میان برآوردن توقعات همسر و خواسته های زیاد اما به زبان نیاورده ی خواهرش در می ماند. ادامـہ دارد 🖋 نویسنده: (یاسے) 📃 @Roman_Bartar 📜📃
@Roman_Bartar 📕 رمان ✒نویسنده: شهرزاد.ای.پی 📃تعداد صفحات 📌ژانر: کاور رمان و نظر سنجی http://Instagram.com/_u/Romankhone_telegram
💮الفبای دوست داشتن☝️ @Roman_Bartar نویسنده : شهرزاد.ای.پی خلاصه : مهتاب به همراه دخترش بعد از یازده سال از استرالیا به ایران خونه ی خواهرش میاد و اتفاقاتی میرفته که.... نابـــ📕 ترین رمان ها 👇 ✐ @Roman_Bartar 📓✐
📙 رمان 🔗 ❌ صفحه اینستاگرامم و که هیچ کاربردی نداشت به جز فضولی کردن تو پیج این و اون و حسرت خوردن بابت زندگی های قشنگ و بی دغدغه شون که حتی از تو عکسا هم مشخص بود باز کردم و رفتم تو دایرکت. تنها دایرکتم و باز کردم و نوشتم: «بیداری؟» سین نخورد و منم رفتم سراغ ریکوئستام. نمیفهمیدم پیجی که نه عکس داره نه فالوور داره با اسم کاربری سکوت! چه جذابیتی براشون داشت که هی ریکوئست میفرستادن؟ دقیقاً میخواستن چی و ببینن تو این پیج که منتظر اکسپت من بودن؟ مثل همیشه همه رو رد کردم که همون موقع پیامش تو دایرکت اومد: «آره! » لبخندی زدم و دایرکت و باز کردم. تنها آدمی بود تو اینستا که باهاش حرف میزدم. مثل بقیه ریکوئست فرستاده بود و وقتی رد کردم بلافاصله پیام داد که حالا خیلی پیج باحالی داری کلاسم میذاری؟ نشد ساکت بمونم و جوابش و دادم. یکی من گفتم یکی اون تا اینکه یواش یواش با همین کل کل کردنای دنباله دار و گاه و بیگاه دوست شدیم با هم. اسمش اشکان بود و پیجش تقریباً عین پیج من. بدون عکس و پست. میگفت پیج اصلی هم دارم ولی تا وقتی تو عکست و ندی منم پیجم و نشونت نمیدم. منم که هدفم دوستی ادامه دار نبود؛ فقط گاهی از سر بی حوصلگی و وقت گذروندن باهاش حرف میزدم برای همین دوست نداشتم پاش بیشتر از یه حدی به زندگی که هیچ به بدبختیم باز بشه. «تو چرا بیداری؟» جواب دادم: «خوابم نمیبره!» بلافاصله نوشت: «جهنم!» بی چاک و دهن بود و منم کم نمیاوردم ازش: «جاته!» «پونه اعصاب ندارم یه چی بهت میگما!» از اونجایی که تو دنیای مجازیم با اشکان یه آدم دیگه بودم اسمم به پونه تغییر دادم. چه فرقی میکرد؟ آویشن و پونه جفتشون گیاهان معطر بودن. «چرا اعصاب نداری؟ بارت از گمرک ترخیص نشده؟» «عمه ات و مسخره کن!» «ندارم!» «تو هم که بدتر از من هیچی نداری!» «اتفاقاً دارم اون چیزایی که باید داشته باشم!» «جدی؟؟ اری یه کم پول به من قرض بدی؟ » خنده ام گرفت! دوتا گدا افتاده بودن گیر هم و داشتن با هم حرف میزدن. یعنی اگه الآن میفهمید که کل دارایی من برای مدت نامعلومی صد هزار تومنه چه واکنشی نشون میداد؟ کم نیاوردم و نوشتم: «چقدر میخوای؟ » «پنجاه شصت تا!» «هزار؟» «نه خره! میلیون!» پوزخندی به خیالات خامش زدم. این پسر باید با آویشن پنج شیش سال پیش حرف میزد. اون موقع که هر کدوم از ماشینهای توی خونه اشون صد و پنجاه شصت میلیون می ارزید نه با منی که واسه یه قرون دو زارم باید کلی حساب کتاب کنم. «ندارم خدایی! حالا واسه چی میخوای؟» «هیچی بیخیال! من برم دیگه، شب بخیر!» منم دیگه خوابم گرفته بود؛ شب بخیر و تایپ کردم و نتم و خاموش. چه اهمیتی داشت بدونم پسری که نه دیدمش نه میشناسمش پنجاه شصت میلیون پول واسه چی میخواد. اونم وقتی خودم محتاج نصف نصف نصف این پول بودم. *** صبح که بیدار شدم آوند رفته بود سر کار. منم باید میرفتم؛ دوتا آدرس داشتم که گفته بودن امروز برای مصاحبه برم. برای همین سریع بلند شدم و رخت خوابم و جمع کردم که قبل از بیدار شدن سمانه فلنگ و ببندم؛ ولی به محض بیرون اومدنم از دستشویی جلوی روم ظاهر شد. با اخمای آویزون و نگاهی طلبکارانه! بی اهمیت بهش رفتم سمت لباسام که صداش و شنیدم: -اگه خدا بخواد داری تشریفت و میبری دیگه؟ یا زبونم لال اومدی کنگر بخوری لنگر بندازی؟ ای خداااااا! این زن کی وقت کرده بود انقدر پررو و وقیح بشه و ما نتونستیم جلوشو بگیریم و زبونش و قبل از دراز شدن کوتاه کنیم؟ ادامــہ دارد نویسنده: 📕 @Roman_Bartar 📓📕
📙 رمان 🏵 ❌ زندگی با آدمی مثل رامیلا، این مزیت و برام داشت که بتونم مقابله به مثل کنم با زبون تند و تیز و گوشه و کنایه های سمانه. -بر فرض که بخوام کنگر بخورم لنگر بندازم، خونه داداشمه! برای موندم هم باید از اون اجازه بگیرم نه تو. -اولاً خونه نه و آلونک داداشت، بعدشم... میبینی که جا واسه خودمونم نیست. هروقت از دولتی سر بابای بی غیرتت و ارث و میراث به جا مونده اش رفت یه خونه بزرگتر خرید بیا یکی از اتاقاشم تو بردار. وسط حرفاش حین اینکه خودم و مشغول پوشیدن لباسام نشون میدادم دور از چشمش برای اینکه پیشش ضعیف جلوه نکنم چند پاف از اسپری ام زدم چون میدونستم انقدر عصبی میشم که وسط حرفام نفس کم بیارم. پس باید پیشگیری میکردم. حرفش که تموم شد چرخیدم سمتش: -کاش حداقل بابای باااااااا غیـــــرت تو به جای این زبون نیش مار واست یه ارث و میراث درست و حسابی میذاشت؛ تا اون موقعی که داداشم اومد خواستگاریت با دیدن مال و منال باباش چشای حریصت برق نمیزد و از هول حلیم نمیفتادی تو دیگ. با این حرفم انگار سوخت که از اون حالت مثلاً بی تفاوتیش فاصله گرفت و غرید: -تو چی خیال کردی واسه خودت انجوجک؟ خیال کردی فقط داداش تو خواستگار من بود؟ فکر کردی کم خاطر خواه داشتم؟ نخیـــــــــــر، صدتا آدم تو فک و فامیل و دوست و آشنا من و میخواستن که مال و منال خودشون و باباهاشون دوتای بابای تو بود. خانواده هاشونم خیــــــــــلی سرتر از خانواده لنگ در هوای شما؛ بعضیاشونم انقدری عرضه و جنم داشتن که بدون پشتوانه و بدون نیاز به ثروت باباهه رو پای خودشون وایستن تا با یه ورشکستگی زرتشون قمصور نشه. من خر خام چهارتا لیچار عاشقانه داداش بی عرضه تو شدم. -داداش من بی عرضه نیست؛ اگه بی عرضه بود، بعد از اون یه ماهی که افتاد رو تخت بیمارستان دیگه مینشست گوشه خونه و تو رو مجبور میکرد بری بیرون شده با کلفتی و توالت شوری پول خورد و خوراکت و دربیاری. نه اینکه بره با هزار جور وام و قرض و قوله یه مغازه راه بندازه زندگیش و به دندون بکشه. -این چیزا دیگه از مد افتاده دخترجون، اون زمان قدیم بود که زنا برای سگ دو زدن مرداشون غش و ضعف میکردن و قربون صدقه اشون میرفتن که از خروس خون تا بوق سگ دوییده تا نون حلال بیاره سر سفره. شب به شبم خودشون در اختیار شوهره میذاشتن که خدای نکرده زبونم لال یهو ازش دلسرد نشه و بره یه زن دیگه بگیره. الآن زمونه عوض شده، تو دنیایی که پول حرف اول و آخر و میزنه این یه قرون دو زار با همه حلال بودنش دردی از دردای آدم دوا نمیکنه میفهمی؟ من دارم لطف میکنم به دادش قراضه و داغونت که تحملش میکنم، وگرنه این زندگی رو هیچکس طاقت نمیاره. همین الآنش اراده کنم صد نفر آرزوشونه با من باشن اون وقت من... دیگه نتونستم ساکت بمونم و دربرابر اینهمه وقاحت فقط شنونده باشم. همیشه که نباید اون با حرفاش ما رو خون به جیگر کنه، بعضی وقتا دربرابر اینجور آدما بدجنسی کردن واقعاً لازمه. -لیاقت تو همون صد نفریه که میگی. از خدا میخوام که داداشم طلاقت و بده، بعد ببینم کدوم یکی از این صد نفر حاضرن تو رو با همین شرایطی که داری قبول کنن. اگه به تحمل کردن باشه، اون داداش منه که داره تو رو تحمل میکنه. چون هیچکس حاضر نیست عمر و جوونیش و به پای یه زن نازا تلف کنه و هیچ ثمری از زندگی مشترکش نداشته باشه. با دیدن نگاه بهت زده و صورت وا رفته اش از حرفم پشیمون شدم. با اینکه دیگه همه این مسئله رو میدونستن ولی هیچوقت تا حالا کسی به روش نیاورده بود و این حرف من انگار خیلی براش گرون تموم شده بود که اینجوری ماتش برد. البته تقصیر خودش بود، اگه هرچی از دهنش در میومد بار من و خانواده ام نمیکرد و با اینهمه حقارت و تمسخر درباره زندگی ما که هیچ نقشی تو تباه شدنش نداشتیم حرف نمیزد و بدشانسیمون و به روم نمیاورد؛ خون منم به جوش نمیومد و این حرفا زده نمیشد. ولی، آبی که ریخته دیگه جمع نمیشه پس چه بهتر که برم تا اوضاع از اینی که هست خراب تر نشده. اون لحظه فقط خدا خدا میکردم که عواقب این حرفی که زدم دامن آوند و نگیره. ادامــہ دارد نویسنده: 📕 @Best_Roman 📓📕