eitaa logo
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
455 دنبال‌کننده
112 عکس
26 ویدیو
30 فایل
♥️در واپسین‌لحظات‌عشق‌که‌امیدی‌نیست، من‌با‌چشمان‌تو‌دوباره‌عاشق‌شدم! ♥️#نویسنده_پرحاشیه ♥️#رمان #داستان #متن #تکست و ... ♥️تب 👈🏻 @m_haydarii ♥️ناشناس‌نظرتودرباره‌رمان‌بگو👇🏻 https://abzarek.ir/service-p/msg/1341199 🌿تبلیغ: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
از حالا به بعد همراهتون هستیم با داستانای زیبا و رمان های اموزنده❤️ با ما همراه باشید😌 که برنامه ها داریم🌸
به نام حق❤️ پروانه می‌خواهد تورا...
بسم رب الشهدا و الصدیقین «شجاعت بی پایان» قسمت اول مقدمه ای کاش شبی پای علم می بودم.... یا خادم بانوی خودم می بودم.... ای کاش خدای عشق قسمت میکرد یک لحظه مدافع حرم می بودم.... دلم خیلی گرفته بود دوست داشتم برم یه جایی مثل گلزار شهدا و با شهدا حرف بزنم و یه دل سیر گریه کنم. حاضر شدم و چادرمو سرم کردم و سوییچ ماشینو برداشتم و به طرف بهشت زهرا راه افتادم به بهشت زهرا که رسیدم سراغ رفیق شهیدم رفتم و باهاش دردودل و شروع به گریه کردم به آرامش رسیدم و حالم خوب شد کم کم آماده شدم که برگردم قبر داداش رو بوسیدمو ازش خداحافظی کردم و به طرف ماشینم رفتم.در عالم هپروت بودم که یهو با چیزی برخوردم وقتی سرمو بلند کردم با یه پسر 24و25 ساله روبه رو شدم که لباس نظامی به تن داشت ازش عذرخواهی کردم و سرمو پایین انداختم اوهم جوابمو داد و سرشو پایین انداخت و رفت خیلی خجالت میکشیدم سرمو پایین انداختمو به راه خودم ادامه دادم بعد سوار ماشین شدمو ب طرف خانه حرکت کردم ولی فکرم مشغوله پسره بود احساس میکردم اونویه جایی دیدم آشنا به نظر میومد حواسمو جمع کردم و مداحیه منم باید برم از سید رضا نریمانی و باز کردم عاشق این مداحی بودم منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه من باید برم ، آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره حسین(ع) آقام آقام حسین(ع) آقام آقام آقام…. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
فکرم سراغ مدافعان حرم رفت ای کاش منم پسر بودمو مثل داداشم مهدی به سوریه میرفتم و از حرم بی بی زینب(س) دفاع میکردم. یاد داداشم افتادمو اشکام باز جاری شد دیروز زنگ زده بود و خداروشکر حالش خوب بود ولی بازم دلم براش تنگ شده بود برای برادری که در همه حال پشتم بود خیلی دوسش دارم. رسیدم خونه و پیاده شدم رفتم داخل و باصدای بلند سلام کردم،مامان با خوشرویی جوابمو داد منم با مهربانی گونه ی مامانو بوسیدم مامان به مهربانی گفت:کجا رفته بودی دخترم؟؟ من:دلم گرفته بود رفته بودم بهشت زهرا مامان:حالا آروم شدی؟؟ لبخند زدمو گفتم:خیلی مامان هم لبخندی زدو گفت:خداروشکر بعد مامان بلند شد و رفت آشپزخونه منم بلند شدمو رفتم اتاق لباسامو عوض کردم اومدم پایین هم زمان مامان هم با دو چایی اومد بیرون،روی مبل نشستم مامان هم پیشم نشست تلوزیون شبکه ی افق داشتن در مورد شایعه هایی که پشت مدافعان حرم گفته میشه بحث میکردن سرمو به طرف مامان چرخوندم و گفتم:مامان چرا بعضیا راحت میگن که مدافعان حرم بخاطر پول میرن؟؟ چرا راحت دارن در موردشون قضاوت های نادرست میکنن ؟؟؟ بغضم گرفت ولی با نوشییدن چاییم بغضمو همراهش قورت دادم مامان:چون نمیدونن که اگه مدافعان حرم نرن اینجا هم مثل سوریه میشه،چون تو امنیت زندگی میکنن و این چیزا رو نمیتونن درک کنن. همینجوری داشتم با مامان صحبت میکردم که تلفن خونه به صدا دراومد رفتم گوشیو برداشتم که داداش جوابمو داد خیلی خوشحال شدم من:سلام داداشم خوبی قربونت برم؟؟؟ داداش:سلام آبجی خانوم گل ممنونم شما خوبی؟؟؟؟ من:شما اگه خوب باشی منم خوبم بعد با دلتنگی ادامه دادم داداش پس کی میای دلم برات تنگ شده دل مامان و بابا هم برات تنگ شده ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
داداش:آبجی خانوم عزیز ان شاالله چهارشنبه این هفته ایرانم وقتی داداش اینو گفت از خوشحالی داشتم اشک میریختم خیلی خوشحال بودم بعد خداحافظی از داداش گوشیو به مامان دادم کمی هم مامان با داداش حرف زد و بعد خداحافظی کردن. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم رفتم مامانو در آغوش گرفتم حال مامان هم خوب بود،مامان خندیدو منو در آغوش گرفت. شب شد و بابا اومد خونه بدو بدو رفتم پایین و به بابا یه سلام بلند دادمو بعد خودمو بغلش پرت کردم بابا به این کارم خندید و پیشونیمو بوسید و با مهربانی گفت:چیشده که عزیزدردونه ی من اینقدر خوشحاله؟؟؟ من با خوشحالی:بابا جونم داداش زنگ زده بود و خداروشکر حالش خوب بود و ان شاالله چهارشنبه این هفته داداش ایرانه. بابا هم خیلی خوشحال شد و خداروشکر کرد،بعد نشستیم رو مبل مامان هم با سه تا چایی اومد بیرون و با مهربانی به بابا سلام داد باباهم بامهربانی و خوشرویی جواب سلام مامانو داد از ته دل خداروشکر کردم که همچین خونواده ی با محبت و سالم دارم. بعد از نوشیدن چای و خوردن شام به اتاق رفتمو بعد از مسواک زدن خوابیدم صبح زود بیدار شدم و بعد از حاضر شدن از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و به طرف دانشگاه حرکت کردم رسیدم و به داخل رفتم تو کلاس فاطمه رو دیدم به طرفش رفتم و با خوشحالی سلام دادم فاطمه:چیه کبکت خروس میخونه من:فاطمه جونم داداشم فردا میاد فاطمه:چشمت روشن عزیزم خیلی خوشحال شدم داشتم با فاطمه حرف میزدم که استاد اومد بعد از تموم شدن کلاس از فاطمه خداحافظی کردمو به طرف خونه حرکت کردم رسیدمو زود به اتاق رفتمو بعد از عوض کردن لباسام اومدم پایین و به مامان کمک کردم آخه فردا داداشم برمیگرده،خداروشکر فردا دانشگاه ندارم شب شد و رفتم خوابیدم آخه خیلی خسته بودم صبح شد و یه دوش گرفتم و حالم سرجاش اومد بعد از دوش گرفتن ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
رفتم پایین و یه سلام و صبح بخیر بلند گفتم، رفتم صورت مامان و بابا رو بوسیدم و نشستم صبحانه رو با خنده و شوخیه من خوردیم قرار بود داداش ساعت 8 شب بیاد،تا ساعت 8 خودمو با اینترنت و کامپیوتر مشغول کردم دیدم ساعت 7 نیمه لباسای جدیدمو پوشیدم و آماده شدم چادر سفیدمو هم سر کردم آخه میدونستم دوست داداش هم میاد رفتم پایین و جلوی تلوزیون نشستم و خودمو با تلوزیون مشغول کردم. صدای آیفون به صدا دراومد بدو رفتم سمت آیفون من:کیه؟؟ داداش:منم آبجی خانوم با خوشحالی درو باز کردم و همراه مامان به استقبال داداش رفتیم درو باز کردم داداش همراه دوستش اومدن بالا وقتی دوست داداشو دیدم با تعجب نگاه کردم ایشون همون پسری بود که تو بهشت زهرا باهاش برخورد کردم با خجالت سرمو پایین انداختم و سلام دادم سپس داداش رو بغل کردم و صورتشو غرق بوسه کردم از خوشحالی داشتم اشک میریختم مامان هم داداشو بغل کرد و بوسی بعد تعارف کرد اومدن داخل، منم رفتم به آشپزخونه و چهار تا چایی ریختم و به پذیرایی رفتم بعد از تعارف کردن چایی ها نشستم پیش داداش، داداش بهم نگاه کرد و با لبخند گفت:حال آبجی خانوم من چطوره؟؟؟ منم لبخندی زدموگفتم:عالیم داداش با لبخند گفت:خداروشکر بعد از حرف زدن دوستش رفت، هرچی اصرار کردیم که شام بمونه ولی قبول نکرد گفت:حاج خانوم فعلا آقامهدی خسته هستن ان شاالله دفعه ی بعد مزاحمتون میشم. مامان با مهربانی:چه مزاحمی،مراحمی پسرم بعد از خداحافظی با داداش و مامان باخجالت از منم خداحافظی کرد منم سرمو پایین انداختم و خداحافظی کردم. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
چادرمو باز کردم و به آغوش داداش رفتم و بعد از اینکه گونه ی داداشو بوسیدم من:داداش برو استراحت کن خیلی خسته ای داداش:به روی چشم آبجیه گلم داداش بالا رفت و یکی از اتاقا استراحت کرد منم لیوان هارو برداشتمو به آشپزخونه رفتم و لیوان هارو شستم مامان هم داشت شام رو آماده میکرد گونه ی مامانو بوسیدم و رفتم بالا یادم افتاد نمازمو نخوندم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد از تمام شدن نماز شکر خوندم بخاطر اینکه داداش صحیح و سالم برگشته. شب شد و بابا اومد خونه داداش به احترام بابا از جاش بلند شدو به آغوش بابا رفت بعد بابا دستاشو به طرف آسمون بلند کردو با خوشحالی گفت:خدایا شکرت،پسرم صحیح و سالمه داداش با لبخند دست بابارو بوسید مامان هم با چهار تا چایی اومد پذیرایی و چهار نفری دورهم نشستیم و حرف میزدیمو با هم شوخی میکردیم بازم از ته دل خداروشکر کردم،بعد از خوردن شام و نوشیدن چای رفتیم خوابیدیم. یه روز تنها بودم وتلوزیون تماشا میکردم که داداش اومد منم به احترامش پاشدمو سلام کردم داداش هم بامهربانی جوابمو داد بعد روی مبل نشست منم دوتا چایی آوردمو پیش داداش نشستم با داداش حرف میزدیمو به تلوزیون هم نگاه میکردیم که یهو داداش تلوزیون و خاموش کرد و بهم گفت:زینب جان! اگه یه نفر نظامی،مدافع حرم و پسره مومن و با ایمانی باشع و بیاد خواستگاریت چه جوابی میدی؟؟ من که کلا هنگ کرده بودم سرمو پایین انداختم بعد از چند دقیقه گفتم:خب،خب درسته آرزومه که همسرم نظامی و مدافع حرم باشه ولی هنوز برام زوده و نظر مامان و بابا رو هم نمیدونم. داداش:اولا برات زود نیستو وقت مناسبی برای ازدواجه 20 سالته دوما من با مامان و بابا حرف می زنم مطمئنم راضی میشن. من:باشه هرچی شماها بگین راستی داداش سرمو پایین انداختمو داداش هم داشت نگام میکرد با خجالت ادامه دادم خواستگارم کیه؟؟ ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
چادرمو باز کردم و به آغوش داداش رفتم و بعد از اینکه گونه ی داداشو بوسیدم من:داداش برو استراحت کن خیل
داداش با لبخند:میشناسیش من:میشناسم؟؟!! داداش:بله دوستم ابوالفضله با تعجب گفتم:آقا ابوالفضل؟؟؟!!! داداش:بله آبجی خانوم گل راستش هم تعجب کردم و هم خوشحال بودم درسته آقا ابوالفضلو یکی دوبار دیده بودم ولی به نظرم یه آدم مومن و کاملیه. بعد از اینکه مامان و بابا اومدن داداش باهاشون حرف زد منم تو اتاق بودم که بابا صدام زد بابا:زینب جان بابا؟؟ من:جانم بابا؟؟ بابا:یه لحظه بیا دخترم من:چشم باباجان الان میام زود موهامو مرتب کردمو رفتم پایین و پیش داداش نشستم مامان هم اونجا بود بابا:زینب جان مهدی همه چیو به ما گفت نظره تو چیه؟؟؟ منمئ سرمو از خجالت پایین انداختم و گفتم:هرچی شما بگین بابا:مبارکه دخترم مامان هم گونمو بوسید و خوشحال بود داداش هم همینطور منم با خجالت لبخند میزدم قرار بود پنجشنبه این هفته بیان خواستگاری روزها مثل باد میگذشت بالاخره پنجشنبه شد صبح زود بیدارشدمو رفتم دسشویی بعد از شستن صورتم رفتم پایین ویه سلام بلند دادم همه با خوشرویی جوابمو دادن و بعد از خوردن صبحانه به مامان کمک کردمو بعد رفتم بالا و اتاقمو تمیز کردم قرار بود ساعت 8 شب بیان ساعت و نگاه کردمو دیدم ساعت 7شبه زود دوش گرفتمو بعد یه لباس خوشگل پوشیدم و چادر سفیدمو سرم کردم خیلی استرس داشتم رفتم پایین تو آشپزخونه نشسته بودم که ایفون به صدا در اومد داداش درو باز کرد و یکی یکی وارد شدن،اول پدرشون بعد مادرشون و بعد هم ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
داداش با لبخند:میشناسیش من:میشناسم؟؟!! داداش:بله دوستم ابوالفضله با تعجب گفتم:آقا ابوالفضل؟؟؟!!! داد
برادرشون که به نظرم از آقا ابوالفضل کوچیک بودن و در آخر خودشون وارد شدن انصافا خیلی خوشگل شده بودن یه دسته گل بزرگ و خوشگل هم دستشون بود بعد از سلام و احوالپرسی نشستن بعد از چند دقیقه مامان صدام زد تا چایی هارو ببرم منم با استرس به پذیرایی رفتمو با خجالت سلام کردم و با خوشرویی جوابمو دادن بعد از تعارف کردن چایی ها کنار مامان نشستمو سرمو پایین انداختم بعد از حرف زدن بزرگترا مادر آقا ابوالفضل گفتن:آقای اسدی اگه اجازه بدین دو تا جوون حرفاشونو بزنن بابا:اجازه ماهم دست شماست بعد رو به من کرد و گفت:دخترم آقا ابوالفضلو راهنمایی کن. من:چشم بلند شدمو بعد از من آقا ابوالفضل بلند شدن من جلو میرفتمو آقا ابوالفضل پشت سره من میومد رفتیم اتاق من روی تخت نشستم و آقا ابوالفضل صندلی نشست رو به روی هم،سر هردومون از خجالت پایین بود و هیچکدوممون نمیتونستیم حرف بزنیم بعد از چند دقیقه آقا ابوالفضل شروع کرد: راستش من دنبال یه دختری میگردم که همیشه همراهم باشه و منو به خدا نزدیک کنه،خودتون میدونید کار من سخته و زیاد خونه نیستم و همش ماموریتم،دوماه ایرانم و دو ماه سوریه هیچکس نمیتونه با این شرایطه من زندگی کنه. من با خجالت:چرا یه نفر هست که آرزوشه همسرش نظامی و مدافع حرم باشه با این حرفم آقا ابوالفضل سرشو بلند کردو با خوشحالی به من نگاه کرد منم با لبخند سرمو پایین انداختم بعد از تموم شدن حرفامون رفتیم پایین مادر آقا ابوالفضل نگاهی به من انداختو گفت:دخترم دهنمون رو شیرین کنیم؟؟ منم با خجالت:هرچی خونوادم بگن به بابا و مامان و داداش نگاه کردم رو لب هرسه تاشون خنده بود منم خندیدم و سرمو پایین انداختم. مادر آقا ابوالفضل:مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین. بعد داداش شیرینی هارو تعارف کرد قرار شد سه شنبه عقد کنیم،بعد از برنامه ی عقد آقا ابوالفضل و خونوادش رفتن. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
برادرشون که به نظرم از آقا ابوالفضل کوچیک بودن و در آخر خودشون وارد شدن انصافا خیلی خوشگل شده بودن ی
تو این دو روز سرمون خیلی شلوغ بود فردا آزمایش دادیم و بعد به خرید رفتیم بالاخره روز عقد فرا رسید هم خوشحال بودم و هم استرس داشتم به همراه مامان رفتیم آرایشگاه بعد از اینکه آرایشگر اصلاح کرد خودمو تو آیینه دیدم خیلی تغییر کرده بودم بعد از آرایشگاه به خونه اومدیم قرار بود ساعت 9 شب به بیت رهبری بریم آرزوم بود که عقدمون رو رهبر بخونه بالاخره به آرزوم رسیدم خیلی خوشحال بودم و همش سربه سر مامان و بابا و داداش میذاشتم و همشون میخندیدن بالاخره ساعت 9 شب فرا رسید و آماده شدیم و به طرف بیت رهبری حرکت کردیم وقتی رسیدیم آقا ابوالفضل و خونوادش هم تازه رسیدن بعد از سلام و احوالپرسی داخل شدیم و کنار سفره ی عقد نشستیم بعد از چند دقیقه آقا تشریف اوردن به احترام آقا بلند شدیم و سلام و احوالپرسی کردیم هم من و هم آقا ابوالفضل خیلی خوشحال بودیم چون مولا و رهبرمون رو از نزدیک میدیدیم. من فاطمی.... تو حیدری.... در دله ما حب ولی.... کاش روزی بشود عاقد ما سیدعلی.... آقا بعد از اینکه صیغه ی محرمیتمون رو خوندن من جواب بله رو دادم و بعد آقا ابوالفضل بله رو گفتن.آقا بهمون تبریک گفت و آرزوی خوشبختی کرد آقا ابوالفضل رفتن دسته آقا رو بوسیدن، آقا هم پیشانیه آقا ابوالفضلو بوسیدن. بعد از آنجا به سوی گلزار شهدا رفتیم تا زندگیمون رو با یاد شهدا آغاز کنیم من و آقا ابوالفضل دست در دسته هم به سوی مزار تکتک شهدا رفتیم حالم خیلی خوب بود به ابوالفضل با لبخند و عشق نگاه کردم اونم همینطور. یه روز خونه بودمو داشتم آتاق رو تمیز میکردم که موبایلم زنگ خورد ابوالفضل بود با خوشحالی گوشیو برداشتم من:سلام عزیزم ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
ابوالفضل:سلام خانوم گل خوبی عزیزم؟؟ من:اگه آقامون خوب باشن منم خوبم ابوالفضل:عزیزی خانوم گل راستی وقت داری؟؟ من:من برا شما همیشه وقت دارم ابوالفضل:پس خانوم گل زود حاضر بشن،من الساعه اومدم من:چشم سرورم بعد خداحافظی کردیم خیلی خوشحال بودم زود حاضر شدمو به مامان هم خبر دادم بعد از چند دقیقه ابوالفضل اومد مامان تعارف کرد که داخل بیاد ولی ابوالفضل قبول نکردو گفت:مامان جان ان شاالله یه وقته دیگ مزاحمتون میشم مامان:مراحمی پسرم ابوالفضل لبخندی زد و با مهربانی از مامان خداحافظی کرد منم خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم. ابوالفضل حرکت کرد بعد از چند دقیقه به کافی شاپ مورد نظر رسیدیم بعد از سفارش قهوه و کیک شروع به حرف زدن کردیم احساس میکردم ابوالفضل میخواد چیزی بگه برا همین گفتم:ابوالفضل؟؟ ابوالفضل:جونم؟؟ من:جونت بی بلا عزیزم،میخواستی چیزی بگی؟؟ ابوالفضل:زینب جان!راستش قراره پس فردا اعزام بشم سوریه بهت زده شدم و ناخودآگاه اشکام جاری شد ابوالفضل با نگرانی گفت:زینب جان!خانومم توروخدا گریه نکن اگه راضی نباشی نمیرم. من:برو ابوالفضلم به بی بی زینب س میسپارمت ابوالفضل با خوشحالی بهم نگاه کردو گفت:زینب به مولا دوست دارم لبخندی زدمو گفتم:منم دوست دارم عزیزم بعد از کمی حرف زدن به خونه برگشتیم از ابوالفضل خداحافظی کردمو رفتم داخل حالم خیلی خراب بود به زور لبخندی زدمو سلام کردم و بعد رفتم اتاق حالم خیلی بد بود از وقتی که عقد کردیم خیلی وابسته ی ابوالفضل شدم،عاشقش بودم ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
ابوالفضل:سلام خانوم گل خوبی عزیزم؟؟ من:اگه آقامون خوب باشن منم خوبم ابوالفضل:عزیزی خانوم گل راستی وق
بودم ولی بخاطر بی بی زینب س راضیم که بره چون دیگه نمیخوام عمه جان دوباره اسیر بشه. همینجوری داشتم اشک می ریختم که در اتاق زده شد و بعد داداش داخل شد اشکامو زود پاک کردمو به زور لبخند زدم داداش هم لبخند زد و گفت:آبجی چیزی شده؟؟چرا ناراحتی؟؟ دیگه نتونستم خودمو نگه دارم بغضم شکست و اشکام جاری شد داداش با ناراحتی اومد جلو منو تو آغوشش گرفت همینجور که تو آغوشه داداش بودم و گریه میکردم گفتم:داداش، ابوالفضل پس فردا اعزام میشه سوریه. داداش:زینب جان!تو باید خداروشکر کنی که همسر مومن و با ایمانی داری. من:رضایت دادم داداش،دوس نداذم بی بی زینب س یه بار دیگ اسیر بشن به بی بی زینب س میسپارمش. داداش:احسنت بر آبجی خانوم گل و با ایمانم. قرار بود ابوالفضل روز دوشنبه بره بالاخره دوشنبه رسید،خودم با عشق و علاقه چمدان همسرمو آماده میکردم قرار بود ساعت 17 بره شامشو آماده کردم،کم مونده بود که گریه کنم ولی به زور نگه داشتم نمیخواستم ابوالفضل و ناراحت کنم ولی برعکس من ابوالفضل خیلی خوشحال بود و همش سربه سر من میذاشت منم به زور لبخندی میزدم تا ابوالفضل ناراحت نشه. بالاخره ساعت 17 شد ساعت جدایی از عشقم مامان و بابا و داداش ابوالفضل هم بدرقش اومده بودن قرار بود بریم فرودگاه ولی ابوالفضل اجازه نداد. ابوالفضل با تک تک اعضای خونواده خداحافظی کرد و بعد سمت من اومد دیگ نتونستم خودمو نگه دارم بغضم شکست و بغلش رفتم و های های گریه میکردم ابوالفضل هم ناراحت بود و بغضم داشت ولی به زور نگه داشته بود از بغلش اومدم بیرون و به چشای خوشگلش نگاه کردموگفتم:امانت خدابرو به امان خدا. گونشو بوسیدم ابوالفضل هم پیشانیمو بوسید بعد از خداحافظی ابوالفضلم رفت. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
بودم ولی بخاطر بی بی زینب س راضیم که بره چون دیگه نمیخوام عمه جان دوباره اسیر بشه. همینجوری داشتم اش
در رفتن جان از بدن گویند از هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود هرروز ابوالفضل از سوریه به من زنگ میزد و حالمو میپرسید و میگفت که حالم خوبه منم خوشحال بودم و خداروشکر میکردم اگه یه بار زنگ نمیزد دق میکردم. یه روز ابوالفضل مثل گذشته زنگ زده بود بعد از سلام و احوالپرسی ابوالفضل گفت:زینب جان!از امروز شاید نتونم هرروز زنگ بزنم. با نگرانی گفتم:چرا؟؟؟ ابوالفضل:چون داریم میریم منطقه بخاطر همین عزیزم من با ناراحتی:ابوالفضل خودت که میدونی من اگه صداتو نشنوم دق میکنم ابوالفضل:منم خانومم ولی مجبورم من:باشه عزیزدلم مواظب خودت باش ابوالفضل:توهم همینطور خانوم گل، راستی؟؟ من:جانم؟؟ ابوالفضل:دوست دارم خانومم من:منم دوست دارم آقامون بعد از خداحافظی یه دل سیر گریه کردم نمیدونم چرا ولی دلم خیلی شور میزد منتظر یه خبر بد بودم. یه روز داشتم تو اینترنت میگشتم که تو یکی از کانالا که در مورد مدافعان حرم بود گذاشته بودن که سه نفر به علت انفجار بمب در حلب شهید شدن. حالم خیلی بد شد میدونستم ابوالفضل یکی از این شهداست ابوالفضلم لیاقته شهید شدن و داشت خیلی استرس داشتم گوشیو برداشتم و به داداش زنگ زدم ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
در رفتن جان از بدن گویند از هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود هرروز ابوالفضل از
داداش:جانم زینب؟؟ صدای داداش گرفته بود مثل اینکه گریه کرده بود وقتی صدای داداشو اینجوری شنیدم استرسم زیاد شد. من:داداش صدات چرا گرفته؟؟گریه کردی؟؟ داداش:نه عزیزم من:پس چرا.....نذاشت ادامه ی حرفمو بگم زود گفت:زینب جان!عزیزم من زود برم بهت زنگ میزنم با بهت گفتم:باشه داداش مواظب خودت باش هیچکس خونه نبود هرچقدر به گوشیه مامان و بابا زنگ میزدم کسی جواب نمیداد خیلی نگران شدم و زنگ زدم به مامان جون بعد از چند بوق مامان جون جواب داد:بله؟؟ من:سلام مامان جون مامان جون:سلام دختر گلم خوبی عزیزم؟؟ من:ممنون مامان گلم شما خوبین؟؟دلم براتون خیلی تنگ شده مامان جون:ممنون عروس گلم منم خوبم دله منم برات تنگ شده بود چند دقیقه با مامان جون حرف زدم و بعد از خداحافظی آروم شدم آخه صدای مامان جون آروم بود،عاشقه مامان جون و باباجونم خیلی مهربونن. بالاخره مامان اومد خونه ولی از بابا و داداش خبری نبود سلام دادمو بعد پرسیدم:مامان پس بابا و داداش کجان؟؟ مامان:کاری براشون پیش اومده شاید دیر بیان چشای مامان پف و خیلی هم آشفته بود نگرانیم شدید تر شد گفتم:مامان اتفاقی افتاده؟؟ مامان:نه دخترم فقط کمی سرم درد میکنه استراحت کنم خوب میشم من:باشه مامان جان مامان اتاق رفتو کمی استراحت کرد ولی اصلا آروم نمیشدم احساس میکردم برا ابوالفضل اتفاقی افتاده بعد از چند دقیقه بابا اومد،بابا هم مثل مامان چشاش ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
پف و خیلی هم آشفته بود این بار دیگ یقین پیدا کردم که اتفاقی افتاده بالاخره تحملم تموم شد و با گریه گفتم:بابا توروخدا اتفاقی افتاده؟؟خواهش میکنم بگین چیشده؟؟ مامان صدامو شنید و اومد پایین و گفت:زینب جان چه خبره دخترم؟؟ من:مامان من مطمئنم یه اتفاقی افتاده ولی شما از من پنهون میکنید به جای مامان بابا جواب داد:نه دخترم هیچ اتفاقی نیوفتاده من:بابا افتاده من مطمئنم توروخدا راستشو بگین که یهو مامان شروع به گریه کرد و بابا سرشو پایین انداخت و با صدای آروم گفت:تسلیت میگم دخترم ابوالفضل شهید شده هیچی نشنیدم مات و مبهوت به بابا خیره شدم گفتم:نه،نه حقیقت نداره دروغه برا ابوالفضلم اتفاقی نیوفتاده ابوالفضلم قول داده اون برمیگرده ابوالفضل سرش میرفت ولی قولش نمیرفت همینجوری داشتم حرف میزدمو اشک میریختم رفتم سمت مامان من:مامان؟؟بابا راست میگه ابوالفضل منو تنها گذاشت؟؟توروخدا بگو که حقیقت نداره بعد نشستم زمین و با صدای بلند گریه کردم و دیگه چیزی نفهمیدم چشامو باز کردم دیدم بیمارستانم نمیدونستم برای چی اینجام کم کم یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده باز اشکام جاری شد مامان هم اشک میریخت. بعد از اینکه مرخص شدم همراه مامان وبابا خونه رفتیم،فردا پیکر همسرمو میاوردن ایران. فردا شد لباس مشکیامو پوشیدم و همراه مامان و بابا و داداش به خونه ی مامان جون رفتیم آخه پیکر همسرم اون جا بود خونه خیلی شلوغ بود من زودتر از همه داخل شدم و رفتم بالا همه داشتن گریه میکردن راهو برام باز کردن، همسرمو میدیدم که آروم خوابیده جلو رفتم باورم نمیشد شروع کردم باهاش حرف زدن:ابوالفضل،ابوالفضلم،عزیزم چرا جوابمو نمیدی؟؟؟توروخدا جواب بده تحمل سکوتتو ندارم. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
بی معرفت چرا رفتی ؟؟ چرا تنهام گذاشتی مگه بهم قول نداده بودی که برمیگردی؟؟سرمو بردم جلو دوتا دستاش نبود گفتم:ابوالفضل پس دستات کو؟؟دستاتو جا گذاشتی؟؟ گریه میکردمو میگفتم:ابوالفضل توروخدا چشای خوشگلتو باز کن میدونم خسته ای ولی فقط یه بار باز کن چشاتو ببینم بعد بخواب هق هق میکردم میان هق هقم گفتم:اشکال نداره عزیزم خیالم راحته که جات خوبه راستی سلام منو به بی بی زینب س برسون بعد پیشونیشو بوسیدم و گفتم:شهادتت مبارک عزیزدلم خودم بله را گقتم خودم بند های پوتینهایت را محکم کردم خودم از زیر قرآن ردت کردم اما این روزها عجیب دلتنگم کم داشتم تورا،کم دارم تورا «تقدیم به همسران و شهدای مدافع حرم» ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا: 🌀🌀 🍃دست خدا در کار بود آن شب... باد از یَسار ، ابر از یَمین آمد. طوفان به پا شد . خاک وقتی باخت ، دست خدا در آستین آمد. کرکس به دامان هوس افتاد! در چنگ طوفان طبس افتاد. روح خدا قرآن گشود و باز، «وَللّٰه خَیْرُ المٰاکِرین» آمد...🍃 نگاهی به چهره غمگینش کردم. اندوه و غم، از صورتش می بارید و پشیمانی در صورتش فریاد می زد. خوب می‌دانستم دلش می خواست ایمان هم اینجا بود، تا از او معذرت خواهی می کرد. اما ایمان نبود... وقتی انسان‌ها پل پشت سرشان را خراب می کنند، هیچ جوره نمی توانند برگردند. گاهی هم به قدری پل را خراب می کنند که وسط راه سقوط می کنند و سرانجامشان اعماق دره های دردناک است. آهی کشیدم و صبر کردم تا خودش صحبت کند. شاید اگر شخص دیگری درجای من بود، حتی یک لحظه هم به حرف هایش گوش نمی داد. اما من گوش می دادم. در این سالها صبر و بخشش را خوب یاد گرفته بودم. انگار هیچ کینه ای از دیگران نداشتم. دیگرانی که شاید مسبب بزرگترین دردسرهایم بودند و بیشترین مشکلات را بر سرم آوار کردند. اما من همه شان را بخشیدم و کوله بارم را سبک کردم. و چه حس خوبی بود، بخشش! بخششی کلامی نه! بخشش باید از اعماق وجود باشد. بخشش باید بتوانی با آن خیلی ها را از عذاب وجدان و چاه پشیمانی شان بیرون بکشی... و چه لذتی دارد و من همه این ها را از کسی یاد گرفته بودم که خود نیز من را بخشید. خودش به من راه های گوناگون را نشان داد و آدمی را بر سر راهم قرار داد تا معلمم شود. شاید در نگاه اول او شاگرد بود، اما... برای من بزرگترین استاد بود! استادی که صبر را ، بخشش را، استقامت را و از همه مهم تر عشق را به من آموخت. عشق واقعی! عشق واقعی درد دارد و دردهایش به شیرینی شهد عسل های بهارنارنج است. عشقی سراسر از خودگذشتگی... عشقی که پشت بند ادرکاساً وناولهایش، مشکل ها افتاده بود... و شاید خیلی ها فکر می کردند قصه یا افسانه است. اما من باور داشتم قصه‌ها هم از روی واقعیت نوشته می‌شود و رازی را در خود نهفته‌اند. قصه هایی که شاید هیچگاه راز ها و پندهایشان را نفهمیم. مثل داستان همیشه تکراری شنگول‌و‌منگول! این داستان شاید تکراری ترین داستان باشد و خدا بیامرزد نویسنده اش را... یک عمری خیال پدر و مادرها را راحت کرد. پدر و مادرها انگار عادت کرده‌اند در هر نسلی این داستان را بازگو کنند و بازگو کنند. اما همین شنگول و منگول، درس دو رویی را به ما می‌دهد. شاید خیلی ساده از این داستان بگذریم! اما گاهی نباید ساده گذشت. باید ایستاد و فکر کرد. قطعا هیچ چیز بی دلیل و جواب نیست. و شنگول منگول همیشه بیانگر زودباوری، ترس و خیلی چیزهای دیگر است. اما حبه‌انگور که برادر کوچکتر آن‌هاست، همیشه نماد فرزی، چابکی و از همه مهم‌تر باهوشی است. هوشی که او را از چنگال گرگ دو روی قصه نجات داد و خودش هم دیگران را نجات داد. پس می‌شود فهمید آدم عقل و هوش دار، نباید در راه اشتباه و دو رویی از آن استفاده کند. چرا که هوش سیاه را کسی دوست ندارد.همه همیشه اسطوره ها در ذهنشان باقی می ماند. حالا انسان ها خودشان انتخاب می کنند اسطوره باشند یا هوش سیاه؟! اما من اسطوره را دیدم و هنوز بعد از گذشت سه سال، خاطره هایش برایم کهنه نمی شود. کهنه نمی شود و روز به روز بیشتر مقابل چشمانم جان می گیرد. و من به همین خاطره‌ها خوشم تا حداقل برای یکبار هم شده، او را باز ببینم. 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠