چادرمو باز کردم و به آغوش داداش رفتم و بعد از اینکه گونه ی داداشو بوسیدم
من:داداش برو استراحت کن خیلی خسته ای
داداش:به روی چشم آبجیه گلم
داداش بالا رفت و یکی از اتاقا استراحت کرد منم لیوان هارو برداشتمو به آشپزخونه رفتم و لیوان هارو شستم مامان هم داشت شام رو آماده میکرد گونه ی مامانو بوسیدم و رفتم بالا یادم افتاد نمازمو نخوندم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد از تمام شدن نماز شکر خوندم بخاطر اینکه داداش صحیح و سالم برگشته.
شب شد و بابا اومد خونه داداش به احترام بابا از جاش بلند شدو به آغوش بابا رفت بعد بابا دستاشو به طرف آسمون بلند کردو با خوشحالی گفت:خدایا شکرت،پسرم صحیح و سالمه
داداش با لبخند دست بابارو بوسید مامان هم با چهار تا چایی اومد پذیرایی و چهار نفری دورهم نشستیم و حرف میزدیمو با هم شوخی میکردیم بازم از ته دل خداروشکر کردم،بعد از خوردن شام و نوشیدن چای رفتیم خوابیدیم.
یه روز تنها بودم وتلوزیون تماشا میکردم که داداش اومد منم به احترامش پاشدمو سلام کردم داداش هم بامهربانی جوابمو داد بعد روی مبل نشست منم دوتا چایی آوردمو پیش داداش نشستم با داداش حرف میزدیمو به تلوزیون هم نگاه میکردیم که یهو داداش تلوزیون و خاموش کرد و
بهم گفت:زینب جان! اگه یه نفر نظامی،مدافع حرم و پسره مومن و با ایمانی باشع و بیاد خواستگاریت چه جوابی میدی؟؟
من که کلا هنگ کرده بودم سرمو پایین انداختم بعد از چند دقیقه گفتم:خب،خب درسته آرزومه که همسرم نظامی و مدافع حرم باشه ولی هنوز برام زوده و نظر مامان و بابا رو هم نمیدونم.
داداش:اولا برات زود نیستو وقت مناسبی برای ازدواجه 20 سالته دوما من با مامان و بابا حرف می زنم مطمئنم راضی میشن.
من:باشه هرچی شماها بگین راستی داداش سرمو پایین انداختمو داداش هم داشت نگام میکرد با خجالت ادامه دادم خواستگارم کیه؟؟
✨🦋
♨️ #پارت_5
🖋 نویسنده : کوثر راحلی
📚 نام رمان :شجاعت بی پیان
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
⏰تعداد پارت در روز :2
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️