eitaa logo
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
434 دنبال‌کننده
148 عکس
4 ویدیو
0 فایل
🍓عشق حلالش قشنگه!دنبال حرومش میرید و خودتونم حروم میکنید... 🍓#رمان #داستان #متن #تکست و ... 🍓نظرتو درباره رمان ها بگو 👈🏻 @m_haydarii 🌿تبلیغ: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌸 چهار سال بعد ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وار حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت: ــ آخ جون زندایی سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید. ــ مامانی کجاست؟ صدای صغری از بالای پله ها آمد: ــ اینجام سمانه بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت: ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟ ــ میرید مزار شهدا ــ آره امروز پنجشنبه است قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت. با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت: ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید ــ خدا خیرت بده دخترم سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند. سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت.... به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،گلاب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد: شهید کمیل برزگر آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد. بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم. سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد : ـــ سمانه دخترم ــ جانم خاله میخوام در مورد موضوع مهمی بهات حرف بزنم ــ بگو خاله میشنوم ــ اماقسمت میدم به کمیل،قسمت میدم به همین مزارباید کامل حرفامو گوش بدی سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد: ــ چی میخوای بگی خاله؟ ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده 🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🍂🌸 سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت: ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل سمانه به اجبار سر جایش نشست. ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم ،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی. سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت. سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت: ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی مزار شهدا شلوغ بود ،گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد. وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب... ــ سلام خدا قوت صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد. ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم سمانه لبخندی زد و گفت: ــ خوب کاری کردید در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید: ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه 🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🍂🌸 با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت: ــ خودم جواب میدم خاله گوشی را برداشت و گفت: ــ کیه؟ ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل ــ نه دخترم عجله دارم ــ چشم اومدم با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید. ــ سلام سردار بفرمایید تو ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد. ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم، سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت: ــ به دردتون خورد؟ ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست. نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار دادهوبود سنگین تر بودند. با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت. **** ـــ دیدیش؟؟ به علامت تایید سری تکان داد ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه سرش را به صندلی تکیه داد و گفت: ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد سردا سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد. 🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🍂🌸 خسته از ماشین پیاده شد،هوا تاریک شدهج بود،از صبح سرکار بود،آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود،که دیر وقت به خانه می آمد،با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود... به سمت ورودی خانه رفت،با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد،صغری یا دایی محمد با دندایی به خانشان امده یا شاید محسن و یاسین. با وجود خستگی زیاد اما لبخندی بر لب نشاند و وارد خانه شد،کیفش را روی جا کفشی گذاشت و وارد هال پذیرایی شد،با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد. افکاری که به ذهنش حمله می کردند و در سرش میپیچیدند و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند را پس زد و آرام سلام کرد،با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت ،چشمانش خیس شدند. ــ سلام به روی ماهت عروس گلم سمانه وحشت زده به خانم موحد نگاهی انداخت،کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط عروس کمیل بود نه کسی دیگر... با صدای لرزانی گقت: ــ اینجا چه خبره؟ یاسین از جایش بلند شد و گفت: ــ زنداداش بشین لطفا اما سمانه دباره پرسید: ــ یاسین اینجا چه خبره؟ سید مجتبی(آقای موحد) از جایش بلند شد و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت: ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند. سمانه ناباور با چشمان اشکی به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد،باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند... سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت: ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه ــ سمانه حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند. ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه یاسین بلند شدو گفت: ــ سمانه،تو هنوز... ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم. قدمی به عقب برداشت و گفت: ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج منم،آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید سریع کیفش را برداشت و با شتاب از خانه خارج شد. 🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
خیلی سخته چون خیلیییی دلمون تنگ میشه براتون تا فردا 🥺 اما چه کنیم ک تایم هست♥️ پس فلااااااا🥰 شبت پر از و 💜
🔅تفسیر نقاشی دختر خانم ۱۱ ساله 1__ کودک خیالباف است 2__ وابستگی به مادر بیشتر است 3__ رابطه با پدر مطلوبه اما می‌تونه بهتر هم بشه 4__ به محبت و توجه بیشتر مادر نیاز دارد 5__ حس خشونت و پرخاشگری دارد 6__ دوست دارد به دوران قبل مدرسه برگردد 7__ ارتباط کودک با محیط بیرون کم است 8__ اعتماد به نفس کودک مطلوب است 9__ کودک حس تردید دارد و نمی تواند به خوبی تصمیم بگیرد و ....... برای دیدن ادامه تفسیر و انجام تفسیر نقاشی کودک خود وارد کانال زیر شوید و از نکات آموزشی رایگان استفاده کنید👇👇 https://eitaa.com/tafsirnaghashi/247 👆👆👆پیوستن یادتون نره👆👆👆
میخوای عسل طبیعی بخری نمیدونی از کجا بخری ؟ ❌🐝🍯❌🐝🍯❌🐝🍯 💠 تولید و پخش خانواده سید، تولید کننده بدون واسطه عسل طبیعی و درمانی اردبیل، همراه با تضمین کیفیت و برگه آزمایشگاه معتبر و بهترین قیمت بازار 👌 کافیه عضو کانالشون بشی و خودت ببینی 👀👀👀 http://eitaa.com/joinchat/3199467799C23c55ad85a ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🧁اکسیر خوشبختی eitaa.com/joinchat/2417164524Ce88693f7a9 🧁کــــــــلـــــبــهـ ♡عـــــــشــــــق♡ (متن عاشقونه،تصویر زمینه های فانتزی ) eitaa.com/joinchat/3400008706Cac5da02f06 🧁فروشگاه شکوفه eitaa.com/joinchat/3336044597C6e1e4dd01e 🧁انرژی مثبــــت ، آرامــش درون و شکرگزاری!!! eitaa.com/joinchat/2960392906C8d3cd26eb6 🧁زیبا ترین لوازم آرایش رنگین کمونی ،فقط سر بزن eitaa.com/joinchat/853672934C3677aec6c1 🧁تبلیـــغات رایگان برای هرکسی عضو بشه تو این کانال!!! eitaa.com/joinchat/997327364C4ecf98588c 🧁کاور مبل و لوازم برقی eitaa.com/joinchat/1973420207C68bc3f3e38 🧁بچت غذا نمیخوره؟بدغذاس ؟بیا اینجا غذای سالم با طعم فست فود و خوشمزه!!! eitaa.com/joinchat/2837709455C5990bd094f 🧁تزیین سالاد و میوه‌های مهمونی eitaa.com/joinchat/2853306785C1c4d149888 🧁بهت کمک میکنم نچـــرال و کره ای آرایش کنی!!! eitaa.com/joinchat/2135425342Caa1ed3bda5 🧁زندگی نامه شهـدا و کتاب هاشون !!!شهدااا رو بیشتر بشناسیم eitaa.com/joinchat/915865717Cba7d27d34d 🧁چه رمــــانی دوست داری؟؟؟اینجا برات پارت پارت رمان میذارم!!!! eitaa.com/joinchat/3684237592C0d603fdea6 🧁یه کانال پر از متــن های باحال و طنز و کوتاه !!!! eitaa.com/joinchat/4013097202C3077aab563 🧁مکانیک و خبرهای خودرویی eitaa.com/joinchat/421920959Cadb2af124b 🧁استوری روزمادرو ولادت حضرت زهرا س وحاجتروایی باتوسل به فاطمه س eitaa.com/joinchat/3579838486C506a764ae0 ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌷 شهیدی که قول داده است زائرانش را کند! حاجتمندان دقت کنید....👇 eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4 کانال مـــدافعان حرم☝️😍 ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ 2 دی ماه؛ @Listi_Baneri_110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از فَآرِغ
📆 یکشنبه ☀️ ۲ دی ۱۴۰۳ هجرے شمسے 🌙 ۲۰ جمادی‌ الثانیه ۱۴۴۶ هجرے قمرے 🎄 ۲۲ دسامبر ۲۰۲۴ میلادے ذکر روز : ۱۰۰ مرتبه یا ذالجلال و الاکرام مناسبت ها : ولادت حضرت فاطمه الزهرا (س) و روز زن ولادت حضرت امام خمینی (ره) رهبر کبیر انقلاب اسلامی خبرهای مهم : ‌💢 صنعا هدف قرار گرفت ▫️ صدای انفجار مهیب در صنعا، پایتخت یمن به گوش رسیده است. ▫️ جنگنده‌های متجاوز آمریکایی-انگلیسی به مناطقی در صنعا، پایتخت یمن حمله کردند. هشتگ های مهم ایتا برای سرچ اخبار و اتفاقات مهم : متن ها و شعرهای کوتاه و دلبر 🥺🤍
❌🔴برای رزرو و مشاهده های دوره ها / تبلیغات / ادمینی / ادیت ها / تولید محتوا و ... به کانال زیر مراجعه کنید👇🏻👇🏻 🤩 ↝•|@hich_club همچنین برای رزرو هر کدام به آیدی زیر پیام بدین👇🏻👇🏻 @m_haydarii ❌❌توجه توجه ، اگر توانایی ادمین شدن دارید ، به آیدی بالا پیام بدید❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا