⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
ابوالفضل:سلام خانوم گل خوبی عزیزم؟؟ من:اگه آقامون خوب باشن منم خوبم ابوالفضل:عزیزی خانوم گل راستی وق
بودم ولی بخاطر بی بی زینب س راضیم که بره چون دیگه نمیخوام عمه جان دوباره اسیر بشه.
همینجوری داشتم اشک می ریختم که در اتاق زده شد و بعد داداش داخل شد اشکامو زود پاک کردمو به زور لبخند زدم داداش هم لبخند زد و گفت:آبجی چیزی شده؟؟چرا ناراحتی؟؟
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم بغضم شکست و اشکام جاری شد داداش با ناراحتی اومد جلو منو تو آغوشش گرفت همینجور که تو آغوشه داداش بودم و گریه میکردم گفتم:داداش، ابوالفضل پس فردا اعزام میشه سوریه.
داداش:زینب جان!تو باید خداروشکر کنی که همسر مومن و با ایمانی داری.
من:رضایت دادم داداش،دوس نداذم بی بی زینب س یه بار دیگ اسیر بشن به بی بی زینب س میسپارمش.
داداش:احسنت بر آبجی خانوم گل و با ایمانم.
قرار بود ابوالفضل روز دوشنبه بره بالاخره دوشنبه رسید،خودم با عشق و علاقه چمدان همسرمو آماده میکردم قرار بود ساعت 17 بره شامشو آماده کردم،کم مونده بود که گریه کنم ولی به زور نگه داشتم نمیخواستم ابوالفضل و ناراحت کنم ولی برعکس من ابوالفضل خیلی خوشحال بود و همش سربه سر من میذاشت منم به زور لبخندی میزدم تا ابوالفضل ناراحت نشه.
بالاخره ساعت 17 شد ساعت جدایی از عشقم مامان و بابا و داداش ابوالفضل هم بدرقش اومده بودن قرار بود بریم فرودگاه ولی ابوالفضل اجازه نداد.
ابوالفضل با تک تک اعضای خونواده خداحافظی کرد و بعد سمت من اومد دیگ نتونستم خودمو نگه دارم بغضم شکست و بغلش رفتم و های های گریه میکردم ابوالفضل هم ناراحت بود و بغضم داشت ولی به زور نگه داشته بود از بغلش اومدم بیرون و به چشای خوشگلش نگاه کردموگفتم:امانت خدابرو به امان خدا.
گونشو بوسیدم ابوالفضل هم پیشانیمو بوسید بعد از خداحافظی ابوالفضلم رفت.
✨🦋
♨️ #پارت_10
🖋 نویسنده : کوثر راحلی
📚 نام رمان :شجاعت بی پیان
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
⏰تعداد پارت در روز :2
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️