eitaa logo
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
434 دنبال‌کننده
159 عکس
4 ویدیو
0 فایل
🍓عشق حلالش قشنگه!دنبال حرومش میرید و خودتونم حروم میکنید... 🍓#رمان #داستان #متن #تکست و ... 🍓نظرتو درباره رمان ها بگو 👈🏻 @m_haydarii 🌿تبلیغ: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
ابوالفضل:سلام خانوم گل خوبی عزیزم؟؟ من:اگه آقامون خوب باشن منم خوبم ابوالفضل:عزیزی خانوم گل راستی وق
بودم ولی بخاطر بی بی زینب س راضیم که بره چون دیگه نمیخوام عمه جان دوباره اسیر بشه. همینجوری داشتم اشک می ریختم که در اتاق زده شد و بعد داداش داخل شد اشکامو زود پاک کردمو به زور لبخند زدم داداش هم لبخند زد و گفت:آبجی چیزی شده؟؟چرا ناراحتی؟؟ دیگه نتونستم خودمو نگه دارم بغضم شکست و اشکام جاری شد داداش با ناراحتی اومد جلو منو تو آغوشش گرفت همینجور که تو آغوشه داداش بودم و گریه میکردم گفتم:داداش، ابوالفضل پس فردا اعزام میشه سوریه. داداش:زینب جان!تو باید خداروشکر کنی که همسر مومن و با ایمانی داری. من:رضایت دادم داداش،دوس نداذم بی بی زینب س یه بار دیگ اسیر بشن به بی بی زینب س میسپارمش. داداش:احسنت بر آبجی خانوم گل و با ایمانم. قرار بود ابوالفضل روز دوشنبه بره بالاخره دوشنبه رسید،خودم با عشق و علاقه چمدان همسرمو آماده میکردم قرار بود ساعت 17 بره شامشو آماده کردم،کم مونده بود که گریه کنم ولی به زور نگه داشتم نمیخواستم ابوالفضل و ناراحت کنم ولی برعکس من ابوالفضل خیلی خوشحال بود و همش سربه سر من میذاشت منم به زور لبخندی میزدم تا ابوالفضل ناراحت نشه. بالاخره ساعت 17 شد ساعت جدایی از عشقم مامان و بابا و داداش ابوالفضل هم بدرقش اومده بودن قرار بود بریم فرودگاه ولی ابوالفضل اجازه نداد. ابوالفضل با تک تک اعضای خونواده خداحافظی کرد و بعد سمت من اومد دیگ نتونستم خودمو نگه دارم بغضم شکست و بغلش رفتم و های های گریه میکردم ابوالفضل هم ناراحت بود و بغضم داشت ولی به زور نگه داشته بود از بغلش اومدم بیرون و به چشای خوشگلش نگاه کردموگفتم:امانت خدابرو به امان خدا. گونشو بوسیدم ابوالفضل هم پیشانیمو بوسید بعد از خداحافظی ابوالفضلم رفت. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️