⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
در رفتن جان از بدن گویند از هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود هرروز ابوالفضل از
داداش:جانم زینب؟؟
صدای داداش گرفته بود مثل اینکه گریه کرده بود وقتی صدای داداشو اینجوری شنیدم استرسم زیاد شد.
من:داداش صدات چرا گرفته؟؟گریه کردی؟؟
داداش:نه عزیزم
من:پس چرا.....نذاشت ادامه ی حرفمو بگم زود گفت:زینب جان!عزیزم من زود برم بهت زنگ میزنم
با بهت گفتم:باشه داداش مواظب خودت باش
هیچکس خونه نبود هرچقدر به گوشیه مامان و بابا زنگ میزدم کسی جواب نمیداد خیلی نگران شدم و زنگ زدم به مامان جون بعد از چند بوق مامان جون جواب داد:بله؟؟
من:سلام مامان جون
مامان جون:سلام دختر گلم خوبی عزیزم؟؟
من:ممنون مامان گلم شما خوبین؟؟دلم براتون خیلی تنگ شده
مامان جون:ممنون عروس گلم منم خوبم دله منم برات تنگ شده بود
چند دقیقه با مامان جون حرف زدم و بعد از خداحافظی آروم شدم آخه صدای مامان جون آروم بود،عاشقه مامان جون و باباجونم خیلی مهربونن.
بالاخره مامان اومد خونه ولی از بابا و داداش خبری نبود سلام دادمو بعد پرسیدم:مامان پس بابا و داداش کجان؟؟
مامان:کاری براشون پیش اومده شاید دیر بیان
چشای مامان پف و خیلی هم آشفته بود نگرانیم شدید تر شد
گفتم:مامان اتفاقی افتاده؟؟
مامان:نه دخترم فقط کمی سرم درد میکنه استراحت کنم خوب میشم
من:باشه مامان جان
مامان اتاق رفتو کمی استراحت کرد ولی اصلا آروم نمیشدم احساس میکردم برا ابوالفضل اتفاقی افتاده بعد از چند دقیقه بابا اومد،بابا هم مثل مامان چشاش
✨🦋
♨️ #پارت_12
🖋 نویسنده : کوثر راحلی
📚 نام رمان :شجاعت بی پیان
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
⏰تعداد پارت در روز :2
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️