هدایت شده از تعـبیر وارونه عشق♥️⃟༈
🔅تفسیر نقاشی دختر خانم ۱۱ ساله
1__ کودک خیالباف است
2__ وابستگی به مادر بیشتر است
3__ رابطه با پدر مطلوبه اما میتونه بهتر هم بشه
4__ به محبت و توجه بیشتر مادر نیاز دارد
5__ حس خشونت و پرخاشگری دارد
6__ دوست دارد به دوران قبل مدرسه برگردد
7__ ارتباط کودک با محیط بیرون کم است
8__ اعتماد به نفس کودک مطلوب است
9__ کودک حس تردید دارد و نمی تواند به خوبی تصمیم بگیرد
و .......
برای دیدن ادامه تفسیر و انجام تفسیر
نقاشی کودک خود وارد کانال زیر شوید
و از نکات آموزشی رایگان استفاده کنید👇👇
https://eitaa.com/tafsirnaghashi/247
👆👆👆پیوستن یادتون نره👆👆👆
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
میخوای عسل طبیعی بخری نمیدونی از کجا بخری ؟
❌🐝🍯❌🐝🍯❌🐝🍯
💠 تولید و پخش خانواده سید، تولید کننده بدون واسطه عسل طبیعی و درمانی اردبیل، همراه با تضمین کیفیت و برگه آزمایشگاه معتبر و بهترین قیمت بازار 👌
کافیه عضو کانالشون بشی و خودت ببینی
👀👀👀
http://eitaa.com/joinchat/3199467799C23c55ad85a
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🧁اکسیر خوشبختی
eitaa.com/joinchat/2417164524Ce88693f7a9
🧁کــــــــلـــــبــهـ ♡عـــــــشــــــق♡ (متن عاشقونه،تصویر زمینه های فانتزی )
eitaa.com/joinchat/3400008706Cac5da02f06
🧁فروشگاه شکوفه
eitaa.com/joinchat/3336044597C6e1e4dd01e
🧁انرژی مثبــــت ، آرامــش درون و شکرگزاری!!!
eitaa.com/joinchat/2960392906C8d3cd26eb6
🧁زیبا ترین لوازم آرایش رنگین کمونی ،فقط سر بزن
eitaa.com/joinchat/853672934C3677aec6c1
🧁تبلیـــغات رایگان برای هرکسی عضو بشه تو این کانال!!!
eitaa.com/joinchat/997327364C4ecf98588c
🧁کاور مبل و لوازم برقی
eitaa.com/joinchat/1973420207C68bc3f3e38
🧁بچت غذا نمیخوره؟بدغذاس ؟بیا اینجا غذای سالم با طعم فست فود و خوشمزه!!!
eitaa.com/joinchat/2837709455C5990bd094f
🧁تزیین سالاد و میوههای مهمونی
eitaa.com/joinchat/2853306785C1c4d149888
🧁بهت کمک میکنم نچـــرال و کره ای آرایش کنی!!!
eitaa.com/joinchat/2135425342Caa1ed3bda5
🧁زندگی نامه شهـدا و کتاب هاشون !!!شهدااا رو بیشتر بشناسیم
eitaa.com/joinchat/915865717Cba7d27d34d
🧁چه رمــــانی دوست داری؟؟؟اینجا برات پارت پارت رمان میذارم!!!!
eitaa.com/joinchat/3684237592C0d603fdea6
🧁یه کانال پر از متــن های باحال و طنز و کوتاه !!!!
eitaa.com/joinchat/4013097202C3077aab563
🧁مکانیک و خبرهای خودرویی
eitaa.com/joinchat/421920959Cadb2af124b
🧁استوری روزمادرو ولادت حضرت زهرا س وحاجتروایی باتوسل به فاطمه س
eitaa.com/joinchat/3579838486C506a764ae0
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷 شهیدی که قول داده است زائرانش را #دعا کند!
حاجتمندان دقت کنید....👇
eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4
#بهترین کانال مـــدافعان حرم☝️😍
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
#لیستویژه 2 دی ماه؛ @Listi_Baneri_110
هدایت شده از فَآرِغ
📆 #تقویم یکشنبه
☀️ ۲ دی ۱۴۰۳ هجرے شمسے
🌙 ۲۰ جمادی الثانیه ۱۴۴۶ هجرے قمرے
🎄 ۲۲ دسامبر ۲۰۲۴ میلادے
ذکر روز : ۱۰۰ مرتبه یا ذالجلال و الاکرام
مناسبت ها : ولادت حضرت فاطمه الزهرا (س) و روز زن
ولادت حضرت امام خمینی (ره) رهبر کبیر انقلاب اسلامی
خبرهای مهم :
💢 صنعا هدف قرار گرفت
▫️ صدای انفجار مهیب در صنعا، پایتخت یمن به گوش رسیده است.
▫️ جنگندههای متجاوز آمریکایی-انگلیسی به مناطقی در صنعا، پایتخت یمن حمله کردند.
هشتگ های مهم ایتا برای سرچ اخبار و اتفاقات مهم :
#ولادت_حضرت_زهرا #روز_زن #مادر
#روز_مادر #ولادت
متن ها و شعرهای کوتاه و دلبر 🥺🤍
❌🔴برای رزرو #تبلیغات و مشاهده #رضایت های دوره ها / تبلیغات / ادمینی / ادیت ها / تولید محتوا و ... به کانال زیر مراجعه کنید👇🏻👇🏻
🤩 ↝•|@hich_club
همچنین برای رزرو هر کدام به آیدی زیر پیام بدین👇🏻👇🏻
@m_haydarii
❌❌توجه توجه ، اگر توانایی ادمین شدن دارید ، به آیدی بالا پیام بدید❗️
هدایت شده از حــًالــً خــًوًًبــً
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معرفی آخرین و دائمی ترین راهکار جایگزین لیزر
واقعا اولین محصولیه که به جرات میتونم بگم جايگزين لیزره 💥و با یک دوره استفاده تموم موهای زائد بدنو حذف میکنه بعدشم که لوسیون میزنی و پوستت مثل ابر سفید و لطیف میشه 🫡
حتما مشاوره رایگانشو از دست ندید👇👇
https://1ta100.ir/qu-ads/3980
https://1ta100.ir/qu-ads/3980
#پلاک_پنهان 🍂🌸
#قسمت_126
روبه روی مزار کمیل زانو زد،به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.
به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت،در اولین روز هفته و این موقع،که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود.
او یک دختر بود،زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش ،تکیه گاهش،کسی که دیوانه وار دوست داشت را از دست داد.
با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید:
ــ قول داده بودی بمونی ،تنهام نزاری،یادته دستمو گرفتی گفتی تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش چون هر وقت خواستی کنارتم،گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه چون من هستم.
هق هق هایش نمی گذاشتند راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم،چرا کنارم نیستی،چرا همیشه نگرانم،چرا همه دارن اذیتم میکنن و تو،نیستی بایستی جلوشون .چرا،چرا کمیل؟؟
با مشت بر سنگ زد و با نالید:
ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم،دیگه نمیکشم.
شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند و هر لحظه احساس میکرد قلبش بیشتر فشرده می شد.
ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه،همه میگن همسر شهیدمـ باید صبر داشته باشم،اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس درکم نمیکنه،چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی،چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی
با دست اشک هایش رو پس زد و گفت:
ــ چرا صبر نکردی،چرا تنها رفتی،چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس،از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت
صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید،نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد:
ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم چرا؟
اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود،ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود،با قرار گرفتن دستمال جلویش و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و ،وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند
🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
#پلاک_پنهان 🍂🌸
#قسمت_127
از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد.
مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طولانی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
#پلاک_پنهان 🍂🌸
#قسمت_128
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی
سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟
تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصلا برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میفته
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است
عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم،
من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه.
سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت :
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل
****
سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا الان به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل
🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️