eitaa logo
📚رمان برتر📚
701 دنبال‌کننده
5 عکس
0 ویدیو
0 فایل
این کانال برای عاشقان داستان‌های عمیق و ماندگار است 📖✨ «هر روز 🌞✨ یک قسمت از دو رمان: 📚 بازگشت به خوشبختی 💖 و 📖 مسیر امید 🌟 را در کانال ما ببینید 👀.» برای ورود به کانال روی eitaa.com/romanbartar کلیک کنید تبادل و تبلیغ: @maman_3
مشاهده در ایتا
دانلود
خودمو بهت ثابت می کنم😂
سلام👋
📢 یه پیشنهاد ویژه دارم براتون! بعضی وقتا فرصت‌ها یه جوری به آدم می‌رسن که اصلاً انتظارش رو نداری. الان دقیقا همون موقعه!
💥 امروز یه چیز متفاوت داریم! شاید همیشه منتظر فرصتی برای تبلیغ بودی. امروز همون فرصته!
🔥 اگه دنبال دیده شدن هستی... چرا که نه؟ امروز بهترین وقت برای تبلیغ توی کانال رمان برتره!
🎁 یه شگفتانه داریم! بعضی وقتا فرصت‌های خاص می‌رسن که اصلاً انتظارش رو نداری. امروز همینجوریه!
⏰ حواستون باشه! ساعت ۱۷ امروز قراره جزئیات اصلی رو تو کانال بذارم. منتظر باشید!
سلام مجدد👋
خوب اول رمان ها رو📚 بذاریم بعد بریم سراغ جشنواره🎉
قسمت ۲۲: چالش تازه گروه با انرژی مضاعف و حمایت مالی آقای جلالی، پروژه‌های خود را ادامه می‌دادند. همه چیز به‌نظر خوب پیش می‌رفت تا اینکه یک مشکل غیرمنتظره پیش آمد. علی که در حال مرور حساب‌های مالی جدید بود، متوجه موضوعی عجیب شد. او رو به دیگران گفت: - بچه‌ها، به نظرم یه جای کار می‌لنگه. انگار یکی از کمک‌ها به‌طور اشتباه ثبت شده. نیما با تعجب پرسید: - اشتباه؟ یعنی چی؟ 🤔 علی توضیح داد: - یکی از کمک‌ها از طرف فردی ثبت شده که اصلاً اسمش توی لیست اهداکننده‌ها نیست. شاید یه اشتباه سیستمی باشه، ولی باید مطمئن بشیم. رویا که همیشه نگاهی مثبت داشت، گفت: - شاید کسی ناشناس خواسته کمک کنه. ولی بهتره بررسی کنیم تا خیالمون راحت بشه. سارا که دقیق و محتاط بود، پیشنهاد داد: - من می‌تونم لیست اهداکننده‌ها رو دوباره بررسی کنم. شاید بتونیم سرنخی پیدا کنیم. گروه تصمیم گرفتند این مسئله را به‌طور کامل بررسی کنند. در همین حین، ایمیلی عجیب به آن‌ها رسید که در آن یک فرد ناشناس درباره خیریه‌شان سوالاتی پرسیده بود. علی با نگرانی گفت: - فکر می‌کنید این ایمیل ربطی به اون کمک ناشناس داره؟ نیما که کمی نگران شده بود، گفت: - ممکنه. باید با احتیاط عمل کنیم. رویا با لبخند گفت: - شاید یه ماجرای جالب در راه باشه. آماده‌اید برای کشفش؟ این چالش جدید، مسیر جدیدی برای گروه باز کرد که آن‌ها را وارد ماجرایی ناشناخته می‌کرد... 🚪
قسمت بیست و دوم: اتحاد در سختی یک روز صبح، ابرهای سیاه آسمان را پوشاندند و بارانی سیل‌آسا شروع به باریدن کرد. 🌧️🌊 زمین کشاورزی خانواده در خطر فرورفتن در آب بود. آرش با نگرانی گفت: ما باید سریع کاری کنیم، اگر آب وارد زمین بشه، تمام محصولات از بین میرن. 🛑🌾 نیلوفر گفت: می‌تونیم کانال‌های کوچیکی اطراف مزرعه حفر کنیم تا آب به سمت استخر هدایت بشه. 💡🌊 پارسا با جدیت گفت: درسته، اما باید سریع باشیم. هر لحظه اوضاع بدتر می‌شه. 👷‍♂️⏳ همگی ابزارهایشان را برداشتند و در زیر باران شروع به کار کردند. 💪🌧️ با وجود سختی و سرمای شدید، ناامید نشدند. مادر هم با نگرانی کنارشان بود و دعا می‌کرد. 🙏💖 چند ساعت تلاش بی‌وقفه نتیجه داد و آب به استخر هدایت شد. 🌊✨ مزرعه نجات پیدا کرد، اما همگی خسته و خیس به خانه برگشتند. 🏠💤 مادر با لبخند و چای داغ منتظرشان بود. 🌸☕ وقتی همه کنار هم نشسته بودند، آرش گفت: ما نشون دادیم که در سخت‌ترین شرایط هم می‌تونیم با هم متحد باشیم و مشکلات رو پشت سر بذاریم. 💖💪 نیلوفر با خوشحالی گفت: این بار ثابت کردیم که هیچ چیزی نمی‌تونه ما رو شکست بده. 🌈✨ پارسا که همیشه کم‌حرف بود، گفت: این اتحاد، بزرگ‌ترین قدرت ماست. با این روحیه می‌تونیم هر چالشی رو پشت سر بذاریم. 👨‍👩‍👧‍👦🌟 مادر با اشک شوق گفت: خدا رو شکر که شما بچه‌ها رو دارم. این خانواده بزرگ‌ترین نعمت زندگی منه. 🙏💖 باران کم‌کم بند آمد و خورشید از پشت ابرها بیرون آمد، گویی که برای این خانواده، فصل جدیدی از آرامش و موفقیت آغاز شده بود. 🌞🌈
خوب دیگه وقت جشنواره است🎉
🌟 فرصتی طلایی از کانال رمان برتر! 🌟 📣 امروز یک پیشنهاد شگفت‌انگیز برای شما داریم: اولین نفری که در ساعت ۱۸:۰۰ فردا به من پیام بده، یک تبلیغ کاملاً رایگان هدیه می‌گیره! 😍 💡 اما نگران نباشید اگر اولین نفر نبودید! شما هم می‌تونید با هزینه‌ای مناسب تبلیغ خودتون رو در کانال ما منتشر کنید و در جامعه‌ای از علاقه‌مندان به رمان و داستان دیده بشید. ✅ تبلیغات هدفمند با بازدهی بالا ✅ قیمت مناسب برای همه 🔗 برای اطلاعات بیشتر و دریافت جایزه یا رزرو تبلیغ، همین حالا پیام بدید: @maman_3 ⌛ وقت محدوده؛ سریع‌تر اقدام کنید!
سلام👋
۱ ساعت تا جشنواره مونده ها جا نمونین😉
قسمت بیست و سوم: گامی به سوی آینده بعد از باران شدید، زمین مزرعه سرسبزتر و شاداب‌تر از همیشه شده بود. 🌱🌞 آرش که همیشه در فکر پیشرفت بود، به خانواده گفت: حالا که مزرعه‌مون از این خطر نجات پیدا کرده، باید به فکر ارتقای کارمون باشیم. چرا یک بازار کوچک برای فروش محصولات محلی راه‌اندازی نکنیم؟ 💡🍎 نیلوفر با هیجان گفت: چه ایده فوق‌العاده‌ای! این کار می‌تونه مردم منطقه رو هم تشویق کنه که محصولاتشون رو اینجا بفروشن. 🌿🛍️ پارسا که همیشه به جزئیات فکر می‌کرد، اضافه کرد: اما برای این کار باید یه نقشه دقیق داشته باشیم. بهتره اول با چند نفر از اهالی مشورت کنیم. 👷‍♂️📋 مادر با لبخندی پر از رضایت گفت: من همیشه به شما افتخار می‌کنم. این مزرعه، زندگی ما رو متحول کرده و حالا وقتشه که به بقیه هم کمک کنیم. 🙏🌸 روز بعد، آرش، نیلوفر و پارسا به سراغ چند نفر از اهالی روستا رفتند و ایده‌شان را مطرح کردند. همه با خوشحالی از این پیشنهاد استقبال کردند. 🤝✨ قرار شد که هفته آینده بازارچه کوچکی در کنار مزرعه برگزار شود. وقتی روز بازار فرا رسید، خانواده و اهالی دست‌به‌دست هم دادند تا محصولاتشان را به نمایش بگذارند. 🌟🍇 غرفه‌های کوچک پر از میوه‌ها، سبزیجات و حتی صنایع‌دستی شده بود. 🎨🍓 آرش با دیدن جمعیت که برای خرید آمده بودند، گفت: این فقط یک شروعه. می‌تونیم این بازارچه رو به یک رویداد بزرگ‌تر تبدیل کنیم. 💬🌍 نیلوفر با خنده گفت: این یعنی باید بیشتر کار کنیم، ولی نتیجه‌ش خیلی لذت‌بخشه. 😄✨ پارسا که همیشه آرامش خاصی داشت، گفت: وقتی می‌بینم همه از اینجا راضی هستن، تمام خستگی‌هامون از بین می‌ره. 🌿🌟 مادر با لبخندی از ته دل گفت: این اتحاد و همدلی ما رو به اینجا رسوند. خدا رو شکر برای این همه نعمت. 🙏💖 خورشید در حال غروب بود و بازارچه کم‌کم به پایان می‌رسید، اما خانواده با امید به آینده‌ای روشن‌تر، به خانه برگشتند. 🌅💪
قسمت ۲۳: راز ناشناس چند روز بعد، علی با یکی از اهداکنندگان قدیمی تماس گرفت تا اطلاعات بیشتری درباره کمک ناشناس به دست بیاورد. اما در کمال تعجب، او هیچ اطلاعی از این موضوع نداشت. 🤔 علی رو به بقیه گفت - این موضوع عجیبه. هیچ‌کس نمی‌دونه این کمک از طرف کی بوده. 😕 سارا که در حال بررسی ایمیل‌های خیریه بود، با هیجان گفت - اینجا یه چیز جالبه! ✉️ ایمیل ناشناس نوشته "ادامه کارتون به حمایت بیشتری نیاز داره." انگار این شخص بیشتر از ما از وضعیت خیریه خبر داره. 😯 نیما با شک گفت - یعنی ممکنه یکی از نزدیکان ما باشه؟ 🤨 رویا لبخند زد و گفت - شاید یکی که عاشق کارهای خیریه‌ست، نمی‌خواد اسمش فاش بشه. ولی چرا به این اندازه اسرارآمیز؟ 😅 گروه تصمیم گرفتند یک پیام برای ناشناس ارسال کنند و از او تشکر کنند. 💌 همچنین سعی کردند اطلاعات بیشتری به دست آورند. وقتی پیام ارسال شد، رویا پیشنهاد داد - حالا که این کمک بزرگ رو داریم، بهتره برنامه‌هامون رو گسترش بدیم. شاید این راز به زودی خودش فاش بشه! 🤩 در میان این گمانه‌زنی‌ها، تصمیم گرفتند فعالیت‌های خیریه را با قدرت بیشتری ادامه دهند. اما سایه‌ی این راز همچنان روی گروه سنگینی می‌کرد... 🕵️‍♂️✨
فقط1️⃣دقیقه...🕒
خوب دیگه برنده مشخص شد🎉
هر کی شرکت نکرد واقعاً 📉 کرد
فردا برنده جشنواره رو اعلام می‌کنم🥳
سلام👋
قسمت بیست و چهارم: چالش جدید چند روز پس از برگزاری موفقیت‌آمیز بازارچه، یک نامه رسمی از اداره روستا به دست خانواده رسید. 📝📮 آرش که هیجان‌زده بود، نامه را باز کرد و خواند: "از تمامی ساکنان منطقه دعوت می‌شود برای انتخاب نماینده محلی که مسئولیت مدیریت منابع آب و زمین‌های کشاورزی را بر عهده خواهد داشت، کاندیدا شوند." نیلوفر با تعجب گفت: این فوق‌العاده‌ست، اما کی برای این مسئولیت مناسب‌تره؟ 💡🤔 مادر به آرش نگاه کرد و گفت: تو بهترین گزینه‌ای، پسرم. تجربه‌ات در مدیریت مزرعه و بازارچه ثابت کرده که می‌تونی از پس این کار بر بیای. 🌟🌿 آرش با تردید گفت: ولی مامان، این کار خیلی بزرگه. نمی‌دونم آیا می‌تونم یا نه. 🤷‍♂️💭 پارسا که همیشه آرش را تشویق می‌کرد، گفت: ما کنارت هستیم. این فرصتیه برای بهتر کردن اوضاع روستا و کمک به بقیه. 💪🤝 با حمایت خانواده و اهالی روستا، آرش تصمیم گرفت کاندیدا شود. اما چالش اصلی زمانی آغاز شد که متوجه شد یکی از افراد ثروتمند روستا نیز کاندیداست و با وعده‌های غیرواقعی تلاش می‌کند رأی اهالی را جلب کند. 💰❌ نیلوفر به آرش گفت: نباید تسلیم بشی. مردم صداقت روستا رو بیشتر از پول دوست دارن. 💖✨ آرش تصمیم گرفت با اهالی صادقانه صحبت کند و برنامه‌های خود را برای مدیریت منابع آب و کمک به کشاورزان توضیح دهد. او گفت: ما باید با هم کار کنیم تا روستای بهتری بسازیم. این مسئولیت برای من فرصتیه که تمام توانم رو برای پیشرفت شما بذارم. 🌿🌈 در روز انتخابات، مردم به آرش اعتماد کردند و او با رأی اکثریت انتخاب شد. 🎉🌟 مادر با افتخار گفت: پسرم، این فقط یک شروعه. خدا رو شکر که تو اینقدر دلسوز و مسئولیت‌پذیری. 🙏💖 آرش که حالا مسئولیت بزرگی را بر عهده داشت، گفت: این موفقیت متعلق به همه ماست. با کمک شما، روستامون رو به مکانی بهتر تبدیل می‌کنیم. 💬🌍 خانواده بار دیگر با اتحاد و تلاش، توانستند به یک موفقیت دیگر دست پیدا کنند و امید را در دل‌هایشان زنده نگه دارند. 🌈✨
قسمت ۲۴: کشف تازه یک روز، وقتی گروه در حال بررسی وضعیت خیریه بودند، ایمیل جدیدی از همان ناشناس رسید. این بار محتوا کمی متفاوت بود. در ایمیل نوشته شده بود: - "می‌دانم که دنبال سرنخ‌ها می‌گردید. من به شما کمک خواهم کرد، اما شرطی دارم..." سارا با تعجب به دیگران نگاه کرد و گفت: - "این خیلی عجیب به نظر می‌رسه. چرا به ما شرط می‌ده؟" 😕 علی که همیشه تحلیل‌گر بود، گفت: - "شاید یه نفر از درون گروهه. باید محتاط باشیم." 🧐 نیما نگاهی به ایمیل انداخت و گفت: - "شاید این یه فرصت باشه برای اینکه بیشتر بشناسیمش. باید بدونیم شرطش چیه." 💡 رویا که همیشه مشتاق به کشف بود، پیشنهاد داد: - "بیاید با او تماس بگیریم و ازش سوال کنیم. شاید این، راهی باشه که به حقیقت نزدیک بشیم." 📲 گروه با دقت به این پیام نگاه کردند و تصمیم گرفتند برای پاسخ دادن به ناشناس، به‌طور هوشمندانه عمل کنند. اما این سوال همچنان در ذهنشان بود که چه چیزی در پس این ایمیل‌ها پنهان است؟ 🤔 داستان در مسیر جدیدی قرار گرفته بود، و این بار رازهایی که به‌طور عمده پنهان شده بودند، آماده بودن تا خود را فاش کنند... 👀
خوب دیگه وقتشه که نتیجه اولین کمپین جذابمون رو اعلام کنیم! 🎉
اولین نفری که پیام داد و برنده تبلیغ رایگان شد... 😯 آیا آماده‌اید که اسم کانالش رو بشنوید؟ 🤔
تبریک به کانال مامان شاپ! 🎊 این کانال خوش‌شانس برنده تبلیغ رایگان شد و به زودی تبلیغش رو می‌بینید! 👏
مرسی از همراهی همه تون! ❤️ منتظر برنامه‌های شگفت‌انگیز بعدی ما باشید! 😊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↷‌ یکی از مشکلات مامان هــا خرید لباس بــرایے خودشــون و بچه هاشونِ اینجـــٰا بـــٰا بهــتریــن قیمت و ڪیفــیت میتــونیے خرید کنیے 💆🏻‍♀️🪡 ڪلی اڪســســوریے ولــوازم التــحریــر هــم دارهہ دیگهہ خیـــٰالــت راحــتهہ برایے کـــٰادو 💆🏻‍♀️✨️ 𝗝𝗢𝗜𝗡⤳ https://eitaa.com/joinchat/2989294475C5a18ac490d دیگهہ هیــچیــے نمیگم خــودت بــرو قیمتـــٰاشون رو ببــین ☝🏻🪴