خیلی سال پیش، شب خونمون مهمون بود، برق رفت
به پسر خالم گفتم زنگ بزن اداره برق بپرس کی برق میاد و این حرفا، گفت شمارش چنده
گفتم بیست و چهار هزار و چهار صد
گفت : یا علی این همه شماره رو چه جوری بگیرم !!!😂😐
#جوک
🆔️:https://eitaa.com/romanbartar
سلام رفقا! ❤️
یه پیج جدید تو روبیکا زدم با کلی محتوای طنز! 🤣 دوست دارم شما هم اونجا باشین.البته تازه راه افتاده و فعلا محتواش زیاد نیست همین الان جوین شین که از دست ندین! 😉
🆔️:https://rubika.ir/Rubika_Khande_bazar
تا ارزونتر هست چرا گرون بخری⁉️
دنبال لباس زیر ارزون و راحت هستی؟؟🙊🧐
خب درست اومدی اینجا کلی لباس زیر ارزون و با کیفیت بهتون میدیم زیر قیمت همه جا
که ارزون تر از ما پیدا نمیکنی😍🤔
بزن رو لینک بیا تو کانالمون
@Shamkade_tarannom
تازه اینو بهتون نگفتم کلی شمع های رنگی رنگی و متنوع هم داریم که نگم براتون😳😎
بدو بیا تا دیر نشده سفارشتو ثبت کن😱🙈
https://eitaa.com/joinchat/1663828875C743b87de42
تا ارزونتر هست چرا گرون بخری⁉️
دنبال شمع های خفن و جذاب میگردی؟؟
خب درست اومدی اینجا کلی شمع های رنگی داریم که قیمتشو بگم باور نمیکنی😳😲
بزن رو لینک بیا تو کانالمون
@Shamkade_tarannom
تازه اینو بهتون نگفتم؛ کلی لباس های زیر زنونه و مردونه داریم که نگم براتون 😳😎
بدو بیا تا دیر نشده سفارشتو ثبت کن😱🙈
https://eitaa.com/joinchat/1663828875C743b87de42
اگر این چند روز آینده(از ۲۰ تا ۲۲ بهمن مخصوصا ۲۲ بهمن)نگران نباشید چون احتمال داره بخاطر راهپیمایی(🇮🇷)احتمال داره اینترنت قطع بشه🫠
#_قسمت_نهم_افسانه_خونین
قسمت نهم: 🔥 بیداری خنجر 🗡️
آرتور احساس کرد زمان کند شده است. 🌀 صدای نفسهایش در گوشش میپیچید، اما در عین حال، همهچیز برایش واضحتر از همیشه بود. شکارچی سایه با سرعتی خیرهکننده به او حمله کرد، اما این بار، آرتور میتوانست حرکتش را پیشبینی کند! 👁️⚡
بیدرنگ خنجرش را بالا آورد. تیغهی درخشان آن با انرژی ناشناختهای احاطه شده بود. ✨ وقتی ضربهی شکارچی به او نزدیک شد، آرتور به طور غریزی خنجر را در مسیر آن قرار داد.
💥 برخوردی شدید رخ داد! موجی از نور از خنجر آزاد شد و شکارچی را به عقب پرت کرد. 👤🔥 او نالهای کرد و در میان مه عقب نشست.
مرد غریب با تحسین به آرتور نگاه کرد. «دیدی؟ قدرت درونت داره بیدار میشه!»
آرتور نفسزنان به خنجرش نگاه کرد. این فقط یک سلاح نبود… بلکه بخشی از وجود او بود! نیرویی که در رگهایش جریان داشت، حالا در دستانش نیز نمایان شده بود. 🩸🗡️
اما شادی او کوتاه بود. شکارچیان سایه که عقب رفته بودند، حالا خشمگینتر از قبل بازمیگشتند. 👥👁️
یکی از آنها غرش کرد: «قدرتتو کشف کردی… ولی هنوز آمادهی مقابله با ما نیستی!»
مرد غریب شمشیرش را محکم گرفت. «اینجا وقت جنگیدن نیست. باید حرکت کنیم!»
آرتور مردد بود، اما وقتی دید که سایهها از هر طرف در حال نزدیک شدن هستند، فهمید که هنوز راه زیادی در پیش دارد. او باید حقیقت این قدرت را کشف میکرد… اما نه در اینجا!
با یک حرکت سریع، مرد غریب آرتور را همراه خود کشید و هر دو در تاریکی شب ناپدید شدند...
🆔️:https://eitaa.com/romanbartar
#_قسمت_نهم_رد_پای_تاریکی
قسمت نهم: 🕶️ ردپای ناشناس
حسام نفسزنان پشت ماشین ایستاد، اما هیچکس آنجا نبود. 😠 فقط زمین خیس و ردپای نیمهپاک شدهای که در تاریکی محو میشد. 👣 باران سرنخها را از بین میبرد، اما او مطمئن بود که کسی همین چند لحظه پیش آنجا بوده است. 🌧️
سامان با ترس به او نزدیک شد.
– چی… چی شد؟ کسی بود؟ 😨
حسام نور چراغ قوه را پایین آورد و به ردپاها نگاه کرد. 🔦
– یکی اینجا بود… و نمیخواست که ببینیمش. 🤨
همان لحظه، چیزی روی زمین برق زد. ✨ حسام خم شد و آن را برداشت. یک عینک دودی شکسته! 🕶️ انگار عجلهای افتاده بود.
او با دقت عینک را بررسی کرد. 🤔 روی فریم آن یک نوشته کوچک بود… نام یک برند خاص که فقط در یک فروشگاه لوکس در شهر فروخته میشد! 🏬
حسام به سامان نگاه کرد.
– وقتشه بفهمیم این عینک مال کیه… شاید جواب سوالهامون همین جا باشه. 😏
🆔️: https://eitaa.com/romanbartar