سلام رفقا! ❤️
یه پیج جدید تو روبیکا زدم با کلی محتوای طنز! 🤣 دوست دارم شما هم اونجا باشین.البته تازه راه افتاده و فعلا محتواش زیاد نیست همین الان جوین شین که از دست ندین! 😉
🆔️:https://rubika.ir/Rubika_Khande_bazar
اگر این چند روز آینده(از ۲۰ تا ۲۲ بهمن مخصوصا ۲۲ بهمن)اینترنت قطع شد نگران نباشید چون احتمال داره بخاطر راهپیمایی(🇮🇷) اینترنت قطع بشه🫠
#_قسمت_نهم_افسانه_خونین
قسمت نهم: 🔥 بیداری خنجر 🗡️
آرتور احساس کرد زمان کند شده است. 🌀 صدای نفسهایش در گوشش میپیچید، اما در عین حال، همهچیز برایش واضحتر از همیشه بود. شکارچی سایه با سرعتی خیرهکننده به او حمله کرد، اما این بار، آرتور میتوانست حرکتش را پیشبینی کند! 👁️⚡
بیدرنگ خنجرش را بالا آورد. تیغهی درخشان آن با انرژی ناشناختهای احاطه شده بود. ✨ وقتی ضربهی شکارچی به او نزدیک شد، آرتور به طور غریزی خنجر را در مسیر آن قرار داد.
💥 برخوردی شدید رخ داد! موجی از نور از خنجر آزاد شد و شکارچی را به عقب پرت کرد. 👤🔥 او نالهای کرد و در میان مه عقب نشست.
مرد غریب با تحسین به آرتور نگاه کرد. «دیدی؟ قدرت درونت داره بیدار میشه!»
آرتور نفسزنان به خنجرش نگاه کرد. این فقط یک سلاح نبود… بلکه بخشی از وجود او بود! نیرویی که در رگهایش جریان داشت، حالا در دستانش نیز نمایان شده بود. 🩸🗡️
اما شادی او کوتاه بود. شکارچیان سایه که عقب رفته بودند، حالا خشمگینتر از قبل بازمیگشتند. 👥👁️
یکی از آنها غرش کرد: «قدرتتو کشف کردی… ولی هنوز آمادهی مقابله با ما نیستی!»
مرد غریب شمشیرش را محکم گرفت. «اینجا وقت جنگیدن نیست. باید حرکت کنیم!»
آرتور مردد بود، اما وقتی دید که سایهها از هر طرف در حال نزدیک شدن هستند، فهمید که هنوز راه زیادی در پیش دارد. او باید حقیقت این قدرت را کشف میکرد… اما نه در اینجا!
با یک حرکت سریع، مرد غریب آرتور را همراه خود کشید و هر دو در تاریکی شب ناپدید شدند...
🆔️:https://eitaa.com/romanbartar
#_قسمت_نهم_رد_پای_تاریکی
قسمت نهم: 🕶️ ردپای ناشناس
حسام نفسزنان پشت ماشین ایستاد، اما هیچکس آنجا نبود. 😠 فقط زمین خیس و ردپای نیمهپاک شدهای که در تاریکی محو میشد. 👣 باران سرنخها را از بین میبرد، اما او مطمئن بود که کسی همین چند لحظه پیش آنجا بوده است. 🌧️
سامان با ترس به او نزدیک شد.
– چی… چی شد؟ کسی بود؟ 😨
حسام نور چراغ قوه را پایین آورد و به ردپاها نگاه کرد. 🔦
– یکی اینجا بود… و نمیخواست که ببینیمش. 🤨
همان لحظه، چیزی روی زمین برق زد. ✨ حسام خم شد و آن را برداشت. یک عینک دودی شکسته! 🕶️ انگار عجلهای افتاده بود.
او با دقت عینک را بررسی کرد. 🤔 روی فریم آن یک نوشته کوچک بود… نام یک برند خاص که فقط در یک فروشگاه لوکس در شهر فروخته میشد! 🏬
حسام به سامان نگاه کرد.
– وقتشه بفهمیم این عینک مال کیه… شاید جواب سوالهامون همین جا باشه. 😏
🆔️: https://eitaa.com/romanbartar
#_قسمت_دهم_رد_پای_تاریکی
قسمت دهم: 🏬 فروشگاه مرموز
حسام عینک شکسته را در جیبش گذاشت و به سامان اشاره کرد که سوار ماشین شود. 🚗 سامان هنوز مردد بود، اما چیزی در نگاه حسام بود که او را مجبور میکرد اعتماد کند. 😟
– کجا میریم؟ 🤨
حسام موتور را روشن کرد و گفت:
– جایی که بتونیم بفهمیم این عینک مال کیه… 🕶️
چند دقیقه بعد، جلوی یک فروشگاه لوکس عینک فروشی ایستادند. 🏬 مغازه بسته بود، اما نور ضعیفی از داخل دیده میشد. حسام دستگیره را امتحان کرد… قفل بود. 🔒
ناگهان، سایهای از پشت شیشه رد شد! 🫣 حسام محکم به در کوبید.
– کسی اونجاست؟ باز کنید!
چند لحظه بعد، مردی میانسال با اخمی عمیق در را باز کرد. 👨🦳
– فروشگاه بستهست! فردا بیاید. 😒
حسام عینک را از جیبش درآورد و جلوی صورت مرد گرفت.
– اینو میشناسی؟ اینجا فروخته شده، درسته؟ 🤨
مرد با دیدن عینک کمی جا خورد. لحظهای سکوت کرد، سپس آرام گفت:
– این… این مدل فقط برای مشتریهای خاص بود. 🧐
حسام چشمانش را تنگ کرد.
– اسم اون مشتری رو میخوام… و بهتره که راستشو بگی. 😏
🆔️: https://eitaa.com/romanbartar
#_قسمت_دهم_افسانه_خونین
قسمت دهم: 🌫️ فرار در تاریکی ⚔️
آرتور به سختی قدمهای مرد غریب را دنبال میکرد. 🌙🏃♂️ نفسهایش تند شده بود، اما سایههایی که پشت سرشان در حرکت بودند، اجازهی ایستادن نمیدادند. 👥👁️
صدای زوزهای بلند در جنگل پیچید. 🐺🔥 آرتور نگاهی به پشت سر انداخت و سایههایی را دید که در تاریکی حرکت میکردند. «اونا خیلی سریعن! نمیتونیم ازشون فرار کنیم!» 😨
مرد غریب بدون اینکه سرعتش را کم کند، گفت: «فرار تنها راه نیست. باید راهی برای گمراه کردنشون پیدا کنیم!»
ناگهان، به یک رودخانهی خروشان رسیدند. 🌊 آب با شدت در میان صخرهها جریان داشت. مرد غریب مکثی کرد و گفت: «تنها راه نجات اینه که از رودخانه رد بشیم!»
آرتور چشمانش را گرد کرد. «تو شوخی میکنی؟ اگه بریم تو آب، ممکنه غرق بشیم!»
مرد غریب لبخندی زد و گفت: «اگه تو به قدرتت ایمان داری، رودخانه هم بهت خیانت نمیکنه.» ✨
قبل از اینکه آرتور جوابی بدهد، صدای پای شکارچیان سایه نزدیکتر شد. 🔥 درنگ جایز نبود!
آرتور نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و خودش را به داخل آب انداخت! 💦 موج سرد بدنش را در بر گرفت، اما ناگهان احساس کرد نیرویی درونش بیدار شده… گویا آب، او را پس نمیزد! 🌀🩵
مرد غریب نیز به دنبالش پرید و هر دو در دل رودخانه ناپدید شدند… 🌊✨
🆔️: https://eitaa.com/romanbartar
حیف نون تو خونه اش مهماني داشت از يكي از مهمانها خواست آواز بخونه.
مهمون گفت : آخه ديروقته، همسايه ها ناراحت ميشن.
حیف نون ميگه: اصلاً مهم نيست. سگ اونا هر شب تا صبح واق واق ميكنه! 😂🤣
#جوک
🆔️:https://eitaa.com/romanbartar