بِسْمِ الله.
ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳
ܢ݆ߺߊܝࡅ߳ــ๛:⁴¹
فاطمه.
علیرضا کم کم به سمت ما اومد،اونم از لحاظ روحی بد بود ،همنطور که زینب منو گرفته بود نشستیم روی صندلی ،علیرضا نزدیک ترمون شد ،من با بی محلی صورتم رو اونطرفی کردم که اون به حرف اومد:
علیرضا:فاطمه شما دیگه چرا ،
چرا همتون امروز اینطوری شدید؟
فاطمه:صورتم رو اون طرفی کردم که ببینم منم میزینی!
اخه تو که انقدر بی اعصاب نبودی .
علیرضا اون برادر کوچکترت بود.
خب اونکه نمیدنستم ،
علیرضا:خب ،خب
فاطمه: خب که چی ؟
ببین عزیزم !
درسته من یه مرد نیستم اما الان محمدرضا رودرک میکنم ،تو غرورش رو شکستی اونم خیلی بد!
اون تازه مرخص شده بود و تا اومد بیرون و مارو دید بهش یه شک وارد شد بعد هم تو اونطوری کردی.
ببین عزیزم نمیخوام بگی دارم طرف داری میکنم اما ایندفعه حق با اون بود
علیرضا:میدونم ،خب میتونستم چیکار کنم،فاطمه کنترلم رو از دست دادم
الانم نمیدونم کجا رفت.
همین طور که حرف میزدم به زینب خانم نگاه کردم .
دستاش توی دست های فاطمه بود و به زمین خیره شده بود .
فاطمه هم دیگه ادامه نداد
منم از این کارم پشبمون بودم و نمیدونستم الان محمدرضا رضا رو کجا پیدا کنم .
برای همین یک خط راست رو جلوی فاطمه وخواهرش ،هی میرفتم و میومدم
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
پ.ن. حرف میزنن
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
نظرات، باعث انرژی میشن.
نظر دادن یادتون نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای امان . .
#عمل_به_قول
ممنونم که میمونید💗
پارت دلی
شهادت رسول
#رسول
وقتی سعید گفت که محمد اجازه داد بیام ماموریت خوشحال شدم باورم نمیشه داشتم بال در میاوردم یدفعه داوود اومدنمازخونه بهم گفت که
رسول آقا محمد کارت داره برو دفترش
باشه
بلند شدم راه افتادم به سمت اتاق محمد وقتی عصبی میشه خیلی ترسناک میشه خیلی بد بالاخره رسیدم ولی پشت در یه نفس عمیق کشیدم و کشیدم و در زدم
بیا داخل
وارد شدم :باهام کاری داشتین ؟
بدون اینکه نگام کنه داشت کارهاش رومیکرد
بشین
نشستم روی مبلی که جلوش بود دست از کار برداشت توچشام زل زد وگفت
سعید بهت گفت که میتونی بیای ماموریت ؟
سرم انداختم پایین و گفتم
بله
خیلی خوب فقط دفعه دیگه..
دفعه دیگه ایی وجود نداره دیگه تکرار نمیشه
امیدوارم حالامیتونی بری
از اتاقش که اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سراغ کارهام تا ساعت 6ونیم جلسه بود تا6ونیم همه کارها رو انجام دادم و رفتم به سمت اتاق کنفرانس
محمد شروع کرد به صحبت کردن و بخش کردن وظایف ها رو گفت جلسه رو تموم هرکدومون رفتیم سراغ کارهام وساعت 7وربع بود اذان وکه گفتن رفتم وضو گرفتم محمد و دیدم میدونستم این عصبانی بودناش واسه چیه برای همین جلوش وایسادم و گفتم
محمد من متوجه اشتباهم شدم میشه باهام عین قبل باشی 😞
دستش رو شونم قرار داد وگفت
رسولی که من میشناختم سر چیز های الکی دادو بیدادنمیکرد میکرد؟
نه
پس چرا داد وبیداد کردی ؟
دست خودم نبود عصبی بودم قبلش
سرم پایین بود جرئت نمیکردم که تو چشاش نگاه کنم دستش رو زیر چونم قرار داد واورد بالاو گفت
دیگه نبینم داد وبیداد میکنی متوجه ایی ؟
خودم و انداختم بغلش و گفتم
اره متوجه ام دیگه عصبی نمیشم قول میدم اونم من و محکم من بغل کرد نفس عمیق کشیدم سعی کردم تا اونجایی که در توانمه عطری رو که زده رو لباساش و وارد ریه هام کنم خیلی حس خوبی بود یه داداش مثل محمد
#محمد
خوب بسه دیگه برو وضوت و بگیر نمازتو بخون که کلی کار داریم
چشم
بعد اینکه نمازم وخوندم شروع کردم به قرآن خوندن تو دلم آشوب بود وبا قران خوندن دلم اروم
شد یه نگاه به ساعت انداختم باید دیگه میرفتم واسه عملیات
#راوی
توسایت خیلی همهمه بود همه داشتن تند تند کارهاشون و انجام میدادند بچه های اقا محمد همگی اماده ماموریت شدند هیچکس خبر نداشت که قراره یکی از انها کم شود و یکی از انها رسول باشه همه به سمت خانه سوژه حرکت کردند با صدای محمد عملیات. را آغاز کردند
#رسول
هممون وارد خونه شدیم همه به یه سمتی حرکت کردند منم رفتم بالا وارد یکی از اتاق ها شدم. بادیدن بمب خشکم زد بمب. ده دقیقه وقت داشتم بمب رو خنثی کنم از پشت بیسیم به محمد گفتم
ازفاتح 3 به فاتح 1
فاتح 1 بگوشم
محمد. اینجا یه بمبه لطفا همتون برید بیرون
معلوم هس چی میگی یاتوهم میای یا هیچکدوممون نمیریم بیرون
محمد وقت زیادی نداریم ازت خواهش میکنم همگیتون برید بیرون
قول میدی صحیح و سالم بیای بیرون؟
اره قول میدم
باشه
#محمد
به بچه ها اطلاع دادم که بریم بیرون استرس بدجوری به افتاده بود به جونم خیلی استرس داشتم
#رسول
وسایل هارو از جیبم جلیقه ام برداشتم. و شروع کردم به خنثی کردن بمب استرس به جونم افتاد داشتم میمردم بالاخره بعد هرجون کندنی که شد بالاخره خنثی کردم یه نفس عمیق کشیدم پشت بیسیم گفتم
محمد بالاخره خنثی کردم
خیلی خوب کارت خوب بود
#راوی
همه از اینکه بمب خنثی شد خوشحال شدند ولی یدفعه صدای انفجار صدای خنده هاشون قطع شد
محمد از پشت بیسیم رسول رو صدامیکرد ولی جوابی دریافت نکرد محمد کنترلش رو ازدست داد وارد خونه شد ورسول رو صدا میکرد
رسول رسول
همه جاهارو میگرده تابتونه نشونه ایی از رسول. داداشش. جیگرگوشش بگیره بعد. این همه گشتن ب
بعداز پیدا کردن رسول....
اونم تو اون وضع دو زانو کنارش سقوط کرد. 💔
راوی: باورش نمیشد اون کسی که کل بدنش خونی بود رسول بود..
همون رسولی که چند ساعت پیش تو بغل محمد بود...
سرش رو اروم روی پاهاش گزاشت
دستش رو توی موهاش میگه و لب میزنه..
داداش رسول..
چشاتو باز کن. داداشی تو که نمی خوای منو ترکم کنی...
نگو که می خوای بری...
رسولللللللل😭
م.ح.م.د
جان محمد
م.ح.م.د ح.ل.ا.ل.م ک.
چشاشو بست 🥺
نهه این امکان ندارههههه😭
امکان نداره رسول منو ترک کنهه
رسولل داداش من غلط کردمم اون قدر باهات سرد رفتار کردم...
داداش ترکم نکننن😭
راوی: کم کم بچه ها هم با صدای گریه محمد به محمد اضافه شدن...
دیدن رسول اونم خونی مجوز اشک های بچه ها بود....
"دو روز بد"
سایت دیگه مثه قبل نبود
سایت بدون رسول یرای همه بدون معنی بود..
حال هیچکس خوب نبود..
زیرا برادر و رفیقشان انها را ترک کرده بود. ـ
و اینکه هیچ وقت دیگر نمی توانند برادرشان را ببینند بیشتر از هر چه اذیتشان می کرد🥲💔
پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بچه ها قلبشون پاکه مثل ۴۰ سال پیش شما🙂❤️🩹!
اسم سریال: #گاندو
🕊❤️🕊
❤️🕊
🕊
پُستنگهبانےرو
زودترتَرکڪرد!
فرماندهگفت :
۳۰۰تاصلواتجریمته!
چندلحظهفکرڪرد.
وگفت:برادرابلندصلوات!
همهصلواتفرستادن
گفت:بفرما
از۳۰۰تاهمبیشترشد...😂
#شهیدابراهیمهادی🕊
#رفیق_شهیدم
شادی روح پاکش صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
گـاهینبایـد بههرقیمت رنـگجماعتشد
حتی اگـر مـنتنهـامحجبه
خیابانی که رد میشـوم بـاشـم!
بـاز هـم دلخـوشم به همینکه 🖇✨
رنگ تیرهعشـقمـادر نشـانقامتـمباشد..!
~
بِسْمِ الله.
ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳
ܢ݆ߺߊܝࡅ߳ــ๛:⁴²
علیرضا.
امروز بلیط گرفته بودم برای هر ۴نفرمون ،اما از صبح محمدرضا نیستش و داریم دنبالش میگردیم.
خسته شدم!
خب میدونم ناراحت شد اما چرا دیگه اینطوری میکنه ،چرا پیداش نمیکنیم ،
هوا داشت کم کم سرد میشد !
علی هم توی بغل زینب خانم خوابیده بود .
رفتم کنار فاطمه وایستادم و گفتم :خانمی سردته !
فاطمه:یخورده
کتم رو در اوردم و انداختم روی شونه هاش!
فاطمه:ممنونم ،پس خودت
- من سردم نیست ،راحت باش.هنوز دلخوری؟
فاطمه:اوهوم
-خب منکه گفته عصبانی شدم، صد بار هم عذر خواهی کردم .
فاطمه:باشه عزیزم بخشیدم ،فقط از اتوبوس جانمونیم .
-نمیدونم فعلا که محمدرضا غیب شده.باید صبر کنیم تا شاید پیداش بشه.
زینب .
محمدرضا غیب شده بود از ظهر تا حالا نیستش و خبری ازش نداریم.
علی هم هی بهونه میگرفت وبعد تو بغلم خوابش برد .
نمیدونم چقدر گذشت که من به این بچه وابسته شدم .
عاشق مو های فرفریش ،بوی بچه گانه اش،کفشاش ،لباس هاش شدم.
رفتم نشستم روی یک صندلی و علی رو خوابوندم روی دستم .
.....................
تا نزدیک های ساعت ۶ داشتیم میگشتیم و دوباره به گوشه ای رفتیم تا استراحت کنیم .
علی رو داده بودم دست فاطمه و خودیم اینطرف وایستادم ،دسام رو به پهلوهام گرفتم و شروع کردم به غر زدن
زینب :الان چیکار کنیم ؟ از اتوبوس جا نمونیم ؟اینجوری که مشخصه داره دیر میشه ،من خسته شدم
تازه من خسته نشم این بچه چی صبح تا حالا هی بهونه میگیره وهی میخوابه!
علیرضا:یکم دیگه منتظر میمونیم و بعد دیگه میریم.
زینب:نمیدونم ،باشه!
خواستم یه حرف دیگه بزنم که از دور شاهد امدن کسی شدم
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
پ.ن. یعنی چه کسی اومده؟
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
نظرات، باعث انرژی میشن.
نظر دادن یادتون نره
بِسْمِ الله.
ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳
ܢ݆ߺߊܝࡅ߳ــ๛:⁴³
زینب .
عه عمومه!
عموی ما اینجا چیکار میکنه ،صورتم رو به طرف فاطمه کردم و گفتم
_عه فاطمه عموعه !
از کجا مارو پیدا کرده ؟
نزدیکتر شد،دیگه مطمئن شدم که عمو هستش !
به عموم و خانوادش سلام کردم بعد هم جوابش رو گرفتم .
عمو جوادم یکمی با ما فرق داشتن ،توی تهران هیچ چیزی کم نداشتن ،چرا که هر کجا که میرسیدن یه چیز می خریدن و از لحاظ پوشش هم با ما خیلی فرق داشت ،عموم خانواده ای۴نفره هستن که یک پسر بزرگ به نام طاها و یه خواهر کوچیک به نام بهار ،از اونجایی که خیلی تعجب کرده بودم از عمو پرسیدم
_عمو اینجا چیکار میکنید ؟
شما که از خرمشهر بدتون میومد چطور شد که اومدید ؟
=(جواد)
یه کار مهم با پدرت داشتم ،که اومدم خرمشهر رو بعد از جست وجو فهمیدم پدرت ومادرت اون اتفاق براشون افتاده !
واقعا ناراحت شدم اونا قهرمان بودن
_ممنون عمو ،بله واقعا
اتفاقا ما هم میخواستیم امروز با بچه ها بیایم تهران .
=بچه ها؟
فاطمه رو صدا کردم با علیرضا به سمت ما اومدن
بعد از سلام و احوال پرسی ،علیرضا رو به عمو وخانواده اش معرفی کردم
.
جواد .
پس از حرف های زیادمون ،طاها منو به کنار یه دیواری کشوند .
ازمن خواست تا حرفی که قرار بود به برادرم بزنم رو به زینب بزنم اما خب الان اون ها شرایطش رو نداشتن و من هم اینو میفهمیدم و به طاها گفتم که نه امروز جای این حرف ها نیست
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
پ.ن. کمه میدونم!
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
نظرات، باعث انرژی میشن.
نظر دادن یادتون نره