@Romankade, nazar beshkanam.apk
963.3K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, nazar beshkanam.epub
168.2K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
نذار بشکنم ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نویسنده : عسل طهرانی
📖 تعداد صفحات : 196
💬 خلاصه رمان :
تا چشمانش را گشود او را ديد. در اولين پلان زندگيش تنها هم بازيش او بود،كارگردان هم دقيقا،انگار همين را ميخواست! او نيز انگار تازه چشمانش را گشوده بود،آخر تا آن زمان هيچ كسي را جز خودش نميديد،اما حال ديد. بازيگران ديگر صحنه غرقه در خوشحالي بودند؛ همه فيلم ها نقش هاي منفي دارند،اما آن روز حتي شخصيت هاي منفي فيلم هم شاد بودند! همه چيز تقريبا خوب بود! آنها با خودشان خوش بودند.انگار كسي همه دوربين ها رو خاموش و همه بازيگران رو اخراج كرده.تنها يك دوربين گذاشته كه فقط يك كارگردان بالاي سرش ايستاده.و همان دو بازيگر تقش اصلي. آن دو بازيگر با هم بودند،انگار هيچ كس ديگري در اين دنيا نبود،فقط آنها بودند كه شب و روزشان را در كنار يك ديگر پر ميكردند. و درتمام لحظات با هم بودنشان صداي خنده هايشان تا آسمان ها ميرفت و گوش را كر ميكرد.
باز هم همه چه خوب بود تا اينكه زمان جلو رفت و بازيگران ديگه اي هم به فيلم اضافه شدند
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #نذار_بشکنم
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_20 با بیرون رفتن شروین از اتاق، فرهاد با لبخندی نمکین
📚رمان #احساس_آرام
✍به قلم: مستانه بانو
#پارت_21
وقتی هر دو روی صندلی و رودرروی هم قرار گرفتند لبخندی بهروی هم زدند و عمویش پرسید:
_خوشگل پدرسوخته. تاحالا کجا بودی؟! نگفتی من پیرمرد از گرسنگی تلف میشم؟!
شیرین درصدد انتقامجویی برآمد و گفت:
_نترسید عمو جون. شما از گرسنگی تلف نمیشین...
این جمله را چنان جدی به زبان آورد که همه فکر کردند شیرین قصد اهانت به عمویش را دارد. اما بعد از گذشت چند ثانیه شیرین هر دو دستش را با خوشحالی بالا برد و در میان هورا کشیدن آنها را به هم گره داد و گفت:
_آخ جانمی جان. بالاخره موفق شدم
بعد رو به عمویش کرد و با خنده گفت:
_عمو جان حالا دیدین طعنه زدن به دیگران چه مزهایی داره؟! تا شما باشین به من دیگه متلک نگین
آقا وحید با چشمان از حدقه درآمده به شیرین خیره شد و وقتی نگاه خندان و شیطنتآمیز برادرزادهاش را دید خنده بلندی كرد که باعث شد دیگران نیز به خنده بیافتند. در میان خندهی حاضرین شیرین انگشت اشارهاش را اول به طرف شروین و سپس به سمت پدرش گرفت و گفت:
_به حساب شما دو تا هم میرسم. به وقتش آقایون...
با این جملهی شیرین خندهی آقا وحید شدیدتر شد و میان خنده گفت:
_ ای پدرسوخته. ببین چطور آدمو زهرهترک میکنه
شیرین با خندهای خاص گفت:
_مگه من هیولا هستم عمو جان که شما زهرهترک شدین؟!
آقا وحید دیگر نتوانست کلامی بر لب بیاورد و فقط میخندید. غذا در فضایی بسیار شاد و دوستانه صرف شد و بعد از غذا هم شیرین دیگر وقت نکرد تا به اتاق فرهاد برود، چرا كه میخواست به زنعمویش در شستن ظرفها کمک کند. بعد از آن هم کنار عمویش نشست و در مورد مسائل مختلف به گفتوگو با او پرداخت .
وقتی مینا خانوم به آشپزخانه رفت فرهاد را صدا زد و سینی چای را به دست پسرش داد تا از میهمانان پذیرایی کند و خود با یک سینی از کاسههای پر از تخمه به دنبال پسرش به راه افتاد. وقتی فرهاد با سینی چای وارد اتاق شد شیرین از جای بلند شد و با خنده گفت:
_این کار شما نیست. لطفا این سینی رو به من بدین. در ضمن باید همیشه کار رو به کاردان سپرد.
فرهاد سری جنباند و گفت :
_بفرماييد خانم كاردان... موفق باشيد.
شیرين خنديد و سينی را گرفت و دور چرخاند. وقتی به فرهاد رسید سینی را مقابلش گرفت و گفت:
_بفرمایید پسرعمو
فرهاد فنجان را از روی سینی برداشت و گفت:
_ممنون، دست شما دردنکنه دخترعمو...
هر دو خنديدند و شيرين آن لحظه انديشيد كه پسر عمويش چقدر با لبخند دوستداشتنیتر است.
تمام آن شب را در خوشی و شادی گذراندند و وقتی شیرین با اولین خمیازه به ساعت نگاه کرد متعجب از اینکه چطور تا این ساعت مهمانی ادامه پیدا کرده رو به پدرش گفت:
_بابا، به ساعت نگاه کردین؟!
با این حرف شیرین همه نگاهش كردند و آقا سعید با تعجب گفت:
_ آخ، خیلی دیر شد اصلا نفهمیدم وقت چطور گذشت؟!
بعد رو به برادرش کرد و گفت:
_دیگه باید رفع زحمت کنیم. خیلی مزاحم شدیم داداش. شرمنده...
آقا وحید در جواب برادرش گفت:
_این چه حرفیه. دشمنت شرمنده. کجا حالا؟! نشسته بودین. تازه سرشبه داداش.
شیرین میان حرف عمویش پرید و گفت:
_دیگه نشد عموجان، با ما هم بله؟! ساعت یک نصفشبه اونوقت شما به خاطر تعارف تیکهپاره کردن میگین سرشبه؟! خودتون از خستگی و بیخوابی چشماتون سرخ سرخ شده...
آقا وحید میخواست حرفی بزند که شیرین بدون اینکه این اجازه را به عمویش بدهد دوباره به میان حرفش پريد و گفت:
_تعارفا ادامه پيدا كنه من نيستمااااا شبتون خوش...
و با اين جمله همه خنديدند و بعد از خداحافظی از همدیگر سوار ماشين شدند.
شب زیبایشان با لبخندهای پر انرژی به پايان رسيد.
نگاه شیرين به آسمان بود، به ستارههايی كه امشب از اتاق فرهاد به زيبايی تجربهشان كرده بود.
لبخندی زد و تا رسيدن به خانه پلكهايش را بست...
💟💟💟
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_21 وقتی هر دو روی صندلی و رودرروی هم قرار گرفتند لبخن
📚رمان #احساس_آرام
✍به قلم: مستانه بانو
#پارت_22
صبح با صدای در اتاق بیدار شد. در حالیكه خمیازه میكشيد نگاهش به مادرش افتاد که سرش را داخل اتاق آورده و با لبخند زیبایی نگاهش میکرد.
لبخندی به مادرش زد و سلام کرد. ستاره خانم هم با همان لبخند جوابش را داد:
_دختر خوابآلود من بالاخره بیدار شد؟! پاشو که خوابیدن زیاد هم خوب نیست، صبح زود میخواستم بیدارت کنم ولی بابات نذاشت. گفت دخترم بیشتر استراحت کنه دیشب هم اذیتش کردیم بذار بخوابه خستگیش در بیاد، حالا هم زودتر بیا که هنوز بهخاطر تو صبحانه روی میزه...
دخترک کشوقوسی به بدنش داد و رو به مادرش گفت:
_چشم مامان، همین الان میام پایین...
ستاره خانم با گفتن "پس منتظرم" او را تنها گذاشت و رفت. دقایقی بعد شیرین با شستن دست و رویش و با سرخوشی پشت سر مادرش ایستاد و دستانش را دور کمر او حلقه کرد و با مهربانی گفت:
_خسته نباشی مامان خوبم
ستاره خانم برگشت دستش را از بالای سر دخترش رد کرد و دور گردن او انداخت با بوسهای گرم به گونهی او جواب داد :
_سلامت باشی مادر، برو یه چیزی بخور تا ضعف نکردی
شیرین خودش را بیشتر به مادرش چسباند و گفت:
_میخوام به شما کمک کنم باید زحمات یکسالهی شمارو جبران كنم
_لازم نیست جبران کنی دختری، کاری نمونده، تو صبحانتو بخور و میز رو جمع کن، بعد هم یکم سالاد برای ناهار درست کن عزیزم. فقط همین. در ضمن تو اگر دانشگاه قبول بشی تمام زحمات من خودبهخود جبران میشه.
شیرین چشمی گفت و پشت میز نشست. مشغول خوردن صبحانه شد و در همان حال با مادرش راجع به مهمانی آخر هفته صحبت میکرد.
صبحانهاش را نصفهونيمه خورد و شتابزده مشغول درست كردن سالاد شد.
بعد از آماده شدن سالاد از مادرش پرسید:
_کار دیگهایی نیست مامان جان؟!
ستاره همانطور که قابلمه را هم میزد گفت:
_نه مادر، فعلا تا وقت ناهار باهات کاری ندارم. وقتش که شد صدات میکنم بیایی میز رو بچینی. باشه؟!
_باشه مامانم، پس میرم یه دوش بگیرم
_برو عزیزم.
به اتاقش رفت و بعد راهی حمام شد.
با يادآوری شب قبل و دیدن آن همه ستاره به قدری شب را خوب خوابيده بود كه دلش باز دیدن هوس ستارهها را کرد.
زير دوش كه ايستاد با خودش انديشيد به خاطر ستارهها هم كه شده بيشتر به خانهی عمويش سر خواهد زد.
ساعتی بعد سرحال و خوشحال به كمك مادرش شتافت. پس از چیدن میز ناهار روبهروی آن ایستاد و با غرور به میز زیبایی که آماده کرده بود نگریست که مادرش دستی به کمرش زد و گفت:
_آفرین دختر هنرمند خودم.
شیرین با بالا بردن و پایین آوردن دست راستش و خم کردن کمرش تعظیمی کرد و در جواب به مادرش گفت:
_خواهش میکنم بانو. من هر چه که بلدم از شما آموختم.
_خوبه خوبه، زبون نریز دختر شیطون
و خندهی بلندی کرد و با شنیدن صدای آقا سعید که میگفت :
_سلام من اومدم
به شیرین گفت:
_برو خریدای بابات رو ازش بگیر
شیرین به سمت هال دوید و با دیدن پدرش گفت:
_سلام بابا جونم
_بهبه دختر خوشگل خودم، خوبی بابا جان؟!
شیرین میوه ها را از دست پدرش گرفت و گفت:
_خوبم بابا، خسته نباشید
_درمونده نباشی دخترم. تو رو که میبینم خستگی از تنم در میره
_انقد این دختر رو لوس نکن آقا، فردا نمیتونیم از پسش بربیاییمها، از من گفتن بود.
_بهبه سلام خانم. چه استقبال گرمی.
بعد رو به شیرین ریز خندید و ادامه داد:
_من اگه دخترمو لوس نکنم کی بکنه پس؟!
بعد نگاه عاشقانهایی به همسرش انداخت و گفت:
_خانمم خسته نباشه.
_شما هم خسته نباشی آقا. ناهار آماده است
_اووووم عجب بویی راه انداختی. دستامو بشورم زود برمیگردم.
ستاره با درآوردن ظرف سالاد از یخچال جواب داد:
_باشه عزيزم تا دست و روتو بشوری شروین هم رسیده.
_چشم، شما امر بفرمایید بانو.
دقايقی بعد آقا سعيد در حال خشک كردن صورتش بود كه شروين هم آمد و سلام داد.
رمانکده
🏴محـــــــرم نامـــه🏴 @Romankade ⏪▪️زنانی که بین راه مدینه تاکربلا ب کاروان کربلا پیوستند: ▪️تفاوت ه
🏴محـــــــرم نامــــه🏴
@Romankade
▪️آشنایـــی با زنــان(غیر هاشمی) حاضــر در کـــربلا
⏪"فُکهیه"
▪️زوجه عبد الله بن اریقط بود. وى در خانه رُباب، همسر امام حسین «علیه السلام» خدمت مى کرد.
▪️ از عبد الله فرزند پسرى آورد به نام قارب که در کربلا به شهادت رسید.
▪️فکهیه نیز همراه رباب در زمین کربلا به سلک اسیران به شام رفت.
@Romankade
⏪"حُسنیه"
▪️یکى از آزاد شده های حضرت سید الشهداء است، امام حسین «علیه السلام» او را از نوفل بن حارث بن عبدالملک خرید.
▪️ وى به ازدواج مردى به نام سهم درآمد و مُنحج از او متولد گردید. حسنیه به امام زین العابدین «علیه السلام» خدمت مى کرد تا اینکه به همراه سید الشهداء «علیه السلام» و فرزندش منجح به کربلا آمد. منجح در کربلا به شهادت رسید.
▪️ حسنیه با اهل بیت «علیهم السلام» در مصایب آن شریک و یاور و غمخوار آنان بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#محرم_نامه
#دهه_دوم
#زنان_عاشورایی
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
@Romankade, ghalbhaie gomshode .pdf
4.99M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, ghalbhaie gomshode.apk
913.3K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, ghalbhaie gomshode.epub
378K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
قلب های گمشده ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نوشته: ஜ нєℓℓ Ɓυтℓєяѕ ஜ
📖تعداد صفحات کتاب :357
💬خلاصه:
بعد از اون شب زندگیم نابود شد شوهر اجباریم که خودشو کشت تصمیم گرفتم از شهرمون برم آبروی چندین ساله ی خانوادم برام مهم نبود حرفایی که پشت سرم میزدن مهم نبود تنها چیزی که برام مهم بود این بود که برمبرم و خودمو از این مخمصه نجات بدم ولی افسوس …افسوس که خودمو از چاله انداختم تو چاهخیال میکردم با رفتن زندگیم تبدیل میشه به بهشتولی به بهشت که تبدیل نشد هیچ …تبدیل شد به جهنم یه جهنم واقعی جهنمی که خودم با کارام ساختم …پایان خوش
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #قلب_های_گمشده
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_22 صبح با صدای در اتاق بیدار شد. در حالیكه خمیازه می
آقا سعید هم پاسخ سلام پسرش را داد و گفت:
_" سلام پسرم. پارسال دوست، امسال آشنا، سال دیگه هم حتما غریبه. آره بابا؟!
شروين كه به شوخیهای پدر عادت داشت خنديد و سپس همراه او برای صرف ناهار به آشپزخانه رفت.
شیرین و مادرش غذا را کشیدند و به روی میز چيدند. آقا سعید دو دستش را با خوشحالی به هم مالید و گفت:
_ انقدر گرسنهام كه نمیتونم صبر کنم.
ستاره خانم لبخند بر لب پشت ميز نشست و با گفتن نوشجونتون برای همسرش پلو كشيد.
شروين روی صندلی جابهجا شد و با نشستن شيرين كه درحال نشستن پارچ آب را روی ميز میگذاشت گفت:
- بهبه، شیرین خانم چه عجب امروز قبل از ما تو آشپزخونهایی، قبلا ما مینشستیم و بعد از کلی خواهش و تمنا شما تشریف میآوردین برای خوردن غذا، اما حالا...
مادر به میان حرفش پرید و گفت:
_شروین غذاتو بخور و دخترمو اذیت نکن. شيرین امروز خیلی به من کمک کرد، تو خبر نداری.
شروین کفگیر را از روی دیس برداشت و برای خود برنج کشید و در همان حال گفت:
_آفرین شیرین خانم زرنگ شدی. گفتم امروز میز غذا شلوغ پلوغه. نگو کار دست شیرینه
شیرین منتظر ماند تا شروین کفگیر دوم را توی بشقابش خالی کند بعد با عصبانیت آن را از دست برادرش گرفت و با نگاهی عاقلاندرسفيه گفت:
_تو اگر سر غذا حرف نزنی برات حرف درنميارناااا...
_مثلا چه حرفی؟
شيرين چشمكی به پدر و مادرش زد و جواب شروين را داد:
_نترس نميگن زبونتو كلاغا بردن
و با گشاد شدن چشمهای شروين صدای شليک خندهی جمع فضای آشپزخانه را انباشت....
💟💟💟
رمانکده
آقا سعید هم پاسخ سلام پسرش را داد و گفت: _" سلام پسرم. پارسال دوست، امسال آشنا، سال دیگه هم حتما غری
📚رمان #احساس_آرام
✍به قلم: مستانه بانو
#پارت_23
ناهار در محیطی آرام و در ميان شوخی و خندهی جمعِ گرم و صميمی خانواده صرف شد. بعد از پايان غذا شيرين به مادرش در جمع كردن ميز كمک کرد. در حالی كه داشت بشقابی را درون سينک میگذاشت شروین نزدیکش شد و آرام بوسهایی بر پیشانی خواهرش گذاشت و با مهربانی گفت:
_دست خواهر گلم درد نکنه همه چی عالی بود.
شیرین نگاهش کرد با خنده گفت:
_هندونه زير بغلم میذاری؟
_ نه، شما امر کنید هرچی باشع اجرا میشه خواهر نازم...
_ديگه خالی نبند من امر كنم كيه كه گوش كنه؟!
شروين خنديد و گفت :
_داداشت نوكرته آبجی كوچولو...
_نخيرم منو با كلمات گول نزن
_ای بابا خب تو بگو چيكار كنم راضی بشی؟! خير سرم اومدم ازت تشكر كنم افتادم تو دردسر.
همگی خنديدند و شروين خيره به او پرسيد:
_امر بفرماييد خانم هر چی بگی قبوله.
شیرین خنده شیطنتآمیزی کرد و گفت ؛
_هیچی اما شاید اگر با ماشین یه دوری توی شهر بزنیم باورم بشه امر امرِ منه داداشی
شروین خنده بلندی کرد و گفت:
_باشه شیطون، اگه بابا اجازه بده من حرفی ندارم.
بعد هر دو نگاهی به پدر که مشغول خوردن چای بود انداختند. آقا سعید نیمنگاهی به همسرش انداخت و دوباره به دو فرزندش زل زد و گفت:
_سوئیچ روی جاکلیدیه .فقط مراقب خودتون باشید و تند نرید.
شروین با خوشحالی گفت:
_بهبه، شما که منو میشناسید بابا. من در هیچ شرايطی تند نمیرونم، مطمئن باشید.
آقا سعید استکان خالی را سرجایش گذاشت و گفت :
_مطمئنم، برید به امان خدا
شیرین شاد و خوشحال خود را به پدر رساند و بوسهای بر گونهی او گذاشت و گفت:
_خیلی ممنون بابا
آقا سعید هم نگاهی پر از مهر و محبت به دخترش انداخت و گفت:
_خواهش میکنم، قابلی نداشت. منم وظیفه داشتم در قبال میز زیبایی که امروز چیدی ازت تشکر کنم عزیزم.
شیرین خندید و رو به مادرش گفت:
_مامان نمیخواد ظرفارو بشوری. من خودم وقتی اومدم میشورم.
ستاره خانم خندید و گفت:
_لازم نیست خودم میشورم عزيزم. بعد از این کنکور تو هم نياز به تفريح داری عزيزم برو بهت خوش بگذره
شیرین با مهربانی مادرش را بوسید و گفت:
_خیلی ممنون مامان جونم
شیرین صدای برادرش را شنید که میگفت:
_شیرین زود برو آمادهشو که دوست ندارم معطل بشم
بعد خطاب به پدرش گفت:
_بابا نمیخوای جایی بری؟! اگه جای میری زودتر برگردیم
آقا سعید در جواب پسرش گفت:
_نه بابا. امروز دیگه بیرون کاری ندارم .هر وقت دلتون خواست برگردید. راستی امروز داشتم با عموتون صحبت میکردم گفت که فرهاد امروز مرخصی گرفته، اگه وقت کردین برین دنبالش تا اون هم یه کم تفریح کنه، براش لازمه بیچاره همش کار میکنه
شروین با خوشحالی پرسید :
_جدی بابا؟! این که خیلی عالیه. حتما میریم دنبالش
بعد رو به شیرین کرد و گفت ؛
_نظر تو چیه شیرین؟! موافقی؟!
شیرین لبخندی زد و گفت:
_چرا که نه به قول بابا لازمه براش. حتما میریم دنبالش بابا
آقا سعید خندان رو به دخترش گفت:
_آفرین دختر گلم خوب کاری میکنین. بريد ب أمان خدا...
💟💟💟