@Romankade, yanar.epub
331.1K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
يانار ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نویسندگان: سمانه امينيان
📖 تعداد صفحات : 337
💬 خلاصه :
دخترانى که با هزار امید ازدواج مى کنند تا از آنچه که هستند و در آن زندگى مى کنن رهایى پیدا کنند، اما دریغ از لحظه اى تنفس، دریغ از رویاهاى کودکانه و عاشقانه، دریغ از لحظه اى آرامش… زندگى پیش رویشان سخت تر از آنى بود که در تصورشان بود. آنقدر که دخترى را از نفس انداخته و دیگرى را به نفس زدن مى اندازد.
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #یانار
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_66 با خروج فرهاد از اتاق، گریهی بیصدای شیرین تبدیل به
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_67
فرهاد با رسیدن به بیمارستان کارهای ترخیص شیرین را به سرعت انجام داد و خود را به اتاق شیرین رساند. پشت در اتاق کف دستش را روی سینه گذاشت و نفس عمیقی کشید و با زدن چند ضربه به در وارد اتاق شد. شیرین به عادت همیشهاش وسط تخت رو به پنجره نشسته بود و دو زانویش را محکم در بغل گرفته بود و آرامآرام اشک میریخت. فرهاد بلافاصله بعد از ضربه زدن وارد شده بود و شیرین فرصت این را نیافت که اشکهایش را پاک کند. با دیدن فرهاد که به او خیره شده بود به سرعت دستش را روی صورتش کشید و اشکهایش را پاک کرد. زانوهایش را پایین کشید و دو زانو نشست، سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. فرهاد با دیدن صورت اشکآلود شیرین ماتش برد و دستش روی دستگیرهی در خشک شد! لحظاتی به دخترک خیره شد، با لرزشی که حالا در دستانش به وجود آمده بود، وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به سرعت مسافت بین در اتاق تا تخت را طی کرد و روبهروی شیرین ایستاد. شیرین کماکان سرش را پایین نگه داشته و هیچ نگفت، فرهاد به آرامی سلامی کرد و همانطور خیره به چشمان نمناک شیرین دست پیش برد و ساک لباسهای او را روی تخت و کنارش گذاشت. دوست داشت حرفی بزند تا علت اشکهایش را بفهمد اما هر چه تلاش کرد نتوانست. انگشتهایش را به بازی گرفت و گفت:
_ ترخیص شدی! همهی کارهارو هم انجام دادم، لباساتو بپوش بریم!
بالاخره شیرین سر بلند کرد و به چشمهای فرهاد خیره شد. مرد جوان دستپاچه شد اما نمیخواست این دستپاچگی را نشان دهد، نگاه از شیرین گرفت و دست پیش برد تا لباسها را بیرون بکشد:
_اصلا بذار کمکت کنم...
هنوز حرفش تمام نشده بود که دست شیرین روی ساک نشست:
_خودم میتونم، احتیاج به کمک ندارم.
صدایش گرفته بود! فرهاد دستش را پس کشید و قدمی به عقب برداشت. حالا مستأصل بود!
در اتاق بماند یا بیرون برود و منتظر شود تا شیرین لباسهایش را تعویض کند؟!
جواب سؤالش را خیلی زود گرفت، شیرین به در اشاره کرد:
_میشه بری بیرون؟!
فرهاد تندتند سرش را تکان داد:
_آره عزیزم، بیرون منتظرتم، لباسهاتو که عوض کردی بیا...
یک لحظه در ذهن دخترک کلمهی "عزیزم" اکو شد، فرهاد دستپاچه مینمود اما با دیدن نگاه متعجب شیرین خود را خونسرد نشان داد. با کمی اخم رو به او خم شد و ادامه داد:
_ البته روزهای خوبی در انتظارت نیست "عزیــــزم"...
اینبار "عزیزم" را با لحنی تمسخرآمیز بیان کرده بود. صاف ایستاد و ادامه داد:
_ بیرون منتظرتم...
بدون لحظهای درنگ به سمت در اتاق حرکت کرد، باید هر چه زودتر از آن وضعیت فرار میکرد. شیرین با نگاهش او را تا دم در دنبال کرد، به محض خروجش با حرص به ساک چنگی زد و با تکرار حرف فرهاد زیر لب غرید:
_ "روزهای خوبی در انتظارت نیست"... انگار از وقتی اومدم تا الان روزهای خوبی داشتم. پسرهی مغرور خودخواه، هیچکاری نمیتونی بکنی. چون همین فردا از اینجا میرم... حالا میبینی!
همزمان که غر میزد لباسهایش را پوشید و از اتاق خارج شد. پسرعموی مغرورش به دیوار روبهرو تکیه داده و یک پایش را به دیوار چسبانده بود، دستانش را روی سینه جمع و سرش را پایین انداخته و لبخند محوی روی لبانش جا خوش کرده بود. با خود گفت:
_معلوم نیست داره چه نقشهای برام میکشه که اینجوری داره با بدجنسی میخنده؟!
از اتاق خارج شد و اخمآلود سرش را به سمت چپ خود متمایل کرد! فرهاد که متوجهی حضورش شد از دیوار فاصله گرفت و به سمتش گام برداشت و پرسید:
_آماده ای؟! بریم؟!
سخنی جز سکوت از شیرین دریافت نکرد، با دیدن اخم میان ابروانش یک تای ابرویش را بالا داد و خودش جواب خودش را داد:
_ آها پس آمادهای، بریم...!
گوشهی لبش که سعی میکرد خندهاش را بروز ندهد به پایین کش آمد و دست در جیب حرکت کرد، شیرین آرام " ایش"ی گفت و دنبالش روانه شد؛ اما هنوز چند قدمی برنداشته بودند که با دکتر مواجه شدند، شیرین دست و پا شکسته و با زبان انگلیسی از دکترش تشکر کرد. دکتر انگشتش را به نشانهی هشدار رو به شیرین گرفته بود و جملاتی به شیرین میگفت که او اصلا متوجه نمیشد، اما از بین این جملات "اوری تن دیز" و "سیکس مانتس" توجهاش را جلب کرد، احساس خوبی نسبت به آنچه که فهمیده بود نداشت. به جای شیرین، فرهاد پاسخ دکتر را داد و پس از آنکه برای دکتر سری تکان داد دست پشت کمر شیرین گذاشت و او را به جلو هدایت کرد. شیرین از کنجکاوی اخمی کرد و پرسید:
_ چی داشت میگفت؟!
فرهاد از گوشهی چشم نگاهش کرد و در حالی که سعی میکرد لبخند موذیانهاش را کنترل و پنهان کند جواب داد:
_ یه سری توصیههای پزشکی که تو خونه بهت میگم...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_67 فرهاد با رسیدن به بیمارستان کارهای ترخیص شیرین را به
دخترک سر تکان داد و یک قدم از فرهاد جلوتر افتاد. فرهاد این رفتار شیرین را خوب میشناخت، میدانست حالا دخترعمویش چه در سر میپرواند! در دل به او خندید و با خود گفت:
_ هه! فکر میکنه همین فردا میتونه برگرده!
و ضربهی آخر را زد:
_ تا شش ماه، هر ده روز یکبار باید بیای دکتر وضعیتت رو چک کنه.
شیرین در جا متوقف شد، ششماه؟! هر ده روز؟! این فاصله زمانیِ کم تمام برنامههایش را بهم میریخت. او نمیخواست بیش از این آنجا بماند. نمیتوانست تحمل کند. به سرعت به طرف فرهاد برگشت و با بهت نگاهش کرد، فرهاد ابرو و شانههایش را بالا انداخت:
_ انگار اینجا موندگاری!
شیرین دندانهایش را روی هم فشرد و از بین آنها گفت:
_ فقط من رو هرچه زودتر برسون خونه...
فرهاد با تکان دادن سر از دستورش اطاعت و با دست به در خروجی اشاره کرد. شیرین احتیاج به جای خلوت داشت، جایی که فرهاد را نبیند، اما...
ششماه؟! چطور این ششماه را دوام میآورد؟!
💟💟💟
@Romankade, aritmi .pdf
13.61M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, aritmi.apk
4.54M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, aritmi.epub
568.1K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
آریتمی ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نوشته: مبینا شریعتی
📖 تعداد صفحات کتاب: 726
💬 خلاصه :
من یک پزشک هستم و علم پزشکی می گوید: «متوقف شدن ضربان قلب یعنی مرگ!» اما من ذره ذره جان دادم تا فهمیدم ایستاده مردن یعنی چه! دل کندن از افراد مهم زندگی ات یعنی مرگ. وداع آخر با هرچیزی که تو را به این دنیا وصل می کند، یعنی مرگ. فقدان امید و آرزو و از دست دادن یعنی مرگ. رفته رفته نقاط پررنگ زندگی ام رنگ باختند و دل کندن را از بر شدم. از خانواده ام، از زندگی بی خطر و آرامم، از هر چیزی که مرا به گذشته مرتبط می کرد و از خودم! اما یک جایی از زندگی دیگر نتوانستم چشم ببندم و بگذرم. یک جا نتوانستم بگذرم. از یک نفر نتوانستم بگذرم. ایستادم تا برای گرفتن سهمم از دنیا، یک بار برای همیشه بجنگم. گاهی باید ایستاد و به عشق، خوش آمد گفت!
🎭 ژانر⬅️ #عاشقانه #معمایی
📚 #آریتمی
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_67 فرهاد با رسیدن به بیمارستان کارهای ترخیص شیرین را به
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_68
از بیمارستان خارج شدند، فرهاد منتظر شیرین نماند و زودتر از او خود را به ماشین رساند، در را باز کرد و سوار شد. شیرین که هنوز عصبی و دلخور بود با حرص در پشتی ماشین را باز کرد و نشست. فرهاد حرکتش را دید ولی به زدن پوزخندی اکتفا کرد و استارت زد. از آینه جلوی ماشین نگاهی به شیرین انداخت و پایش را روی گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد. با تکان وحشتناکی که به ماشین وارد شد شیرین اخمهای دخترک بیشتر درهم شد و به آینهی وسط ماشین خیره و با دیدن چشمان فرهاد که شیطنت از آنها میبارید رویش را به سمت شیشهی پنجره ماشین برگرداند؛ تصمیم خودش را گرفته بود، حاضر نبود دیگر اینجا بماند. باید هرچه سریعتر با پدرش صحبت میکرد و از او میخواست تا مقدمات بازگشتش را فراهم کند، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و مغازههای شهر را یکی پس از دیگری از نظر گذراند. فرهاد اما آرنج دستش را به پنجرهی ماشین تکیه داده و انگشت سبابهاش را به لب میفشرد و با خود فکر میکرد که با آمدن شیرین به خانه اوضاع از آنچه که بود وخیمتر خواهد شد!
بالاخره ماشین از حرکت ایستاد و شیرین با دیدن ساختمان دست پیش برد و ساکش را برداشت. اینبار او بود که منتظر فرهاد نماند و به سرعت پیاده و راه ورود به خانه را در پیش گرفت. فرهاد با صدای بلند خندید و با لحنی تمسخرآمیز دخترک را مورد خطاب قرار داد:
_ آخه مگه کلید داری که اینجوری بدو بدو راه افتادی؟!
شیرین بلافاصله متوقف شد، چشمانش را با حرص محکم روی هم فشار داد و دستهی ساک را در دستش فشرد، برگشت و طلبکارانه به فرهاد خیره شد:
_ خب زود بیا در رو باز کن دیگه، نمیدونی هنوز به استراحت نیاز دارم؟!
دل فرهاد از لحن دختر جوان قنج رفت، دلش میخواست دخترعمویش را در آغوش میفشرد، طوری که حتی استخوانهایش را له میکرد، ناخودآگاه سر انگشتان دستش را روی چشم گذاشت و چند لحظه نگه داشت. سپس همزمان که دستش را برمیداشت به معنی اطاعت کمر خم کرد:
_ چـــشم، بانوی من، شما امر کن، به روی دیده!
شیرین این حرکتش را به حساب تمسخر گذاشت و اشک در چشمانش حلقه زد. لحظهای فرهاد هاجوواج نگاهش کرد! دلیل این بغض شیرین را نمیفهمید، با سرعت خود را به شیرین رساند اما قبل از اینکه به او برسد، دخترک از او رو برگرداند و به راه افتاد.
فرهاد با قدمهای بلند خود را به در رساند و آن را باز کرد، منتظر ماند تا همسرش وارد شود. شیرین به محض اینکه وارد شد راه بالا را به سرعت طی کرد و به اتاقش رفت. ساک را روی زمین کوبید و تا خواست در دل غر زده و بد و بیراه نثار فرهاد کند با در بازماندهی کمدش مواجه شد. لحظهای با بهت به در کمد خیره شد! چرا این در باید باز باشد؟! با شخصیت ساسان که جور در نمیآمد، پس کار، کار فرهاد بود! دیگر نباید در مقابلش سکوت میکرد، قرار به ماندنش نبود پس اهمیتی نداشت اگر درشت زبانی میکرد! برگشت تا سراغ فرهاد برود، اما...
ناگهان با کسی برخورد کرد و آن شخص فرهاد بود که سینه به سینهی هم درآمده بودند! تعادل شیرین بهم خورد و نزدیک بود سقوط کند، اما فرهاد دستش را دور کمر او حلقه کرد و دخترک را محکم در آغوش گرفت و مانع از سقوطش شد. شیرین گیج از برهم خوردن تعادلش و فرهاد مست از آغوش همسرش، هر دو بهتزده به هم خیره بودند. زودتر از فرهاد، شیرین به خود آمد و دست روی سینهی فرهاد گذاشت و با فشار ملایمی او را به عقب هول داد و از او فاصله گرفت. فرهاد انگشتانش را در موهای خود فرو برد و چنگشان زد؛ شیرین که هنوز کلافه مینمود روی تخت نشست و دستی به پیشانیاش گرفت، دیگر فراموش کرده بود که به فرهاد چه میخواست بگوید؟! فرهاد اما آب دهان خود را فرو برد و در حالی که ضربان قلبش به شدت بالا بود، با صدایی لرزان ناشی از همین تپشقلب، به در کمد اشاره کرد:
_ من اومدم برات لباس برداشتم، اومدم بگم اگه کمدت به هم ریختهست ببخشید، تازه الان دیدم در رو هم فراموش کردم ببندم.
شیرین برای اینکه زودتر فرهاد را از سر باز کند انگشتان دست آزادش را به حرکت درآورد:
_ اشکال نداره، خودم مرتبش میکنم! فقط لطف میکنی با بابام تماس بگیری؟! میخوام باهاش صحبت کنم.
فرهاد "چشم"ی گفت و تلفنش را از جیب شلوارش بیرون کشید. هر دو برایشان عجیب بود که چگونه ناگهان اینقدر برای هم مبادی آداب شده بودند! فرهاد شمارهی عمویش را گرفت و گوشی را به شیرین سپرد و خود از اتاق بیرون رفت. میخواست به اتاقش برود و شیرین را برای صحبت با پدرش راحت بگذارد اما کنجکاوی از اینکه او با پدرش چه حرفی دارد؟! او را کنار دیوار اتاق متوقف کرد.
شیرین اما نفسی عمیق کشید و وقتی صدای پدرش را شنید با هیجان سلام داد و بعد از احوالپرسیهای معمول، لب به اعتراض گشود:
_ بابا؟! نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم! دلم کشور خودم رو میخواد...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_68 از بیمارستان خارج شدند، فرهاد منتظر شیرین نماند و ز
آقا سعید اندکی مکث کرد و سپس پرسید:
_ درمانت چطور پیش رفته دخترم؟! میدونی که باید کاملا خوب بشی بعد بیای؟!
زخم کهنهی دل شیرین سر باز کرد، یادش آمد که چطور پدرش او را فریب داده و عقد فرهاد را از او پنهان کرده، یعنی میتوانست امیدوار باشد که حالا به فرهاد بگوید او را به ایران بازگرداند؟! بعید میدانست! با این حال نفس صداداری کشید:
_ تا اینجای درمانم که خوب پیش رفته، بقیهاش رو میتونم تو همون ایران پیگیری کنم...
لحظهای مکث کرد و سؤال خود را با لحنی مظلوم پرسید:
_ با فرهاد صحبت میکنید؟!
آقا سعید آه کشید:
_ باشه دخترم، گوشی رو به فرهاد بده
شیرین ذوقزده و با صدایی که شعف از آن میبارید گفت:
_ دستتون درد نکنه بابا، الان گوشی رو بهش میدم
هنوز این حرفش کامل نشده بود که فرهاد به سرعت خود را به اتاقش رساند و روی تخت نشست، لحظاتی بعد شیرین نزدش آمد و تلفن را به طرفش گرفت و خود همان جا ماند تا مطمئن شود پدرش دوباره با فرهاد دست به یکی نمیکنند و او را فریب نمیدهند. ضمن اینکه به نظرش چهرهی فرهاد دستپاچه مینمود، انگار در حین دزدی مچش گرفته شده باشد چشمهایش گشاد شده و رنگش به سفیدی میگرایید! از حرفهای فرهاد چیزی دستگیرش نمیشد، چرا که بعد از سلام و احوالپرسیای که آن هم با دستپاچگی بود، یک کلمه را مدام تکرار میکرد، نمیتوانست بفهمد پدرش چه میگوید که فرهاد در جوابش "باشه... باشه!" میگفت.
در آخر، وقتی ارتباط را قطع کرد لبخندی شیطانی به لب نشاند و از بالای چشم به شیرین نگاه کرد:
_ بابات گفت زودتر طلاقت بدم تا به ایران برگردی...
لبخند پهنی روی لبهای شیرین میرفت که جا خوش کند، اما در نیمهراه با ادامهی حرف فرهاد متوقف شد:
_ گفتم باشه، ولی از اونجایی که حق طلاق با منه، به این زودی طلاقت نمیدم شیرین خانم!
💟💟💟
@Romankade, formol khas .pdf
5.47M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻