هدایت شده از رمانکده
عیارسنج «روانپریش».pdf
962.9K
رمان روانپریش به قلم مستانه بانو (ر، شریفات )
داستانی عاشقانه که در دل خود رازهایی نهفته دارد. مردی که بعد از قتل غیرعمد عشق قدیمی خود به نیستی کشانده شد و روانپریشی را به زندگی عادی ترجیح داد تا اینکه خانم دکتر قصه ما این مرد تخس و ناآرام را به دنیای پر از رمز و راز خود کشاند
اگه تمایل به دنبال کردن این رمان داشتین به ادمین پیام بدین.
@vipgheys
💥💥💥💥💥💥
هدایت شده از رمانکده
عیارسنج غیث 121صفحه اول.pdf
1.11M
رمان #غیث به قلم مستانهبانو (ر، شریفات)
با سوژه مدافعین حرم و جنگ با داعش، داستانی عاشقانه، اجتماعی و کمی جنگی که شما را با زوایای دیگری از زندگی رزمندگان اسلام مدافع حرم آشنا خواهد کرد.
عشق در لابهلای رمان گنجانده شده و شما را همسفر دلدادگیها و گذشتن از دوستداشتنها میکند.
اگه تمایل به دنبال کردن این رمان داشتین به ادمین پیام بدین.
@vipgheys
💥💥💥💥💥💥
@Romankade, farar az vagheiyat .epub
218.9K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
@Romankade, farar az vagheiyat .pdf
2.66M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, farar az vagheiyat .apk
1.12M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
فرار از واقعیت ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نویسنده: شمینا قهرمانی
📖تعداد صفحات : 330
💬 خلاصه :
سرگذشت دختری که می خواد زندگی جدیدی رو شروع کنه اما طی یه اتفاقی می فهمه که واقعیتی ازش پنهان شده و باید کشفش کنه. اما اون واقعیت چیه؟ واقعیتی که این دختر رو دگرگون می کنه…
🎭 ژانر⬅️ #پلیسی #عاشقانه
📚 #فرار_از_واقعیت
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_69 شیرین با شنیدن آخرین جملهی فرهاد شوکه یک قدم به عقب
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_70
فردای روزی که شیرین از بیمارستان مرخص شد فرهاد سر میز صبحانه گفت:
_ وقتی ما دوتا سرکاریم لزومی نداره شیرین تو خونه تنها باشه. پس همراه ما به شرکت میاد...
شیرین در حال تکه کردن نان بود که دستش از حرکت ایستاد و نان را روی میز رها کرد و گفت:
_ شرکت بیام چیکار؟! مگه از کاراتون سر در میارم؟! زبان این کشور رو هم که نمیفهمم!
فرهاد خونسرد به شیرین نگاه کرد، جرعهای از شیرش را نوشید و دور لبهایش را با زبان تمیز کرد:
_ میای و اونجا منشی من میشی...
نگاه شیرین بین ساسان و فرهاد چرخید و در آخر روی چهرهی فرهاد ثابت ماند:
_ من میگم زبان نمیدونم، تو میگی منشی؟!
فرهاد دستش را در هوا به طرف شیرین گرفت:
_ حالا من میگم منشی! همچین منشیای که تو فکر میکنی نیست، کنار خودمی و بهم کمک میکنی. اصلا هم لزومی نداره که زبان اینجا رو بلد باشی چون غیر از خودم با کسی در ارتباط نیستی. هر چند که به نظرم باید یواش یواش یاد بگیری...
شیرین با چشمانی گشاد از خشم اعتراض کرد:
_ خیلی با هم سازگاری داریم که کنار همدیگه هم باشیم؟! نه! نمیام، میخوام برای چند ساعت هم که شده آرامش داشته باشم
نگاه دلخور فرهاد به شیرین دوخته شد، ساسان که دید ممکن است تمام صحبتهای مرد جوان بیفایده تمام شود، دخالت کرد:
_ خب میدونی به نظر من هم بیای شرکت بهتره، چون اینجا امنیت درست و حسابی که نداره، خدایی نکرده یه اتفاقی بیافته...
شیرین میان صحبتش پرید و ابرو بالا انداخت:
_ پس اون روزهای اول که اومده بودم چرا نگران ناامنی اینجا نبودید؟!
فرهاد پوزخندی زد:
_ چون اون موقع سرکار خانوم مریض بودی، هوای بیرون برات خوب نبود. حالا که حالت خوبه، باید همراه ما بیای! با رئیس شرکت هم صحبت کردم موافقت کرده...
★★★★★
یک هفته بود که شیرین علیرغم میلش همراه فرهاد به شرکت میرفت.
در این میان ساسان سعی میکرد حداقل در محیط شرکت آن دو با هم برخورد نداشته باشند و خود را رابط کاری میان آنها کرده بود. ولی مگر میشد؟!
بارها خود را بابت حرفهای آنروز لعنت میکرد!
روز ترخیص شیرین کمی دیرتر از شرکت به خانه بازگشت، چرا که میدانست شیرین از بیمارستان مرخص شده و میخواست آن دو را تنها بگذارد، اما وقتی وارد خانه شد با سکوت عجیبی مواجه شد. به تصور اینکه شاید شیرین و فرهاد برای تفریح بیرون رفته باشند با خیالی آسوده راه طبقه بالا را پیش گرفت، اما به محض اینکه به بالا رسید سرجایش خشک شد، شیرین وسط راهرو و روبهروی اتاق در بستهی فرهاد ایستاده بود و با هقهق مشت به در اتاق میکوبید و فریاد میزد:
_خیلی بیرحمی فرهاد، خیلی بیرحمی...
ساسان سریعا خود را به او رساند و پشت سر دخترک ایستاد کمی به جلو خم شد و نزدیک گوش شیرین با نگرانی پرسید:
_ چیشده؟ چرا داد میزنی؟!
شیرین با چشمهایی پر از اشک به عقب برگشت و چشمدرچشم ساسان دوخت و با شدت بیشتری اشک ریخت، میان هقهقهایش گفت:
_ ازش متنفرم، میخواد عذابم بده، نمیذاره من برگردم...
به سوی در اتاق برگشت و مشتی دیگر حوالهی در کرد و ادامه داد:
_ میشنوی؟! ازت متنفرم فرهاد، ازت بیزارم...
ساسان به خود جرئتی داد و سر آستین تونیک شیرین را گرفت و او را به سمت خود برگرداند:
_ خیلیخوب، آروم باش، بگو ببینم چیشده؟!
شیرین با آستین دست دیگرش اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_ از این آقا بپرس، فکر کرده من بَرده و کلفتشم که بخواد به زور منو اینجا نگهداره...
ساسان از تصور بردگی شیرین خندهای کرد، شیرین با عصبانیت به او زل زد. مرد جوان متوجهی خشمش شد و خندهاش را خورد:
_ معذرت میخوام، یه لحظه تصور کردم خندهام گرفت...
شیرین چپچپ نگاهش کرد که ساسان جملهاش را تکرار کرد و ادامه داد:
_گفتم که معذرت میخوام، در ضمن فرهاد هم غلط کرده که تو رو بَرده و کلفت کنه، من اینجا چیکارهام؟! خودم هواتو دارم. نترس...
وقتی فرهاد صحبتهایش را نشنیده میگرفت برای چه آنجا مانده بود؟! او باید استراحت میکرد! بنابراین پوفی کشید و راه اتاقش را در پیش گرفت، ساسان دنبالش راهی شد و گفت:
_فقط باید یه قولی به من بدی؟!
شیرین که تازه وارد اتاقش شده بود برگشت و پرسید:
_چه قولی؟!
ساسان در گفتنش تردید داشت، دست در موهایش کشید و دل را به دریا زد:
_ میشه قول بدی که با فرهاد مدارا کنی؟!
شیرین متعجب کاملا به طرف ساسان برگشت، اما قبل از اینکه دهان باز کند ساسان گفت:
_ باور کن فرهاد اونجوری که نشون میده نیست، به جرئت قسم میخورم که خاطرت براش عزیزه، اگر هم حرفی میزنه برای اتفاقیه که توی گذشته براش افتاده! میشه خواهش کنم سر به سرش نذاری؟! اعصابشو خُرد نکنی، هر چی گفت و هر کاری کرد تحمل کنی! هوم؟! میشه؟!
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_70 فردای روزی که شیرین از بیمارستان مرخص شد فرهاد سر
شیرین جوابها برای ساسان داشت، اما با خود فکر کرد این خانه، خانهی ساسان است و شاید دوست نداشته باشد در اینجا بحث و مشاجرهای صورت بگیرد، چه بسا که تا حالا هم آقایی کرده و بارها با حرفهایش مرهم زخمهایی شده بود که فرهاد بر روح شیرین وارد میکرد؛ شانهای بالا انداخت و حقبهجانب جواب داد:
_ آخه من که کاریش ندارم، فرهاده که...
ساسان دستهایش را به نشانهی تایید تکان داد:
_ میدونم! کاملا متوجهم، اما میخوام از این به بعد بهم قول بدی اگه اون چیزی گفت تو جوابشو ندی. اون هم کمکم آتیشش سرد میشه و دیگه باهات اینجوری برخورد نمیکنه!
شاید حق با ساسان بود، شاید باید در مقابل فرهاد کوتاه میآمد، هرچند تا حالا کم در مقابلش کوتاه نیامده بود، اما...
سر تکان داد و چشم روی هم گذاشت:
_ چشم، قول میدم...
💟💟💟
@Romankade, Marde Kuchak .pdf
1.71M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Marde Kuchak.apk
707.7K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Marde Kuchak.epub
108.6K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱