eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, Telesme Eshgh.epub
240.7K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
طلسم عشق ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نوشته: الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود 📖 تعداد صفحات کتاب : 185 💬 خلاصه : گاهی اوقات لازمه زمان باهات بازی کنه، جوری که نتونی ازش فرار کنی؛ ولی بتونی به دنبال راه مقابله باهاش بگردی. حالا ملوری درگیر بازی زمان شده؛ بازی با چاشنی عشق. اما ملوری کیه؟! پس تیارانا کجا رفته؟! اصلاً چرا باید ملوری باشه؟ چرا شخص دیگه‌ای نباشه؟ چرا... تیارانا تو جشن تولدش توسط جادوگری طلسم میشه و وقتی که به جای امنی می‌رسه می‌فهمه همه‌چیز تغییر کرده و اون‌طوری نیست که باید باشه. اون تبدیل شده به ملوری؛ ولی ملوری کیه؟ 🎭 ژانر ⬅️ 📚 (جلد دوم رمان بازمانده ای از طبیعت) 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_74 فرهاد اما دلش می‌خواست خود شیرین را به مقصد برساند و
رمان ✍به قلم:مستانه بانو با خروج فرهاد از اتاق، شیرین بی‌میل دست پیش برد و بسته‌ی هدیه را باز کرد. با دیدن یک گوشی شیک و خط همراهِ داخلش با خوشحالی نگاهی به در اتاق انداخت. دلش می‌خواست برود و از فرهاد تشکر کند ولی هنوز هم از رفتار و حرف‌هایش ناراحت و دلخور بود. اصلا از رفتارهای فرهاد سر درنمی‌آورد، نه به آن تحقیرهایش نه به این محبت‌هایش! صفحه‌ی گوشی را لمس کرد. تصویر خودش در پس زمینه‌ی گوشی لبخند را به لبش نشاند و با خوشحالی شماره شروین را گرفت. چند دقیقه‌ای با او و مادرش صحبت کرد ولی از صحبت کردن با پدرش امتناع ورزید. وقتی شماره‌ی شروین را می‌گرفت خود به خود نام او در صفحه ظاهر شد و شیرین دریافت که شماره‌ی تمام آشنایان از قبل در گوشی ذخیره شده است. دخترک که دلش برای عمو و زن‌عمویش تنگ شده بود با ورود به قسمت مخاطبین نامشان را پیدا و با آنها هم تماس گرفت بعد از اتمام تماس با عزیزانش گوشی را کنار گذاشت و با فکر کردن به این حرکت زیبای فرهاد به خواب رفت... صبح خیلی زود از خواب بیدار شد، دیشب شام نخورده بود و حالا به شدت احساس گرسنگی می‌کرد، به آرامی در اتاق را باز کرد و خارج شد. هم‌زمان با بسته شدن در اتاقش فرهاد هم از اتاق خارج شد و با دیدن شیرین در این وقت صبح کنجکاو و منتظر نگاهش کرد. شیرین در را بست اما همین که برگشت با دیدن فرهاد که بی‌صدا کنار در اتاقش ایستاده بود "هین"ی کشید و دستش را روی سینه‌اش گذاشت. فرهاد قدمی به طرفش برداشت و پرسید: _جایی می‌رفتی؟! شیرین که از ترس چشم‌هایش را بسته بود آنها را باز کرد، دستش را از روی سینه‌اش برداشت و جواب داد: _می‌رفتم آشپزخونه... سپس با دیدن فرهاد که با وسایل کوهنوردی آماده بیرون رفتن بود، سر تا پایش را نگاه کرد و پرسید: _انگار تو داری جایی می‌ری! فرهاد پوزخندی زد و نگاهی به خودش انداخت: _ معلوم نیست که دارم می‌رم کوهنوردی؟! شیرین سرش را پایین انداخت: _ چرا، مشخصه! فرهاد نگاهش کرد و گفت: _دارم می‌رم کوهنوردی، سؤال دیگه‌ای نیست؟! شیرین دلخور سرش را بالا گرفت: _ نه، فقط چرا به من نگفتی که می‌ری؟! منم دوست دارم بیام! فرهاد خنده‌ای کرد: _ چرا فکر کردی من حاضرم تو رو با خودم اینور و اونور ببرم؟! شیرین بغضش گرفت و پرسید: _ چرا نمی‌بری؟! فرهاد مستقیم نگاهش کرد و گفت: _چون دلم نمی‌خواد همراهم باشی، دوست ندارم کنارم راه بری شیرین با شنیدن این حرف‌ها یاد حرف‌های خودش افتاد "‌دلم نمی‌خواد، دوست ندارم" فرهاد قصد تلافی داشت. عجیب یاد گذشته افتاده بود! قبل از اینکه جواب فرهاد را بدهد ساسان از اتاق بیرون آمد: _چته داد می... با دیدن شیرین حرفش را خورد و ادامه داد: _ اِ شیرین بیداری؟! گفتم الان با این خنده‌هاش بیدارت می‌کنه‌ها از ظاهر ساسان اینطور برمی‌آمد که او هم راهی کوهنوردی بود، شیرین دلش گرفت، ناراحت جواب داد: _آره بیدارم، صبح‌به‌خیر ساسان کوله‌اش را به دست دیگرش داد، جلو آمد و آرام گفت: _ سلام آبجی کوچولو، صبح تو هم به‌خیر شیرین لبخند تلخی زد، ولی فرهاد با پوزخند گفت: _آبجی کوچولوت بیداره، چرا داری آروم حرف می‌زنی؟! ساسان پشت سرش را خاراند و ابروهایش را بالا برد: _ اِ راست می‌گیا، من چرا آروم حرف می‌زنم؟! بعد خودش با دست پس کله‌اش زد: _ بس که با تو گشتم خل‌ودیونه شدم، رفیق ناباب که می‌گن همین تویی‌ها... فرهاد اخمی کرد و جوابش را داد: _ خیلی دلتم بخواد، حتما رفیق باب هم تویی؟! ساسان بلند خندید و گفت: _بله دیگه، باب میل که می‌گن منم. به قدری بامزه این جمله را ادا کرد که شیرین دیگر نتوانست مانع خنده‌اش شود و همراه ساسان خندید. فرهاد نگاهی به شیرین انداخت، شاد بود، می‌خندید، با ساسان می‌خندید، ولی با او نه... رو به ساسان گفت: _لودگی بسه، راه بی‌افت بریم. ساسان خنده‌اش را جمع کرد و رو به شیرین گفت: _ باز پاچه گرفت! ببینم شیرین، حالا که بیداری نمی‌خوای با ما بیایی کوهنوردی؟! شیرین با شنیدن حرف دلش از زبان ساسان سریع نگاهی به فرهاد انداخت ولی با دیدن اخمی که به چهره داشت سکوت را لازم‌تر دید، به جای شیرین، فرهاد جواب ساسان را داد: _ نخیر، کجا بیاد؟! لازم نکرده... ساسان حرفش را برید و گفت: _ چیکارش داری خب؟! بذار بیاد برای سلامتیش هم خوبه، هوای تمیز و پاک براش لازمه فرهاد مردمک چشم‌هایش را چرخاند و "پوف"ی کشید، سپس کوله‌اش را روی شانه جابجا کرد و به طرف پله‌ها راه افتاد: _ من رفتم ساسان، تو ماشین منتظرتم اما قبل از اینکه پا روی اولین پله به طرف پایین بگذارد ساسان با صدای بلندی جواب داد: _ باشه تو برو من هم منتظر می‌شم تا شیرین آماده بشه با هم بیایم...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_75 با خروج فرهاد از اتاق، شیرین بی‌میل دست پیش برد و ب
فرهاد متوقف شد. خواست دهان باز کند که ساسان به شیرین نهیب زد: _ برو حاضرشو دیگه، ایستادی اینجا چی رو تماشا می‌کنی؟! قبل از اینکه فرهاد حرفی بزند شیرین به سرعت وارد اتاقش شد، دیگر گرسنگی را هم از یاد برده بود! صدای فرهاد را شنید که عصبانی به ساسان توپید: _ خودت دعوتش کردی، خودت هم ازش مراقبت می‌کنی... شیرین در اتاق دور خودش می‌چرخید، حتی نمی‌دانست باید چه لباسی بپوشد که مناسب کوهنوردی باشد؟! از وضعیت کوه‌های اینجا خبر نداشت، فقط می‌دانست همه جای دنیا هوای کوهستانش سرد است. سرانجام شلوار جینش را به تن کرد، کاپشن چرم و کلاه پشمی‌اش را برداشت و داخل کوله‌اش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. ساسان روی پله منتظرش نشسته بود، شیرین به اطراف نگاه کرد: _ فرهاد کو؟! رفت؟! ساسان سری تکان داد و لب‌هایش را روی هم فشرد و با حرص "بله"ای گفت و از پله‌ها سرازیر شدند. شیرین کتونی‌هایش را می‌پوشید و ساسان بند پوتین‌هایش را محکم می‌کرد که با صدای بوق ممتد نگاهشان به سمت صدا کشیده شد، ساسان دستی در هوا تکان داد: _ اوی مشتی! اینجا ایران نیست‌ها، به جرم همسایه‌آزاری ازت شکایت می‌کنن! فرهاد اما بی‌توجه به هشدار ساسان دو بوق دیگر زد و با چهره‌ای جمع شده گفت: _ بدویید دیگه... ساسان نگاه کلافه‌ای به شیرین کرد: _ عجب دیوونه‌ایه‌ها! شیرین خندید و به طرف ماشین رفت و سوار شد، ساسان هم بعد از بستن در ساختمان به آنها پیوست و فرهاد به راه افتاد. پس از طی مسافتی طولانی که در سکوت طی شد، بالاخره به مناطق کوهستانی رسیدند. حالا فقط صدای ساسان بود که سکوت را می‌شکست و با گفتن "بپیچ به راست" و "سمت چپ برو" از فضای سنگینی که در ماشین حاکم بود کم می‌کرد. شیرین که تصورش از کوهنوردی همان کوه‌های ایران بود، با دیدن آنجا چهره در هم کشید و با خود فکر کرد هیچ خاکی، خاک وطنش نمی‌شود. با توقف ماشین شیرین از آمدن پشیمان شد. این مسیر را چگونه باید طی می‌کرد؟! چاره‌ای نداشت! به دنبال ساسان و فرهاد راه افتاد و خود را بابت اصرارش به آمدن لعنت می‌کرد، فرهاد چیزی می‌دانست که با آمدنش مخالف بود! سنگلاخ‌ها، تپه‌های ناهموار و شیب‌های فرسوده‌ی کوه‌ها توسط دره‌ها و دشت‌های گسترده از هم گسسته شده بود و از آنجا که این مناطق مرتفع در طول روز نور کمتری را از خورشید دریافت می‌کرد، نسبت به مناطق مسطح‌تر، بارندگی بیشتری داشت. کوه‌ها روی یک شبه جزیره قرار داشت و بخشی از منطقه کوهستانی و به خصوص ناهموار و برهنه بود. هنوز چند قدمی برنداشته بودند که کوله‌ی شیرین به سنگ تیزی که از دل کوه بیرون زده بود گیر کرد و پایش لغزید، در حال سقوط بود که فرهاد کوله‌اش را چسبید و او را به عقب کشید و به کوه چسباند. نگاه هراسان شيرين قفل چشم‌های زيبای فرهاد شد. نفس ميان سينه‌اش به تقلا افتاد، دست فرهاد کنار پهلویش به کوه نشست. ريه‌اش را از نفس خالی كرد. گرمای نفسش چون موجی از ارتعاش به جان يغما زده‌ی شيرين نشست و دخترک ميان هراس شيرينش با شرمی دلچسب خودش را بيشتر به آغوش سنگی كوه فشرد. دست فرهاد كه روی بازويش لغزيد، حس كرد دنيا زير پاهايش می‌لرزد! در آن لحظه و با وجود اخم‌های جذاب فرهاد، يک چيز را انكار نمی‌كرد؛ او اين مرد مغرور را با وجود تمام تلخی‌هايش می‌خواست... 💟💟💟
✨✨عید زیباى برائت از عدو دارد ربیع ✨✨عید میلاد دو دلدار نکو دارد ربیع ✨✨موسم سرمستى دل‌هاى شیدا آمده ✨✨مصطفى با حضر‌ت صادق به دنیا آمده ولادت حضرت محمد(ص) و امام جعفر صادق(ع) ✨🌷برشما مبارکــــــــَ باد✨🌷 لب‌هایتان را به صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ و خاندان مطهرش متبرک کنید 🌷🌷 🌷 ✨ @Romankade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Romankade, TOLOEI AZ PAS FARAMOSHI .pdf
4.49M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, TOLOEI AZ PAS FARAMOSHI .apk
1.16M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, TOLOEI AZ PAS FARAMOSHI .epub
211.8K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
طلوعی پس از فراموشی ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نوشته: الهه یخی 📖 تعداد صفحات کتاب: 189 💬 خلاصه : همه بعد از ناپدیدشدن تیارانا ناامید و سرافکنده‌ شدن؛ این درحالیه‌که اتحاد بینشون از بین رفته و از هم دور افتادن؛ ولی یه جایی دور از دسترس مردم و جادوگر، تیارانا داره زندگی می‌کنه. اما چرا بر نمی‌گرده تا به دوستاش کمک کنه؟ عکس روی جلد رمان مربوط به تیارانا است. 🎭ژانر⬅️ 📚 (جلد سوم بازمانده‌ای از طبیعت ) 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
فرهاد متوقف شد. خواست دهان باز کند که ساسان به شیرین نهیب زد: _ برو حاضرشو دیگه، ایستادی اینجا چی ر
رمان ✍به قلم:مستانه بانو دست شیرین روی شانه‌ی فرهاد بود و او خیره به چشمان خجول دخترک دستش لغزید و به پهلوی شیرین نشست، سرش را نزدیک‌تر برد و با لحنی نگران پرسید: _حواست کجاست؟! اینجا ایران نیست، یه لحظه دیرتر گرفته بودمت الان ته دره بودی، چرا اینقدر سر به هوایی تو؟! شیرین سرش را بلند کرد و به چشمان فرهاد زل زد. زبانش بند آمده بود. از ترس بود یا خجالت؟! نمی‌دانست! فرهاد وقتی سکوتش را دید اخمی به چهره نشاند و سر چرخاند و رو به سمت ساسان که دهانش از اتفاقات چند لحظه‌ی پیش باز مانده بود گفت: _ تو که دعوتش کردی و با خودت آوردیش باید مراقبش می‌بودی، بهت گفته بودم یا نه؟! ساسان آب دهانش را قورت داد و جواب داد: _ خب من که جلو بودم تو پشت سرش بودی دیگه، حالا به خیر گذشت، از اونجا رد بشین بیایین این طرف... فرهاد چشمانش را بست و پوفی کشید، به سمت شیرین برگشت: _آروم از این طرف برو سمت ساسان... هرم نفس‌های گرمش به صورت شیرین می‌خورد، دختر جوان یارای حرکت نداشت، چشمانش را بست و دستش را بیشتر به شانه‌ی فرهاد فشرد، نگاه فرهاد به شانه‌اش چرخید، دوباره به شیرین که چشم‌هایش را بسته بود خیره شد و ادامه داد: _ حواسم بهت هست. نگران نباش شیرین اما نمی‌توانست حرکت کند، لب‌هایش را روی هم فشرد و خواست به سمت ساسان برود اما نتوانست. عاجزانه به ساسان خیره شد، هنوز هم فشار انگشتانش روی شانه‌ی فرهاد بود. ساسان دستش را دراز کرد و گفت: _بیا شیرین، نترس! باز هم نتوانست قدمی از قدم بردارد، فرهاد متوجه‌ی ترس او شد، آرام کمی بیشتر نزدیکش شد، حالا شیرین کاملا در آغوش او بود، کنار گوشش زمزمه کرد: _ تو که ترسو نبودی! دو قدم بیشتر نیست ساسان اون‌طرف مراقبته و منم این‌ور، پس نترس نفس گرم فرهاد روی گوش شیرین پخش شد، از ترس و خجالت هنوز هم یارای حرکت نداشت، فرهاد تک خنده‌ای کرد و گفت: _ یادته ایران که بودین من و تو و شروین می‌رفتیم کوهنوردی؟! کی جلودارمون بود و از هیچی نمی‌ترسید؟! مگه نمی‌گفتی هیچ کوهی نمی‌تونه مانعت بشه؟ پس چرا الان اینجا خشکت زده؟ اینم یه کوهه مثل کوه‌های ایران، تو هم همون شیرینی، مطمئنم نمی‌ترسی. شیرین نگاهش کرد، چشمان زیبای فرهاد می‌درخشید و خندان بود. از استرسش کم شد، نگاه فرهاد زیبا و دوست داشتنی بود، احساس کرد تا بی‌نهایت این نگاه را دوست دارد، فرهاد کمی عقب کشید و دست چپش را پشت کمر شیرین گذاشت با لبخندی جذاب و نگاهی خندان شیرین را به سمت ساسان هدایت کرد، شیرین فرصت بیشتری برای نگاه کردن به چشمان فرهاد نیافت، به خود جرئتی داد و پایش را بلند کرد نگاه از فرهاد گرفت و با همراهی او از راه باریک کنار صخره رد شد و به ساسان رسید، ساسان مچ دستش را گرفت به سمت خود کشید. دختر جوان که هنوز هم ترسیده بود روی زمین نشست و نفس عمیقی کشید، فرهاد نیز از صخره گذشت و بالای سرش ایستاد. ناگهان اتفاقات چند لحظه‌ی قبل در نظرش جان گرفت و از ترس اینکه ممکن بود چه بلایی سر شیرینش بیاید به خود لرزید و فریاد کشید: _ می‌شه بگی حواست کجا بود لعنتی؟! ساسان و شیرین هر دو با صدای بلند فریاد فرهاد از جا پریدند، ساسان گفت: _ برای چی داد می‌زنی؟! خودمون هنوز... فرهاد مجددا فریاد کشید: _ تو حرف نزن، هرچی می‌کشم از تو می‌کشم، بهت گفتم نیارش، همش تقصیر توئه... شیرین از جا بلند شد و کنار ساسان ایستاد و حرفش را قطع کرد: _ چرا سر ساسان داد می‌زنی؟! خودم خواستم بیام، درضمن کوله‌ام به صخره گیر کرد به من و ساسان چه ربطی داره که اینطوری... فرهاد خشمگین و عصبانی ادامه حرفش را برید و گفت: _ ساکت‌شو شیرین، نمی‌خوام حتی یه کلمه حرف بزنی، صدات‌و نشنوم، همه‌ش برای من دردسری، هی بهت گفتم لازم نکرده بیایی، اما تو فقط لجبازی می‌کنی تغییر رفتار سریع فرهاد هم شیرین و هم ساسان را متعجب ساخته بود، همین چند لحظه‌ی پیش داشت کنار گوش شیرین از گذشته‌ها زمزمه می‌کرد، زیبا و عاشقانه می‌خندید، ولی حالا در بالاترین درجه‌ی عصبانیت قرار داشت، صورتش سرخ بود و چشمانش پر خون... شیرین بغض کرده از ترسی که هنوز وجودش را می‌لرزاند با لحنی مغموم به ساسان نگاه کرد: _ کاش می‌شد به خونه برگردم ساسان سرزنش‌وار به فرهاد نگاه کرد و شیرین را مخاطب قرار داد: _ اگه بخوای خودم می‌رسونمت فرهاد به شانه‌ی ساسان ضربه زد که ساسان تکانی خورد و با اخم به فرهاد زل زد، مرد جوان با همان اخم از بالای چشم نگاهش کرد: _ لازم نکرده، کسی جایی نمی‌ره، به راهمون ادامه می‌دیم سپس دست شیرین را با خشم گرفت و دنبال خود کشید. 💟💟💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا