eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
207 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, entekhabe dovom.epub
235.3K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
انتخاب دوم ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نوشته: VANIA.b 📖تعداد صفحات : 194 💬خلاصه ي داستان: داستان درمورد يک انتخابه…يک انتخاب که اولويت اول نيست،و خيلي سخته براي کسي که تمام دنياتو بافکر به اون ساختي اولويت دوم باشي…انتخاب جايگزين باشي. پايان خوش 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
یه مدل #گل بنفش خوشگل برای یه دسته‌گل شدن فوق‌العاده است😍 کپی_حرام دیگه نرو اینستاگرام و یوتیوب به
اینجا پر از ایده و آموزش بافتنیه که راحت می‌تونی توی خونه یاد بگیری و کسب و درآمد کنی😍 ما رو به دوستانتون معرفی کنین❤️ دیگه نرو اینستاگرام و یوتیوب به کانال ما بیا👇 https://eitaa.com/joinchat/3621781534C566a81d405
رمانکده
با صدای خنده‌ی شیرین به خود آمد، پوفی کشید و برای رهایی از این افکار بیهوده و بی‌نتیجه رو به ساسان ک
رمان ✍به قلم:مستانه بانو شیرین بی‌توجه به وضعیت آشفته‌ی ساسان می‌خندید و نام مه‌لقا را در بین صحبت‌هایشان تکرار می‌کرد، فرهاد که حال ساسان را می‌فهمید به عقب برگشت و با لحنی سراسر تمنا که مظلومیت از آن می‌بارید گفت: _ شیرین جان؟! می‌شه زودتر تلفنت‌و قطع کنی؟! شیرین که نامش را با پسوند "جان" شنیده بود یک‌آن تکانی خورد و قلبش در سینه لرزید اما بُهتش بیشتر از درخواست فرهاد بود که پس از این سؤال سرش را خم کرد و به صورت ساسان خیره شد. همان‌طور به ساسان که سرش را پایین انداخته و در خود جمع شده بود می‌نگریست مه‌لقا را مخاطب قرار داد: _ بسه دختر! اصلا فکر هزینه‌ها نیستی‌ها، برو بعدا با هم حرف می‌زنیم... چند لحظه سکوت و بعد دوباره گفت: _ چشم عزیزم، حتما، خیالت راحت فراموش نمی‌کنم. سلام برسون، خداحافظ تماس را قطع و نگاهش را بین فرهاد و ساسان گرداند: _ چی شده؟! اما هیچ‌یک جوابی به شیرین ندادند و این باعث به وجود آمدن سکوتی سنگین تا مقصد بود! هر سه در افکار خود غرق بودند، ساسان در سکوت رانندگی می‌کرد، فرهاد دردمندانه چون طفلی یتیم سرش را به شیشه تکیه داده و شیرین از رفتار دو مرد در تعجب بود! با رسیدن به خانه ساسان سریع از ماشین پیاده و وارد خانه شد، شیرین متعجب از عجله‌ی ساسان در بالا رفتن از پله‌ها صدایش را بلند کرد: _آقا داداش کجا می‌ری؟! قرار بود شام رو باهم آماده کنیم ساسان درحال بالا رفتن از پله‌ها دستش را در هوا تکان و جواب داد: _ من خسته‌ام آبجی، برای شام هم صدام نکنین، گرسنه نیستم و در راهرو از نظر شیرین و فرهاد ناپدید شد، شیرین با دهانی باز از تعجب رو به فرهاد که همچنان نظاره‌گر بالای پله‌ها و جای خالی ساسان بود گفت: _ یهو چش شد؟! اینکه حالش خوب بود! فرهاد نگاهی به شیرین انداخت و هیچ نگفت، عمق ناراحتی در چشمان فرهاد مشهود بود! پاکت سیگارش را از جیب خارج کرد و به سمت بالکن راه افتاد، تعجب شیرین دو چندان شد، حالا می‌دانست که فرهاد چیزی را می‌داند و از او پنهان می‌کند. کیفش را روی جالباسی کنار در گذاشت و به دنبال فرهاد راه افتاد، مُصّر بود که از این قضیه سر دربیاورد، فرهاد سیگارش را روشن کرده و لای انگشتانش نگه داشته، آرنج دستانش را روی نرده‌ی بالکن تکیه داده و در هم قلاب کرده بود. شیرین آرام کنارش ایستاد، برای یک لحظه دلش می‌خواست از پشت فرهاد را در حصار دست‌هایش اسیر کند و از او بپرسد "چرا تمام حالاتش غمگین است؟! چرا حتی وقتی چهره‌اش از نظر پنهان است غم و ناراحتی را از پشت سرش به راحتی تشخیص می‌دهد؟! " اما نمی‌توانست حرفی بزند، دلش می‌خواست به‌خاطر رفتارش از او عذرخواهی کند ولی باز هم موقعیت را مناسب ندید، جلوتر رفت و برخلاف جهت ایستادن فرهاد به بالکن تکیه داد و دست‌هایش را روی سینه قلاب کرد. فرهاد متوجه‌ی حضورش شد و سیگارش را به دست دیگرش منتقل کرد، سکوت مرد جوان، شیرین را مجبور کرد تا سرش را به سمت او بچرخاند و نگاهی به نیم‌رخش بیاندازد. آرام پرسید: _چیزی شده فرهاد؟! فرهاد دود سیگار را بیرون فرستاد و نیم‌نگاهی به شیرین انداخت، آن‌گاه آهسته لب زد: _نه! شیرین جابه‌جا شد: _مطمئن نیستم که راستش‌و می‌گی، یهو هر دوتون منقلب شدین، خب بگین چی شده؟! نگرانتون شدم سر فرهاد به سرعت به طرف شیرین چرخید، با بهت نگاهش می‌کرد. یک تای ابرویش را بالا برد و سؤالی که در ذهنش شکل گرفت را به زبان آورد: _نگران من شدی؟! شیرین بی‌حواس سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد: _خب آره! نه فقط تو، نگران هردوتون شدم، می‌خوام بدونم چی غصه‌دارتون کرد؟! این جوابِ دلخواه فرهاد نبود، بنابراین سیگارش را خاموش کرد و در حالی که به داخل می‌رفت گفت: _برو از خود ساسان بپرس دست شیرین دور بازوی فرهاد حلقه شد و او را به سمت خود برگرداند: _یعنی تو نمی‌دونی؟! نگاه فرهاد به دستی که روی بازویش نشسته بود خیره شد، از تماس دست گرم شیرین با بازوی سردش دلش زیر و رو شد، هیجانی وصف ناشدنی کل وجودش را در بر گرفت و چشمانش را محکم روی هم فشار داد، شیرین احساس کرد که فرهاد از اینکه بازویش را گرفته ناراضی‌ست و دستش را پس کشید، خجالت‌زده سرش را پایین انداخت که صدای فرهاد در گوشش پیچید: _درد مشترک، عشق! دخترک شرش را بالا آورد و به چشمان فرهاد زل زد، خواست حرفی بزند که فرهاد مانع شد و ادامه داد: _برو حرف‌هاش‌و بشنو، شاید تونستی بهش کمک کنی و در کسری از ثانیه از مقابل دیدگان شیرین محو و به اتاقش پناه برد. شیرین اما درمانده به جای خالی فرهاد نگاه می‌کرد و از خود می‌پرسید "چه کمکی؟" و این او را بیشتر کنجکاو می‌کرد. سرانجام دل را به دریا زده و راه اتاق ساسان را پیش گرفت. 💟💟💟
@Romankade, Poli Be Zaman.pdf
2.4M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Poli Be Zaman.apk
1.52M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Poli Be Zaman.epub
253.7K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
پلی به زمان ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نوشته : مرجان جانی 📖 تعداد صفحات : 742 💬 مقدمه: بذار از خودم برات بگم! یه بدنِ پر از زخم... دستایی که مدام میلرزن و یه گلو پر از بغض روحی پر از درد و قلبی که یخ زده. انقدر دلتنگ، که درحال ذوب شدنه. یه آدم کلافه که سعی داره بخوابه. یه آدم که وقتی با خودش حرف میزنه از کلمه خفه شو زیاد استفاده میکنه. یه آدم که دیگه به چیزی فکر نمیکنه. فراموش کرده! فراموش کرده که نزدیکای صبح سردت میشد.. دیگه یادش نیست رنگ مورد علاقت آبیِ. اون اصلا فکر نمیکنه و یادش نمیاد که با دیدنت قلبش اکلیلی میشد و میخواست از سینش بزنه بیرون. فراموش کرده لبخندتو، آهنگِ صداتو. فراموش کرده که تو روزای برفی و روزای سرد بستنی میخوری! دلش میخواد بره تو خیابون و یقه اولین نفری که دید رو بگیره و بگه: میشه کمکم کنی؟ من خیلی خستم. خسته از خوشحالی، از ناراحتی، از گریه، از فکر کردن، از صداهای تو سرم! از صداهای بلند آدما خستم. از دور بودن خستم. از خستگی همیشگیم خستم، از تو خستم. حتی از خودمم خستم.. کاش این ادما میتونستن کمی شبیه تو باشن. نبودت واقعا ترسناکه. چند روز دیگه قراره بدون دیدنت شب شه؟ چند روز دیگه قراره نگاه و صداتو از دست بدم؟ این مرد داره تو هر آدمی که ملاقات میکنه دنبال تو میگرده و خسته شده از دوریت. یعنی آخر این قصه بهاری هست؟! 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_79 شیرین بی‌توجه به وضعیت آشفته‌ی ساسان می‌خندید و نام
رمان ✍به قلم:مستانه بانو مقابل در اتاق ایستاد و گلویی صاف کرد، چند تقه به در زد و وقتی با صدای ساسان اجازه‌ی ورود گرفت در را آرام باز کرد و سرکی داخل اتاق تاریک کشید. سایه‌ی ساسان کنار پنجره دیده می‌شد، قبل از اینکه حرفی بزند ساسان پرسید: _جانم آبجی، کاری داشتی؟! شیرین قد راست کرد: _می‌تونم بیام تو؟! ساسان که دست به سینه کنار پنجره ایستاده بود جواب داد: _ آره! بیا تو، اون چراغم روشن کن شیرین وارد شد و کلید چراغ را زد، نور چراغ چشم هر دو را که به تاریکی عادت کرده بودند زد ولی بعد از چند ثانیه چشم‌هایشان را باز کردند. شیرین لبخندی زد و گفت: _ کور نشدی تو تاریکی؟! ساسان پوزخندی کوتاه زد و جواب داد: _نه، برای خستگی چشمام خوب بود، چیزی شده؟! شیرین نزدیک‌تر رفت: _این سؤال رو من باید بپرسم که قرار بود شام رو باهم آماده کنیم آقا داداشی، چیزی شده؟! ساسان دست‌هایش را از هم باز کرد و شانه بالا انداخت: _ نه، چیز خاصی نیست، چرا ایستادی؟! بشین اشاره‌اش به مبل روبه‌روی تخت بود، شیرین قدمی پیش رفت و با نگاهی موشکافانه در حال نشستن روی مبلی که حالا ساسان هم روبه‌رویش روی تخت نشسته بود گفت: _واقعا؟! اما انگار یه چیزی شده‌ها! ساسان دست‌هایش را در هم قفل کرد و گفت: _مورد مهمی نیست آبجی کوچولو، نگران نباش شیرین موقعیت را مناسب دید و حرفش را قطع کرد: _ خب اگر مهم نیست بگو من هم بدونم، فرهاد چیزی نمی‌گه، تو هم که یهو حالت عوض شد، می‌شه بگین این چیز غیر مهم چیه؟! ساسان از کنجکاوی شیرین خنده‌اش گرفت، اما آن را فرو خورد و فقط طرح لبخندی محو روی لب نشاند: _ آخه تو چرا اینقدر کنجکاوی؟ ابروهای شیرین بالا رفت و سری تکان داد: _ اولش کنجکاوی نبود، نگرانی بود! اما با جواب فرهاد شد کنجکاوی! ساسان چشمانش را ریز کرد و از گوشه‌ی چشم به شیرین خیره شد و به شوخی و با لحنی بازجویانه گفت: _ تو که گفتی فرهاد حرفی نزده!... شیرین به پشتی مبل تکیه داد: _ حرفی که من ازش سر در بیارم نزده، فقط گفت "درد مشترک، عشق!" خب تو باشی کنجکاو نمی‌شی؟! ساسان مغموم سر به زیر انداخت و ساکت شد، شیرین منتظر به دهانش چشم دوخته بود اما به‌جای جواب، صدای نفس‌های سنگین ساسان را می‌شنید. چند دقیقه‌ای می‌شد که سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود و شیرین از این وضعیت راضی نبود، کم‌کم از به حرف آمدن ساسان ناامید شد و می‌خواست اتاق را ترک کند تا بیش از این مزاحم خلوتش نشود، درست در آخرین لحظه‌ای که شیرین عزمش برای برخاستن جزم شده بود صدای ساسان را شنید: _ من عاشق مه‌لقام شیرین! با جمله‌ای که گفت شیرین شوکه شد و مبهوت به ساسان زل زد، اما با دیدن چهره‌اش برای این حالت غمگینی که به خود گرفته بود خنده‌اش گرفت، در حالی که لبش به لبخند باز و این خنده هر لحظه پررنگ‌تر می‌شد گفت: _ خب این که غصه نداره، چرا بهش نمی‌گی؟! ساسان متوجه‌ی اشتباه شیرین شد، از او رو برگرداند و مغموم‌تر از قبل لب زد: _ خودش می‌دونه! لبخند شیرین در کسری از ثانیه جمع شد و جایش را به اخم داد: _ می‌دونه؟! پس... چرا... ساسان میان حرف شیرین آمد: _ ازش خواستگاری کردم، جوابش هم مثبت بود ولی... دستی به بینی‌اش کشید و ادامه داد: _ حاضر نشد باهام بیاد. نمی‌خواست اینجا زندگی کنه شیرین به این فکر می‌کرد که چرا مه‌لقا از این جریان چیزی به او نگفته؟! خود را جلو کشید: _ اگه خیلی می‌خواستیش چرا اومدی اینجا؟! چرا تو هم ایران نموندی؟! ساسان از شنیدن این سؤال تکراری عصبی شد: _ این سؤال رو خودش هم پرسید و جواب هم گرفت اما باز هم حاضر نشد باهام بیاد! همه‌ش قرار بود چند سال اینجا کار کنم، بعدش که بارمون رو بستیم با کلی پیشرفت به ایران برمی‌گشتیم شیرین لب‌هایش را روی هم فشرد و با تأسف سر تکان داد: _ تو که الان وضعت خوبه، چرا برنمیگردی؟! ساسان دستش را محکم روی صورتش کشید: _ باید قراردادم با این شرکت تموم بشه که برگردم وگرنه ازم شکایت می‌کنن... شیرین تندتند پلک زد: _ مگه چقدر از مدت قراردادت مونده؟! دست ساسان در هوا به معنی "زیاد" بالا آمد، برداشت شیرین از حرکت او این بود که شاید دیگر نمی‌تواند یا نمی‌خواهد جواب بدهد. با شانه‌هایی پایین افتاده از جا بلند شد و همراه با آهی که از سینه خارج کرد گفت: _ مزاحمت نمی‌شم داداش، اگه کمکی خواستی در خدمتم. شب‌به‌خیر ساسان چندبار سرش را به معنی تأیید و تشکر تکان داد و شیرین از اتاق خارج شد.
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_80 مقابل در اتاق ایستاد و گلویی صاف کرد، چند تقه به در
دخترک سلانه‌سلانه و ناراحت به سمت اتاق خود می‌رفت که صدای ضعیف ترانه‌ای را از اتاق فرهاد شنید "شیرین من تلخی نکن با عاشق تموم می‌شن گم می‌شن این دقایق دنیای ما مال من و تو این نیست رو کوه دیگه، فرهاد کوه کنی نیست" گوش تیز کرد و با قدم‌هایی آهسته بدون ایجاد سر و صدا جلوتر رفت، حالا صدا کمی واضح‌تر به گوش می‌رسید "یه روزی میاد که نمی‌دونیم کی هستیم یار کی بودیم و عشق کی بودیم و چی هستیم شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد شیرین شیرینم نده زندگیم‌و بر باد" ابروهایش بالا پرید، گوشش را به در چسباند و منتظر شد تا موسیقی ترانه تمام شود "من نمی‌گم فرهاد کوه کنم من تیشه به کوه‌ها که نمی‌زنم من عاشق تو بی تو به کوه نمی‌ره وقتی نباشی تو خودش می‌میره فرهاد..." دیگر نخواست کنجکاوی به خرج دهد و بقیه‌اش را بشنود، از در فاصله گرفت و چشم ریز کرد: _ آره، تو که راست می‌گی! بی‌شیرین به کوه نمی‌ری! اون یکی دیگه بود که نمی‌خواست من‌و با خودش به کوه ببره آن‌قدر آهسته این حرف را زد که مطمئن بود فرهاد صدایش را نمی‌شنود. برگشت و در اتاقش را با حرص باز کرد و وارد شد. به در تکیه داد و از یادآوری خاطرات آن روزی که به کوه رفته بودند، عصبی لب می‌جوید؛ با مرور خاطراتش و با به یاد آوردن جواب‌های خودش به فرهاد آرام شد و خود را روی تخت انداخت. صدای قار و قور شکمش به او هشدار داد که غذا می‌خواهد، اما کدام غذا؟! امشب با تماس مه‌لقا فضای خانه در غمی ناخواسته فرو رفته بود. وقتی از شرکت به طرف خانه راه می‌افتادند هرگز گمان نمی‌کردند که هرکدام دلگیرترین شب این چند مدت اخیر را تجربه کنند. 💟💟💟
@Romankade, Alodegi .pdf
2.78M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Alodegi.apk
1.63M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱