رمانکده
اهل مطالعه هستی؟🤔 تا حالا فکر کردی که ذهن ما هم نیاز به غذا داره؟ نیاز به استراحت؟ چقدر از زمانت رو
برای خرید کتاب با قیمت مناسب یا فروش کتابهای دست دوم خود به این کانال مراجعه کنید.
فعالیتشون زیر نظر مستقیم من هست
@Romankade, Safar bi payan.epub
265K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
@Romankade, Safar bi payan.apk
1.52M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Safar bi payan .pdf
3.09M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
سفر بی پایان ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نوشته: نرگس نعمت زاده
📖تعداد صفحات : 430
💬خلاصه:
یه صداهای گنگی میومد.خیلی شبیه صدای مامانم بود.هی می خواستم چشامو وا کنم اما نمی شد.بیخیال صداهاشدم و بیشتر زیر پتو خزیدم.
یهو با صدای دادی که تو اتاق پیچید چسبیدم به سقف و برگشتم…
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #سفر_بی_پایان
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #عروس_آمرلی(تنها میان داعش) ✍🏻 به قلم: فاطمه ولینژاد 📌 #قسمت_چهل_و_چهارم زنعمو هم از ذخیره
رمان #عروس_آمرلی(تنها میان داعش)
✍🏻 به قلم: فاطمه ولینژاد
📌 #قسمت_چهل_و_پنجم
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
رمانکده
رمان #عروس_آمرلی(تنها میان داعش) ✍🏻 به قلم: فاطمه ولینژاد 📌 #قسمت_چهل_و_پنجم من همانجا در پاشنه
رمان #عروس_آمرلی(تنها میان داعش)
✍🏻 به قلم: فاطمه ولینژاد
📌 #قسمت_چهل_و_ششم
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند
#ادامه_دارد
@Romankade, zir khaki ghalbam.epub
135K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
@Romankade, zir khaki ghalbam .pdf
1.28M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, zir khaki ghalbam.apk
1.1M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
زیرخاکی قلبم ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نوشته: فاطمه اسماعیلی
📖تعداد صفحات : 147
💬خلاصه:
در زندگی همهی ما کسانی هستند که آنقدر به ما محبت و عشق ارزانی داشتهاند که برای ما حق شد و برای آنها وظیفه… آنها همانهایی هستند که زیر رهگذران زندگیمان مدفون شدهاند؛ همان زیرخاکیهایی که زیر غبار بیمعرفتی ما جان میدهند و آن وقت است که عمق نبودنشان بد تیر میکشد.
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #زیر_خاکی_قلبم
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #عروس_آمرلی(تنها میان داعش) ✍🏻 به قلم: فاطمه ولینژاد 📌 #قسمت_چهل_و_ششم عمو پشت سر هم صدایش م
رمان #عروس_آمرلی(تنها میان داعش)
✍🏻 به قلم: فاطمه ولینژاد
📌 #قسمت_چهل_و_هفتم
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو روضه شد و ناله زنعمو را به یاحسین بلند کرد.
در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
در این دو هفته محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.